2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88554 بازدید | 2268 پست


#پارت_374




تو ماشین مات به یه نقطه خیره بودم.

اگه نگهبان در رو برام باز نمیکرد... تا شب همونجا می‌نشستم.

سر میز شام، شاه حال و حوصله‌ نداشت، ملکه کنارش نشسته و هیچ حرفی نمی‌زد.

همیشه روال همین بود، وقتی پدر حال و حوصله نداشت... کسی جرئت نمیکرد باهاش هم‌کلام بشه، حتی ملکه.


پیشخدمت‌های میز شام، در حال رفت و آمد بودن و برامون غذا می‌کشیدن و روی میز رو پر می‌کردن.


برادرا و عروسا، هم مثل ما... ساکت منتظر پدر بودن، تا شروع کنه.

آرامشی تو سالن بزرگ کاخ حاکم بود، آرامشی که به مزاق کسی خوش نیومد.

به مادر چشمکی زده و بابا رو نشون دادم.


سری تکون داد:

- خوب، چه خبر؟


بابا لقمه‌ای دهنش گذاشت و شروع به فحش دادن کرد:

- پسرک دیوانه، فکر می‌کنه می‌تونه به من ۶۰ ساله سیاست یاد بده.


گیلاس نوشیدنی‌شو سر کشید.

مادر به مستخدم کنار دستش دستور داد، بچه‌ها رو بیرون ببره. نوه‌ها از کنار مادراشون بلند شده و دنبال مستخدم راهی شدن.


پدر آروغی زد، لباش رو جمع کرد و سری تکون داد... تلخی نوشیدنی‌رو گرفت و باز گُر گرفت.

- میگه شما مجبور به توافق و صلح با ما هستین... بزمجه برام سخنرانی می‌کنه که جنگ تا قیامت هم طول بکشه ملت و کشور من تسلیم نمی‌شن.


باز گیلاس خالی رو روی میز گذاشت:

- مردک دیوانه، یکی نیست بهش بگه شما یه ساله غذا برای خوردن ندارین، آب ندارین، چه جوری میخوای مقاومت کنی؟


به میز بزرگ و بی‌سروته، پر از غذا و نوشیدنی نگاهی انداخته و چشم چرخوندم سمت پدر.

قحطی اونجا و بریز و بپاش اینجا...


مجتبی لبخند تلخی رو لب نشوند:

- ولی بابا این مردک که می‌فرمایید، مهندسی برق خونده اونم بهترین دانشگاه آمریکا، میگن خیلی باهوشه.


به همه نگاه کرد و باز نگاهش رو صورت پدر عصبانی ثابت موند:

- از نگاهش آدم میترسه، طوری به چشمت نگاه می‌کنه که حس می‌کنی، تمام فکرای مغزت رو می‌فهمه.


مصطفی بی‌خبر از فوران خشم پدر، دنباله‌ی حرفای مجتبی رو ادامه داد:

- با این سن کم، همه‌ی کشور رو دستش گرفته، از الان میگن همه کاره‌ی کشور میشه.


پدر با خشم غرید:

- مادرش رو به عزاش می‌نشونم.


بشقاب سوپ رو، با حرص روی فرش پرت کرد و گیلاس‌شو روی میز کوبوند.

به این‌ صحنه‌ها عادت کرده بودیم... شبی نبود که شاه مست، میز نهار و شام رو بهم نریزه.


#پارت_375




هیچ میلی به غذا نداشتم.

ولی باید غذای همه تموم می‌شد و پدرم اجازه میداد، تا بریم به کارمون برسیم.

مخصوصا امروز که برزخی بود.

مستخدم‌های مادر مرده، با ترس و لرز همه‌چی رو مرتب و جمع کردن.


نه به اون خنده‌های پیروزمندانه‌ی صبح و نه به این بدوبیراه گفتن‌های الانش...

مشخص بود که حرفای سعید آتیشش زده.


با بی‌حالی کُتم رو در آوردم و انداختم رو تخت، دکمه‌های بلوزم‌ رو باز کرده و روی مبل نشستم.

ترمه وارد اتاقم شد، عادت داشت بدون در زدن بیاد تو.

-  وا خانم این چه وضعیه؟ چرا باز لخت شدی؟ صد بار گفتم رعایت کن.


جلوی بلوز رو جمع و جور کردم.

- ترمه...


- جان ترمه... می‌دونم چی می‌خوای بگی‌، صلح بی‌صلح، درسته؟


کت رو برداشت و برد اتاق لباس‌ها.

همه‌ی کشور خسته از این جنگ بی‌نتیجه، منتظر تموم شدنش بودن و پدر قصدی برای فروکش کردن شعله‌های این جنگ نداشت.

با لباس خوابی تو دستش برگشت:

- همه دارن در مورد آقای محمدیان و شاه حرف میزنن، وامونده نمی‌دونم چی به پدرت گفت که این‌طوری....


دیگه ادامه نداد.


- ترمه نمیدونم چِم شده!! یه حال عجیبی دارم. انگار رو هَوام... یه حسی که هم دوسش دارم هم ازش میترسم.


نگاهش کردم... مثل فرفره دور اتاق می‌چرخید، کفشا و لباسای روی تخت رو تو چوب‌رختی و جعبه میذاشت و به اتاق بغلی می‌برد، اتاقی که تنها یه در داشت و درش هم به اتاق خودم باز میشد.

اون همه‌کاره‌ی من بود، مثل یه خواهر هیچ‌ حرف مخفی با هم نداشتیم.


- بیا بشین پیشم.


اومد و دستش رو گذاشت رو پیشونیم.

- تب که نداری، پاشو مثل همیشه یه دوش آب سرد بگیر تا سر کِیف بیای.


نگاهی به پیراهن سنگدوزی شده‌ی تن مانکن گوشه‌ی اتاق انداخت:

- امشب مهمونی امیر طَحان دعوتی... به خاطر تو زمین و زمان رو به هم دوخته شاهدخت.

دستی رو موهام کشید:

- تا بلکه خانوم راضی بشه بره مهمونیش.

بلند شد:

- تا دوش بگیری منم پیراهن طلادوز بنفشی که طحان برات پیشکش کرده رو از تن مانکن بیرون میارم.


زیر دوش آب سرد برعکس همیشه اصلاً حالم خوب نشد. این طور که بوش میاد، امشب از اون شب‌های حال بهم ‌زن بود.

با سشوار کشیدن ترمه، کم‌کم خوابم گرفت. بهم تنه زد:

- ماشاءالله خانوم چِت شده امروز؟ واقعا رو هوایی‌ها!!


به زور پیراهن رو تنم کرد. موهام‌و فر داد و پشت سرم بست. یه ساپورت کُلفت هم برخلاف نظر ترمه پوشیدم. با تعجب به تیپم نگاهی انداخت.

جواب نگاهش رو دادم:

- تو طحان رو نمی‌شناسی، آدم‌و با چشماش میخوره.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_376




موقع خداحافظی با مادر، پدر رو دیدم که پیپ رو لب، با یکی حرف می‌زد. توجهی نکرده و با صدای بلند ازشون اجازه خواستم.

پدر برخلاف شب‌های قبل، بی‌توجه به تنها دخترش با حرکت دست بدرقه‌ام کرد.


ساعت ۸ شب من و ترمه‌ی شیک‌پوش با لیموزینی که همیشه همراهم بود، به مهمونی رفتیم.

ویلای طحان، کنار دریا، بزرگ و زیبا بود.

انقدر بزرگ که ترمه میگفت، اگه این سر ویلا یکی رو بِکُشن، سه روز بعد جسدش رو پیدا میکنن.

بی‌هدف با مهمونا دست می‌دادم و اونام طبق عادت بد همیشگی تا کمر خم می‌شدن. از این کار خوشم نمیومد ولی مجبور بودم تحمل کنم. طحان هم از کنارم تکون نمیخورد. با بهانه‌ای ازش دور شدم، یه گوشه‌ی ویلا جای خلوتی نشستم و خودم‌ رو بانوشیدنی مشغول کردم.


با صدایی سمتش برگشتم. مردی ۴۰ ساله که دوبار ازدواج کرده بود و به قول ترمه حالا دندونِ طَمَعش پیش من گیر کرده، مردک عیاش.

روی مبل کناری نشست و بهم زل زد، به این رفتارها عادت داشتم.

می‌دونستم جز امتیاز شاهدخت بودنم، زیباییم هرکسی رو مجذوب خودش می‌کنه. چشمای عسلیم شبیه پدرم و قد و بالام شبیه قامت مادرم بود.

ولی به چشم اونی که باید بیاد، اصلا نیومد و براش پشیزی ارزش نداشت که حتی دوباره سر بلند کنه و نگاهم کنه.

چرا هیزی و چشم‌چرونی نمی‌کرد؟

شاید به خاطر همین چشم پاکی و غرورش بود که شیفته‌َش شدم.


حالم از بوی عطر طحان و قیافه‌ش به هم می‌خورد.

- شاهدخت خانوم بفرمائید سالن اصلی.

دستش رو سمتم دراز کرد:

- امشب، برنامه و سورپرایز ویژه‌ای براتون تدارک دیدم.


با اکراه نگاهش کردم.

- ممنونم، کمی سرم درد میکنه... می‌خوام تنها باشم.


خودش رو کشید جلو تا دستم رو بگیره. از بوی نوشیدنی که خودش رو غرق کرده بود، حالم بد شد. ازش فاصله گرفتم و دستم‌ رو محکم کشیدم تو دامنم.

این‌ بی‌ادبی و گستاخی ازش بعید بود، گویا افسار پاره کرده.


- لطفا ادب و احترام رو رعایت کنید، جناب طحان از شما بعیده... انگار نوشیدنی نذاشته عقلی تو مغزتون بمونه که یادتون رفته مقابل کی نشستین؟


تازه متوجه اشتباهش شد و دستش رو عقب کشید.

- من رو بابت این خبط ببخشید شاهدخت.


با خشم، دستم رو بین دستمال ابریشمی گرفتم، چندشم شد.

-شما بفرمائید منم میام خدمتتون، یه تماس مهم دارم.


بلند شد و رفت، با گوشی خودم‌ رو مشغول کردم. اطرافم پر دختر و پسر و زن و مرد بود، همه زیرچشمی داشتن دختر پادشاه رو نگاه می‌کردن.

صدای موسیقی لحظه‌ای قطع نمیشد.

از ترمه هم خبری نبود. به ناچار سمت سالن رفتم.


#پارت_377




چشمم به دنبال ترمه بود، پیش یکی از خانوما نشسته و بشقابی پر از شیرینی و کیک تو دست داشت. خوش به حالش، محدودیتی نداشت و همیشه در حال بگو و بخند و خوردن بود.

با حرکت سر، حالیش کردم بیاد پیشم.


- چرا باز اخمات تو همه؟


- ترمه کاش نمیومدم، اصلا حس خوبی به این مهمونی ندارم.


سالن بزرگ ویلا تزیین شده و میزهای زیادی بین درخت‌ها و گلای آویزون از سقف گذاشته بودن. بهترین‌ میز رو برای من و طحان درنظر گرفته بودن.

میزی کوچک با رومیزی حریری که تا چند متر جلوی میز رو زمین پهن شده و روش پر از گلبرگ‌های قرمز و رنگارنگ بود.

با دیدن اون همه زیبایی،‌ سمت ترمه برگشتم.

ابرویی بالا داد:

- خودش رو کشته تا بهش جواب مثبت بدی... خدا شانس بده...


لبم‌ به خنده باز شد، ولی به خاطر ظرفیت نداشته‌ی طحان، در نطفه خفه کردم.

کنار هم نشستیم. کمی صندلیم‌ رو کنار کشیدم تا با بدنش تماس نداشته نباشم.

ترمه باز یه میز گیر آورد و کنار مردی چاق نشست و مشغول شد.


صدای موزیک غوغا می‌کرد... چراغا رو خاموش کرده بودن و رقص نور زیبایی همه‌جا به چشم می‌اومد.


زن و مرد، پیر و جوون تو هم می‌لولیدن... بی‌غم و به دور از هر فکری.

بعضی هم تو تاریک‌ترین گوشه‌های سالن، خلوت کرده بودن... حالم از دیدن این صحنه‌های خصوصی که تو انظار انجام می‌گرفت، بهم می‌خورد. حرمت هیچکس و هیچ‌چیز رو نداشتن.


اما من، فکرم در پی نگاهی بود که صبح زود، من‌و اسیر خودش کرد.

گاهی بعضی نگاه‌ها چشم دل رو به سوی خدا باز می‌کنند و چشمای اون من رو یاد خدا انداخت... خدایی که سالها پیش اون رو در پستوی ذهنم فراموش کرده بودم.

جسمم اونجا، کنار طحان بود ولی روحم تو اَبرا سیر می‌کرد.


با صدای طحان به خودم اومدم:

- شاهدخت خانم افتخار میدین؟


دستشو دراز کرد و مجبور شدم همراهیش کنم. چراغای سالن‌ خاموش شد و فقط چراغای لوستر بزرگ وسط سالن روشن موند و همه کنار ایستادن تا من و طحان رو تماشا کنند. نوازنده‌ها موزیک آرومی می‌نواختن.

از خودم بدم اومد، من کنار این مرد چی کار می‌کنم؟


نمی‌تونستم تو چشمای طحان نگاه کنم... سرم پایین بود که چند قدم ازم فاصله گرفت.

خدمتکاری تو سینی تزئین شده، قفتان طلایی رنگی رو آورد و کنار طحان ایستاد.

قفطان زیر نور چراغ، برق میزد و چشمان همه خیره این منظره شده بود.


قفطان طلایی رو برداشت و سمتم گرفت.

- تقدیم با عشق.


نگاهی به آویزان طلای قفطان، انداختم... واقعاً زیبا و برازنده بود. چفت تن خودم...

با لبخندی اجباری، از دستش گرفتم و تشکر کردم.

ترمه کنارم بود، قفطان رو بهش دادم.

سنگین بود و ترمه به زور، تعادلش رو حفظ کرد.


موزیک قطع شد... جلوم‌ زانو زد، جعبه‌ی کوچیکی از تو جیبش بیرون آورد و بالا گرفت و بازش کرد. یه انگشتر الماس نشان فوق‌العاده زیبا و شکیل.

دست و هورای حضار بالا رفت... اصلا خوشحال نشدم.


دستشو بالا برد و همه ساکت شدن:

- شاهدخت خانم من با این انگشتر و در حضور همه، از شما خواستگاری می‌کنم.


#پارت_378




خندید و دندون‌های سفیدش زیر اون همه نور، درخشید. بعد از خاطراتش گفت، از اینکه من‌و برای اولین بار کجا دیده؟ کی فهمیده عاشقم شده و... آنقدر گفت که دیگه حالم از حرفاش بد شد.

به زور داشتم اون جو رو تحمل می‌کردم. با هر جمله‌ای که تموم میکرد، صدای جیغ  و هورای جماعت مست، رو مغزم رژه می‌رفت.


زیرچشمی به ترمه که با دهان باز و مات به طحان و سیرکِش خیره بود، نگاهی انداختم. بالاخره طحان داستان‌گویی مزخرفش رو تموم کرد و جلو اومد... دهنم گَس شده بود، دستام یخ‌یخ بود.

دستمو گرفت و خواست انگشتر رو تو انگشتم بکنه که به خودم اومدم.

دستم‌و رو سینه‌ش گذاشتم و به عقب هُلش دادم.


- چی کار می‌کنید؟

با عتاب، به صورتش زل زدم.

رو به جمعیت ‌و دوربین‌های حاضر تو سالن برگشتم:

- من فعلاً قصد ازدواج ندارم، نمی‌خوام حالا حالا‌ها مردی رو خوشبخت کنم.


صدای خنده‌ای بلند شد. برگشتم طحان بود که با صورتی سیاه و کبود می‌خندید.

با نفرت نگاهی بهش انداختم، همیشه از رفتارها و نگاه‌هاش بدم میومد، نگاه‌های وحشی و هار از جنس آزار.


- ترمه کجایی؟

- اینجام خانوم.

- بگو ماشین رو آماده کنن، برمی‌گردیم.


از هیچ کس صدایی در نیومد. همه هاج و واج نگاهمون می‌کردن.

طحان ضایع شده بود و ذلیل... البته جرئت جسارت به من رو نداشت. تعظیمی کرد و کنار‌ کشید.

با اشاره به گروه موسیقی فهموند که موزیک به راه باشه و خودش بین جمعیت ناپدید شد مثل دود عودایی که اطراف سالن و بین گل‌ها گذاشته بودن.


ترمه تو ماشین برام نوشیدنی ریخت:

- خانم حتماً شاه فردا از این ماجرا مطلع میشن، چی می‌خواین بهشون بگید؟


شونه‌ای بالا انداختم:

- هیچی.. از طحان خوشم‌ نمیاد، همین.


ته بطری کمی نوشیدنی مونده بود. ترمه نگاهی به اطراف انداخت و بطری رو سر کشید.

- همین!! می‌دونی که شاه گفتن حتماً باید با یکی از این ولیعهدهای همسایه ازدواج کنین.

دستی به قفطان کنارش کشید.

- عاشق چشم و ابروی اینا که نیست، برای کشورگشایی‌های بعدی، می‌خواد خودش رو آماده کنه.

شیشه رو تو دستش‌گردوند:

- خدا به خیر کنه.


- ترمه خواهش می‌کنم.. اصلاً حالم خوب نیست، ادامه نده.

لگدی به قفطان طلایی با آویزهای بی‌شمارش زدم:

- این وامونده رو برای چی خِرکش کردی آوردی؟


خندید:

- تو نمیخوایش؟ مال خودم


#پارت_379




تو تخت با ملافه وَر می‌رفتم انگار با هم سر جنگ داشتیم. ترمه مثل یه مادر حواسش بهم بود، لباس خوابم‌و داشت آماده می‌کرد. زیرچشمی نگاهی کرد:

- مـهــــدخـــتتت!!


هر وقت اینجوری صدام می‌زد، یعنی خیلی نگرانم بود.

- میشه بگی چی شده؟


جوابش‌ سکوت بود. میز آرایش‌ رو سرو سامون داد:

- اینطور که بوش میاد،‌ باز داستان داریم، درسته؟

- ترمه؟

- جان ترمه... بگو.


- وقتی برای اولین بار یکی رو می‌بینی و قلبت می‌لرزه، یعنی چی؟


- خدا به خیر کنه...

جابه‌جا شد، بدن‌شو کشید رو تخت و تو چشمام زل زد:

- یعنی طرف قلبش رو باخته! یعنی عاشق شده!

نگاه خیره‌شو بهم دوخت:

- چطور مگه؟


دستاش رو گرفتم:

- من امروز برای اولین بار کسی رو تو فرودگاه دیدم که قلبم لرزید.. طوری که نمی‌تونستم‌ رو پاهام بایستم.


چشماش از تعجب باز شدن:

- خاک تو سرم، یه بار بدون من رفتی بیرون، ببین چه بلائی سرت اومد.

با دست رو دست دیگه‌اش کوبید و اَدای خاله‌زنکا رو درآورد:

- حالا کی هست؟


- ترمه مسخره‌بازی درنیار دیگه... اَه.


از تخت پایین اومدم و کنار پنجره، حیاط بزرگ قصر رو نگاه کردم. نگهبان‌ها درحال گشت‌زنی ‌بودن. کل محوطه پر از چراغ‌هایی بزرگ بود که مثل روز، همه جا رو روشن  میکرد‌‌.


- سعید...


یک ضرب سرش رو بالا آورد، از شیشه‌ی پنجره، درخشش نگاهش رو دیدم.

- کدوم سعید رو میگی؟ اونی که امروز اومده بود اینجا ؟!!


نگاه از سربازا گرفته و سمتش برگشتم. سرمو به علامت تایید تکون دادم.

رنگش به ثانیه نکشیده به سفیدی زد و بلافاصله کنارم‌ ظاهر شد.

دستشو رو دهنم گذاشت:

- هیس... چه خبرته؟ همه فهمیدن.


نگاهی به اطراف اتاق انداخت، انگار دنبال کسی یا چیزی می‌گشت. ترس تو چشمای سیاهش دوید:

- فکر نمی‌کنی یکی از این دخترای خدمتکار بفهمن چه آبرویی از خاندانتون ریخته میشه!!


دستش رو دهنم، نمیذاشت نفس‌ بکشم چه برسه به جواب... به زور بازوم رو کشید سمت خودش:

- تو بیجا کردی عاشق سعید شدی!!


با تعجب نگاهش کردم. سابقه نداشت این‌طوری جوابم رو بده.

آب دهنش رو قورت داد و معذب شد:

- منو ببخش، خب خودت مجبورم می‌کنی اینطوری باهات حرف بزنم.


#پارت_380




رهام کرد و با دلواپسی روی تخت نشست. با خودش نجوا کرد:

- خدایا خودت به این دختر عقل بده... کرور کرور خواستگار داره.

سرش رو به طرفم چرخوند:

- اونوقت عاشق دشمن سرسخت پدرش شده.


کنارش‌نشستم. برگشت و پشتم نشست و

مشغول بافت موهام شد:

-  شاه هرشب اون‌ور قصر با تُف و لعن و نفرین به سعید به خواب میره، اونوقت این‌ور قصر، دختر یکی‌یه‌دونه‌ش، عاشق دشمنش شده.


ترمه رو نمیدونم، اما من غرق چشمای گیرای سعید بودم و توجهی به کشیده‌شدن موهام و غُرای ریز ترمه نداشتم.

لبخندی زدم که از چشمای تیزبین ترمه دور نموند:

- نیشت رو ببند، به چی میخندی بی‌نمک؟


خندیدم. اونم نتونست دووم بیاره و خندید.

- بهم حق میدی که عاشقش بشم؟ اون برام خیلی جدید و بکر بود، نگاش، حرفاش، حتی‌ طرز نشستنش... ترمه اون بهم توجهی نکرد، حتی درحد یه نگاه.


- راست میگن یکی یه دونه‌ها یا خُلَن یا دیوونه.

موهام رو بافت و محکم‌ کشید، آخم بلند شد. می‌خواست حرصش رو خالی کنه:

- حتماً دیده یه دختر خام و خوشگلی، گفته چی بهتر از این!! چند روز باهاش حال می‌کنم. بعدش با اخاذی از شاه، جنگ رو تموم می‌کنم.


لباس خواب حریری رو از اتاقِ لباسا برداشت و اومد روی تخت نشست.


- تند نرو ترمه!! اون بیچاره که اصلاً خبر نداره.

روبدوشامبر رو از تنم کَندم. لباس‌خواب رو سمتم گرفت.

- طرف زن و بچه داره، آنقدر هم باحُجب و حیا بود که اصلاً فکر کنم منو بخاطرم نداشته باشه.


کمک کرد تا لباسامو عوض کنم:

- آره منم فهمیدم کلا با مردای ما فرق داشت، یکیش همین بخت برگشته‌ی یه ساعت پیش.


با شنیدن اسم طحان، رو پیشونیم‌ چین افتاد:

- ترمه!! تو چطور میتونی سعید رو با طحان مقایسه کنی؟


ترمه لباش رو کج کرد:

- سعید! واسه من سعید سعید نکن‌ها.


ضربه‌ای به کمرم زد.

- وقتی با شاه از اتاق بیرون اومد، بدون نگاهی به شاه، سمت خبرنگارا رفت و تمام و کمال و بدون لکنت به همه‌ی سوالا جواب داد. طوری که خبرنگارا با ترس نگاهی به شاه و نگاهی به سعید می‌‌انداختن... بعد سوال و جواب اومد و کنار برادر کوچیکش ایستاد، برادرش دم گوشش گفت که وقت نماز شده نگاهی به ساعتش انداخت و آروم لب زد تو این خاک پر از گناه، نماز ما قبول نمیشه، تو هواپیما می‌خونیم.


پیراهن و ساپورت‌مو روی بازوش انداخت. انگار چیزی یادش بیاد، تبسمی کرد:

- منم چشم ازش برنمی‌داشتم، واقعاً سربه‌زیر، آقا و جذاب بود.

کفش‌های پاشنه‌بلند بنددار رو از کنار تخت برداشت.

- انگشتر زیبای عقیق یمنی انگشتش بود، اصلا نگاه کردن تو صورتش بهم آرامش می‌داد


#پارت_381




با تعریف‌های ترمه از سعید، فکرم بیشتر مشغولش شد.

پیشونیم‌ رو بوسید:

- قربونت برم، اینا یه حس زودگذره، ان‌شاءالله به زودی از یادت میره.


سمت اتاق لباس‌ها رفت و دقایقی بعد اومد:

- طناز بانو قراره آخر ماه به خاطر تولد آقا مجتبی یه مهمونی بگیره درحد تیم ملی.


لیوانی لیموناد ریخت و داد دستم، انقدر خنک بود که بدنم لرزید.

-  به فکر مهمونی و لباس و سوروسات باش... فکر سعید رو از ذهنت می‌بره، بهت قول میدم، یه حس زودگذره.


این حس زودگذر دوسال طول کشید.

دو سالی که برام فقط غم و اندوه و عشق روزافزون رو داشت. دو سالی که ترمه، پا به پام سوخت و نتونست به کسی چیزی بگه.

دوسالی‌ که مجبور بودم با دلایل عجیب و غریب، خواستگارایی که شاه برام‌ ردیف میکرد رو رد کنم. مخصوصاً وقتی فهمیدم همسرش فوت شده، بیشتر دلبسته‌َش شدم.


این دو سال با عکس‌هاش آروم‌ می‌گرفتم. بعد از کشته‌شدن برادرای دوقلوم توی جنگ، اونم جلوی چشمای خودم، عذاب‌وجدان گرفتم که چرا باید عاشق قاتل برادرام باشم؟

هر روز با مادرم به مزارشون می‌رفتیم. اون روزا بدترین روزای زندگیم بود... فکر نمیکردم دیگه روزای سیاه‌تری از اون روزا‌ هم داشته باشم...

دل تنگم با اشک ریختن به پای قبر اون دو تا آروم نمی‌شد. ساعت‌ها کنار قبر زانو زده و زار می‌زدیم. این مدت شاهد سفید شدن موهای زیبای مادرم و چروکیده شدن صورتش بودم.


با گریه آروم نمی‌گرفتم... دلم شونه‌ی مردونه‌ای می‌خواست که سرم رو بذارم روش و یک دل سیر گریه کنم.

پدر بعد کشته شدن دو پسرش، دیگه با من زیاد هم‌صحبت نمی‌شد. با اینکه می‌دید من و مادر بهش احتیاج داریم ولی خودش رو غرق میگساری کرد.

معتاد داروهای اعصاب، آرام‌بخش و خواب‌آور شدم. سعی کردم سعید رو از قلبم و ذهنم خارج کنم. با کشته شدن برادرام، شاه به مرگم راضی میشد ولی به ازدواج با سعید نه.


ترمه حال و روزم‌ رو می‌دید ولی جرئت نداشت به مادرم حرفی از مَکنونات قلبی من بزنه. این راز باید برای همیشه تو قلبامون دفن میشد.


به این قسمت دفتر خاطرات مهدخت که رسیدم، یه متن زیبا نوشته بود:

- تو زیبایی، زیباتر از تمام آدمهایی که دیدم و خواهم دید. تو حتی از خودت هم زیباتری...

سعید من با ذره‌ذره قلبم، با هر دم و بازدم نفسام دوستت دارم. این دوست داشتن، برای تو کم‌ارزش‌تر از هرچیزی هست، بی‌اهمیت و کوچیک.

ولی برای من عشق صدای توست که درمون دردام شد، اما به دردی بزرگتر مبتلام کرد.

سعید، قبل از ورودت به زندگیم، می‌دونستم که قلبم نیاز به التیام داره... تا چشمام، زیبایی چشمات رو دید، شدی التیام قلبم.

این حرفا رو باید بنویسم... اگه نگم، غمباد میشه و دلم از غصه می‌ترکه...

اوایل عاشق چهره‌ی جذابش بودم ولی وقتی درموردش تحقیق کردم، فهمیدم که اون برای مردمش یه قهرمانِ، یه قهرمان واقعی.

داشتم خودم رو گول می‌زدم نمی‌تونستم با قرص خوردن، سعید رو فراموش کنم


#پارت_382




خوندم و خوندم... مهدخت تمام روزهای انتظارش تا ورودش به کشورم و برخوردش با خانم‌بزرگ و فتانه، عشقش به دخترام همه و همه رو نوشته بود و من با خوندن اونا و فهمیدن جزئیات، بیشتر شرمنده میشدم..

چند برگ مچاله شده‌ی دیگه هم بین بقیه برگه‌ها بود. دل‌نوشته‌های زیاد، عاشقانه‌هایی که با خوندنش دل هر آدمی آتیش می‌گرفت.


آشوبِ جهان و جنگ را به کنار، بحرانِ

ندیدن تو را من چه کنم!!!

به قول نزار قبانی «عشق آن است که هزار بار دوستت داشته باشم و هربار حس کنم اولین باری است که دوستت دارم...»


سهم من از سعید فقط دلتنگی بود

دلتنگی...دلتنگی...دلتنگی.

من می‌تونم هر چیزی رو از دست بدم، ولی تو رو نه....

ترمه بعضی وقتا میگه:

- تو دلت به سعید بگو ازت بَدم میاد...


با تعجب ازش می‌پرسم: چرا؟

با خنده میگه:

- مگه نشنیدی که میگن؛ از هر چی بدت بیاد سرت میاد.


بیچاره ترمه هم از دست من دیوونه شده...

خیال سعید رو رَج به رَج می‌بافم، شاید بیاید و من این دوست داشتن رو دورِ گردنش بیندازم.


هر از گاهی که ترمه حال نداشت، واسه اینکه حالش خوب بشه... سربه‌سرش میذاشتم:

- ترمه به چیزای خوب فکر کن، مثل من که به سعید فکر می‌کنم.


بلند می‌شد و دنبالم می‌کرد... با جیغ و داد تموم قصرو رو سرمون میذاشتیم.

ترمه همیشه بهم تیکه می‌نداخت:

- میدونی مهدخت؟ همیشه اونی که میگه هیچوقت عاشق نمی‌شم، از بقیه سخت‌تر عاشق میشه.


می‌خواست بگه، آدما از عشق بدشون نمیاد، فقط باید وقتش برسه.


دفتر رو بستم.

تموم شد.


چرا فتانــه؟؟؟ یعنی تو بویی از عشق نبردی که آتیش به خرمن عشق برادرت زدی.

خدایا چرا من متوجه این همه عشق تو چشمای مهدخت نشدم؟

کاش زمان به عقب برمی‌گشت...


همه‌جا تاریک بود. تاریکِ تاریک... مثل دل من، بخت من... سرنوشتم.

بُغ کرده، به آب تاریک و ترسناک دریاچه زل زدم.

حالا می‌فهمم چرا فتانه گفت:

- سعید داداش، مهدخت یه فرشته است که خدا برات از آسمون فرستاده.


ولی چه فایده قَدرش رو ندونستم... از دست دادمش. داشتم با خودم حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. کی کفته مردا گریه نمیکنن؟ یه احمقی مثل من باید آنقدر زار بزنه تا نفس کم بیاره.


با عصبانیت رو به آسمون داد زدم:

- خدایا چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟ چرا؟ چرا بهم جرئت ندادی تا به مهدخت بگم چقدر دوستش دارم؟ چقدر به بودنش کنارم احتیاج دارم، چرا حرفاش رو باور نکردم؟


با صدای بلندی هق زدم و گریه کردم.

- کاش هیچ وقت نیومده بودی تو زندگیم.


صدای جغدی از دور شنیده میشد، انگار با بخت شوم من، هم‌آواز بود‌.

خدایا من پیش مهدخت شرمنده شدم، دلش رو شکستم...


#پارت_383




روی زانوهام خم شدم، گریه مجالم نداد، با همون لباسا خزیدم تو آب...

بی‌هدف شنا کردم... به زیر آب می‌رفتم و کف دریاچه نشستم. دلم می‌خواست تو همون حالت خدا جونم رو بگیره.

تک به تک خاطراتی که این چند ماه با هم داشتیم، تو خاطرم نشست... اشکاش، خنده‌هاش، مهربونیاش....

به چی دلش رو خوش کنه و بمونه.

در حالت اغما بودم و چند ساعتی تو آب بی‌هدف می‌چرخیدم...

سردی آب، دندونام‌و به هم نزدیک‌تر کرد، نفسام به لرز افتاد تا اومدم بیرون...


برگه‌ها رو زمین پخش بودن، برشون داشتم و بوشون کردم. بوی مهدختم رو می‌دادن، بوی دلتنگی، بوی نامردی من... بوی صداقت حرفاش، بوی دل‌شکسته...


با همون لباسای خیس رفتم تو تخت. ممکن بود سرما بخورم، ولی برام اصلاً مهم نیست. گوشی‌مو رو سایلنت گذاشتم. پدر، مادر، علی اکبر، حسام تقریباً همه بهم زنگ زده بودن ولی خبری از مهدخت نبود...


ظهر با بدن درد شدید و حالت تهوع و سردرد بیدار شدم. به زور بلند شدم و پایین رفتم و یه لیوان آب خوردم که با حال بدی تو دستشویی بالا آوردم. چشمام‌ کاسه‌ی خون شد... خواب‌آلود و بی‌رمق رو کاناپه‌ی کنار پنجره ولو شدم. تب داشتم... آبی به صورتم زده و باز رفتم بالا و روی تخت افتادم.


دلم می‌خواست از باغ خبری بگیرم. ولی می‌ترسیدم زنگ بزنم و بشنوم که مهدخت و ترمه برگشتن. از این‌فکر، تنم‌ لرزید... یه تو دهنی محکم به ذهنم زدم «نه نمیتونه برگرده...» البته چرا برنگرده؟ به چی دلش رو خوش کنه؟


برگه‌ها اطراف تختم پخش بودن. دستم‌و دراز کردم و یکیشون رو برداشتم.

باز خوندمش و اشک چشمام جاری شد.

کاش زمان به عقب برمی‌گشت، کاش میشد همون شب که کنارش بودم، بهش می‌گفتم که چقدر به وجودش کنارم احتیاج دارم... کاش اون‌ شب که ازم پرسید سعید منو لایق خودت میدونی؟ به جای اینکه لال‌مونی بگیرم و تو شَک باشم جواب می‌دادم من و تو رو خدا، برای هم درنظر گرفته، پس‌ من کی باشم که تو این کار نه بیارم.


هر مردی نیاز به یه زن داره، که وقتی نگاش میکنه، بگه خدایا شکرت که دارمش.

ولی من این کارو نکردم و خدا هم جواب این ناشکری من‌و داد.


از خواب بیدار شدم. گلودردم زیاد شده بود، اصلاً نمی‌تونستم آب دهنم‌ رو قورت بدم. تنم‌ مثل جهنم می‌سوخت، تو یخچال هم هیچ دارویی نبود.

از شدت تب هزیون می‌گفتم، فکر می‌کردم بیمارستانم و مهدخت دکترم شده. تو هوا دستش رو می‌گرفتم و می‌بوسیدم. باهاش حرف می‌زدم، می‌خندیدم، گریه می‌کردم..


دو روز بود که چیزی نخورده بودم. حالت تهوع داشتم و چیزی از گلوم پایین نمی‌رفت، گلوم باد کرده بود و عفونی شده بود.


با دوش آب سردی که گرفتم، فکر می‌کردم تبم پایین بیاد، ولی برعکس لَرز به تب هم اضافه شد.

نیمه‌های شب بود که به تماسای پی‌درپی حسام جواب دادم، فقط تونستم بگم مریضم و آدرس رو بهش بدم.


- حسام... حسام فقط خودت تنها بیا.

گوشی از دستم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.


#پارت_384




مهدخت


هینِ بلندی کشیدم و کنارش زانو زدم...‌‌ دستم‌و رو سینه‌ش گذاشتم‌. خواستم بیدارش کنم که از گرمای سوزان بدنش، ترسیدم و دستمو پس کشیدم.


مثل عکس ماه در برکه، در منی و دو از من.

عجیب دلم براش تنگ‌ شده بود.


اون لحظه همه‌ی ناراحتیام رو یادم رفت.

دست رو پیشونیش گذاشتم... خیلی داغ بود.

- سعید، سعید، چشمات رو باز کن.


حرکتی نکرد، ترمه رو صدا کردم. ملافه سفید رو از تخت برداشتم و رو بدنش کشیدم. ترمه از پله‌ها بالا اومد و تخت رو دور زد، با دیدن سعید هینی کشید.

- وای خدا منو مرگ بده!! آقا چرا اینجا افتادین؟


- ترمه کمکم کن ببریمش رو تخت... از شدت تب بیهوش شده.


ترمه مردد میون تخت و سعید ایستاده بود و با چشمای گرد، نگاهش درحال چرخش رو سعید بود.

- خانم ایشون رو جرثقیل هم نمیتونه بلند کنه... من و تو چطور بلندش کنیم آخه.


اومد نزدیکتر و زیر بغل سعید رو گرفت و کشید و همزمان زیر لب گفت.

- ماشاالله با این قد و هیکل.

سری تکون داد و خسته از تلاش ناموفق، زیر لب غرید:

- داشتم براش سوپ درست می‌کردم خیرِ سَرم.

دستی به پیشونی سعید کشید.

- اما با این وضعیت، بهتره بساط حَلوا رو پَهن کنم.


با عصبانیت تشر زدم:

- خدا نکنه دیوونه!! زبونت‌و گاز بگیر.

یه طرف بدن سعید رو نشون دادم:

- بیا از اینور بگیر، باید بکشیمش رو تخت. بجنب دیگه...


بدن‌شو از زمین بلند کردیم و تا کنار تخت بردیم و انداختیمش رو تخت...

نفس نفس‌زنان، هر کدوم مشغول کاری شدیم. ترمه ملافه رو کامل خیس کرد و پیچید به تن داغ سعید. منم یه سِرم آماده کردم و کلی آمپول ریختم توش.

رَگش پیدا نمیشد، ترمه بیشتر استرس میداد.

- زود باش دیگه مهدخت... داره از تب هذیون میگه، بِجُنب.


رگاش پنهون شده و دم به تله نمیدادن.

رگایی که روزی برای من باد شدن و زدن زیر گوشم.

به ربع ساعت نکشیده، ملافه خشک شد، ترمه باز ملافه رو خیس کرد. انگار‌ قرنها با آن سعید همیشگی فرق داشت، دور بود و خیلی دور.

این‌روی سعید رو ندیده بودم، اون همیشه سالم و سلامت و درحال کار و تلاش بود و حالا مثل یه تیکه گوشت، نای نفس‌کشیدن هم نداشت.

هین کار و پیچیدن ملافه دور بدن سعید، تیشرت کنار تخت رو به سختی تنش کرده بودیم.


- خانوم وقتی بچه بودم، هر موقع خواهر و برادرای کوچیکم‌، تب داشتن؛ مادرم این کار رو میکرد.


کارش‌تموم شد و خسته کنار تخت نشست:

- وقتی بچه بودی و تب داشتی، به دور از چشم ملکه این کار رو باهات کردم.

نگران نباش ان شاءالله سِرُم که بره بَدَنش،

حالش بهتر میشه.


#پارت_385




کلبه‌ی جنگلی تو سکوتی ترسناک فرو رفته بود، انگار خاک مرده به همه جا پاشیده بودن. ترمه رفت آشپزخونه تا به کاراش برسه. من موندم و سعید که بیهوش بود و تو تب می‌سوخت.


موهای همیشه مرتب و زیباش بهم ریخته بود. انگشتام‌و لای موهاش کردم و با یادآوری اتفاقات گذشته، از این کار منصرف شدم. انگشتام بلاتکلیف رو هوا موند.

من داشتم چی کار می‌کردم؟ مگه قرار نیست ما از هم جدا بشیم!! چرا موقعیت خودم‌ رو درک نمی‌کنم.

افسار قلبم رو باید محکم دستم بگیرم.


احمق نشو مهدخت!! تو الان برای سعید فقط یه دکتری نه بازیچه.

با این فکرها بلند شدم و برگه‌های پخش و پلا شده روی زمین رو جمع کرده و روی میز کنار مبل راحتی گذاشتم.

تازه متوجه عکسای خودم روی دیوار شدم.

نفسم‌ بند اومد... عکسام رو دیوار با پونزی به دیوار چوبی وصل بودن‌.

اینا رو سعید از کجا آورده بود؟

تقریبا یکی از دیوارای اتاق پر بود از عکسای جورواجور من.


نفس کم آوردم، دستی رو عکسا کشیدم.. تو یکیشون، پیراهن بلند و چین‌چینی پوشیده و موهام تو هوا پخش بود و لبم به خنده باز.

تو یکی دیگه، کت و شلوار رسمی به تن کرده و روی اسب شق و رق نشسته و مشغول تماشای مسابقات بودم.

چرا یادم نمیاد، من کی رفتم به تماشای مسابقات اسب‌دوانی؟


همونجا رو مبل نشستم. ساعت ۶ صبحه و همه‌جا روشن شده.

دریاچه واقعا جایی ساکت، دِنج و بکری  بود، دور از هیاهوی بی‌پایان باغ.

اینجا به حدی زیباست که احساس کردم تو بهشت هستم.


شماره‌ی حسام رو گرفتم. از پله‌ها پایین اومدم و از کلبه‌ی چوبی به طرف دریاچه راهمو کج کردم.

از بین گلها و پرچینای بلند که علف‌هاش تا زانوهام قد کشیده بودن رد شدم. کمی ترس داشتم، شاید ماری این اطراف مشغول دید زدنم باشه!

گاهی کفشم به پیچکی گیر می‌کرد، با سماجت، راه رو باز کرده و رسیدم کنار دریاچه. به اسکله‌ی کوچیک کنار دریاچه نزدیک شدم، اسکله‌ای کوچیک و نفس‌گیر.


حسام‌ با صدایی خواب‌آلود جواب داد.

شرح حال سعید رو دادم... از صِداش مشخص بود که خیلی نگرانشه.

- مهدخت خانم من وقتی قضیه‌ی دفترچه رو شنیدم.


نذاشتم حرفش رو ادامه بده:

- خواهش میکنم آقای دکتر.


دندونام رو با حرص رو هم‌فشار دادم، آنقدر حالم از اون داستان عجیب داغون بود که دوست نداشتم کسی درموردش حرف بزنه.

- اون قضیه برای من تموم شده است، لطفاً ادامه ندید.


#پارت_386




دست رو پیشونی گذاشتم، بی‌خوابی کلافه‌ام کرده... گرسنه، رو اسکله قدم میزدم.


- خانم دکتر من از شما خواهش می‌کنم، لطفاً بهم وقت بدین حرفام‌رو بزنم.


نیشخند تلخی رو لبام نقش بست. این چرا ازم وقت میخواد؟ چه حرفی باید با حسام داشته باشم؟ روی صندلی نشستم.

وقتی فهمید، منتظرم ادامه داد:

- سعید نمیتونه، نمیتونه بهتون بگه، چه احساسی به شما داره.


- چـرا؟


دلم می‌خواست گوشی رو بندازم وسط دریاچه تا دیگه کسی از عشق خیالی سعید برام افسانه نسازه.


- من تنها کسی هستم که برای اولین‌بار سعید پیشم به عشق شما اعتراف کرد.


کلافه گوشی رو از صورتم‌ فاصله دادم، چشمامو بستم و نفسی آزاد کردم:

- آقای دکتر الان وقت این حرفا نیست... مهم حال سعیدِ که کم‌کم داره تبش پایین میاد.


- چرا... چرا اتفاقا الان که پیش هم هستین، وقتشه... یه روز بعد از نماز، کشوندمش اتاق و ازش اعتراف گرفتم.


حس شیرینی تو قلبم‌ مثل جریان سریع برق رد شد. با اینکه اون داستانی که حسام‌ می‌خواست برام‌ بگه، شیرین‌ترین داستان دنیا بود برای من بود ولی ته دلم احساس کردم باز دارن دروغ سر هم میکنن.


- من... من حالم خوب نیست، خسته‌ام.

به هر حال، بازم اگه کاری داشتم باهاتون تماس می‌گیرم.


گوشی رو قطع کرده و تو جیب شلوارم گذاشتم. ابله گیر آوردن، هر چی دلشون میخواد بارم میکنن، بعد میگن فلانی عاشقته.. لعنت به این همه دروغ.

عشق ما مثل باده، نمی‌تونم ببینمش اما می‌تونم حسش کنم. بودن دوباره‌ی ما کنار همدیگه، هیچ فایده‌ای جز داستان پشت داستان نداشت.


داشتم هوایی می‌شدم. کِش موهامو باز کردم. چند باری سرم رو تکون دادم تا موهام از هم باز شن. باد صبحگاهی که از طرف کوه بلندی می‌وزید؛ لای موهام پیچید. حسی خوبی پیدا کردم. آرامش اونجا، قابل‌قیاس با هیچ کویر و کوهستانی نبود.


دریاچه بزرگ نبود، اما طبیعت بکر، آروم و واقعاً زیبایی داشت. باصفا و پر از ماهی بود. صدای پرنده‌ها و هراز‌گاهی پریدن ماهی شیطونی روی آب، باد خنک و هوای عالی... خدای من کاش همیشه تو این نقطه‌ی جهان می‌زیستم.


برای غریبی خودم، اشک ریختم. باد خنکی صورتم‌رو سرد کرد. چند نفس عمیق...

ترمه برای صبحونه صدام کرد.

باز از دور نگاهی به کلبه‌ی وسط جنگل انداختم، مهندس سعید این سازه رو بنا کرده بود شاید برای زندگی با یکی از دختر عموهاش... حتماً این اسکله رو برای بازی دخترا و بچه‌‌ی جدیدش.


پارت_387#  




حسادت اولین حسی بود که با یادآوری قیافه‌ی تک‌تک دخترعموهای سعید تو کل وجودم گشت، دیگه اون حس خوب رو نداشتم.

برای خودم متاسف شدم، شاهدخت باید به دختران ساده‌ی کم‌سوادی حسودی کنه.

قلبم جیغ کشید و سر به بیابان گذاشت.


موهام رو جمع و بالای سر محکم کردم.

راه رفته رو برگشته و از بین گل‌های وحشی رد شدم. دستام تو جیب... رو پله‌ها ایستادم. برگشتم‌ و نگاهی به دریاچه انداختم، نور خورشید، از روی آب... تو صورتم منعکس شد.

در رو باز کرده و وارد کلبه شدم.


بوی قهوه‌ی داغ... دهنم آب افتاد.

آشپزخونه اُپن بود و دو تا صندلی، دو طرف گذاشته بودن. روبه‌روی هم نشستیم.


- خانم یخچال تقریباً خالیه، زنگ بزنید به راننده تا برامون وسایل بیاره.


بی‌تفاوت‌ترین نگاه ممکن رو به صورت ترمه انداختم. قهوه رو هم زدم:

- لازم نیست، حالش خوبه، قبل از ظهر به راننده زنگ می‌زنم بیاد دنبالمون.

لم دادم:

- من و تو مسافریم باید چمدونارو ببندیم.


تو صورتم زُل زد، استکان چای رو به لب نرسیده، روی میز گذاشت:

- کجا حالش خوبه؟ یه سِرم بهش وصل کردی، فکر میکنی تمومه؟

با قاشق مربا، به بالا اشاره کرد:

- اونی که من اون بالا دیدم، چهار روزه هم سرپا نمیشه...


از پنجره، به تابلوی نقاشی بی‌نظیر خدا، زل زده و زیر لب جواب دادم:

- بله خانم دکتر، به نظر جنابعالی، چند روز اینجا باشم و نوکری اون بالایی رو بکنم تا بعدش یه سیلی بخوابونه تو گوشم و بگه گورت رو گم کن؟ ... حسام گفت؛ امروز از کنفرانس برمی‌گرده، خودش بیاد از دوستش مراقبت کنه تا حالش بهتر بشه.


با گرمای دستی که رو دستم نشست، تو صورتش نگاه کردم:

- مهدخت چرا اینقدر بیرحم شدی دختر؟

لقمه رو داد دستم:

- اونی که اون بالا افتاده، کسیِ که یه زمونی برای اینکه کنارش باشی؛ زمین و زمان رو به هم دوختی ولی حالا برات مهم نیست که تبش بیاد پایین یا نه؟


لقمه رو گذاشتم گوشه‌ی لپم و مشغول شدم‌... ته قهوه رو درآورده بودم و ترمه باز فنجون رو پر کرد.

- نمی‌دونم چی میشه!! راستش رو بخوای ترمه، دیگه برام اهمیتی نداره، خیلی خسته‌َم... من برای همه‌ی احتمالات آماده‌َم.


پوزخندی روی لبای خشکیده‌َم نشست... انگشتی به پیشونیم و زخمش کشیدم.

- هر احتمالی....


چنگالِ تو دستشو محکم رو کره کوبید.

- احتمال!! یعنی چی؟


#پارت_388




دست‌مو زیر چونه‌م بردم و با انگشت یکی‌یکی شمردم:

- ازدواج شازده با دخترعموش، دیپورت من و تو، اسیری من و برگشت تو.... نمیدونم، خدا رو شکر آنقدر کِیس برای آینده‌ام زیاده که نمیدونم کدوم گزینه رو خدا برام کنار گذاشته.


با خشم نگام‌ کرد:

- زبونت رو گاز بگیر... تو بمونی و من...!! به خدا دیگه از این حرفا بزنی، دیگه باهات حرف نمیزنم ا... مهدخت، به خدا چشمات و حرفات با هم نمیخونن.


- ترمه تو دیگه چرا این حرف رو میزنی!!

مگه ندیدی چه بلائی سرم آوردن؟

تکه نون‌خشک شده تو دستمو توی سبد چوبی کوچیک انداختم:

- آره تو راست میگی! یه زمانی حرف اول و آخرم سعید بود... ولی دیگه باید واقع‌بین باشیم.


به صندلی تکیه داده و به رنگ چای تو استکان خیره شدم. صدای قل‌قل سوپ از تو قابلمه به گوش می‌رسید.

- ترمه دیگه چیزی از اون عشق سوزان تو قلبم نمونده... سعید لیاقت این عشق رو نداره!! سرم به سنگ خورده.


برای اینکه بحث رو تموم کنم کمی از چاییم خوردم و از پله‌ها بالا رفتم.

- اصلا میدونی چیه؟ اشتباه کردم.

همه یه روزی اشتباه میکنن، این روزا یکی از بدترین روزای زندگیم شده... چرا تموم نمیشه؟


وسط پله‌ها ایستادم و نگاهش کردم:

- منم بزرگترین اشتباه زندگیم‌، دل بستن به کسی بود که هیچ دلی براش نمونده، مثل یه رباته.


دنیای بدون سعید خان خوب بود، به شرطی که دیگه قلبی تو سینه‌ام نباشه.

به بالای پله‌ها رسیدم که با دیدنش جا خوردم.


- سعید داری چی کار می‌کنی؟


نیم‌خیز شده بود و سِرم‌ رو از دستش کشیده بود بیرون. با دیدن حال و روز نزارش، دلم گرفت. نفس‌نفس زد و نتونست از رو تخت تکون بخوره. کنارش نشستم، دستشو محکم گرفتم تا خونش بند بیاد. حالا بدن عضلانیش، بیشتر تو چشم میزد.

سرتاپاش غرق عرق بود، خیس... اما ظاهرش در حد مرگ، مردانه و زیبا بود.


- بهم دست نزن.


- مگه دیوونه شدی؟ چرا سِرم‌رو میکشی؟ تو هنوز تب داری‌.


- به دَرک که تب دارم... به تو چه؟ تو مگه وکیل وصی من شدی؟


دستشو با غیظ ازم جدا کرد و منو به عقب هل داد، کنار تخت نشستم.

- مگه همین الان نمی‌گفتی من لیاقت عشق تو رو ندارم!! مگه نگفتی باید بری!! خوب برو.


از تخت جدا شدم، چند قدمی عقب رفتم و به نرده تکیه دادم. همه‌ی حرفام‌و شنیده بود. کنترل نفسای عمیق و پشت سرهمم، برام سخت شده بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

درد شدید زونا

سوهاک | 16 ثانیه پیش

خواستگار

fmmmf | 36 ثانیه پیش
2791
2779
2792