#پارت_357
لقمهای دهنش گذاشت و پشت بندش یه قاشق ترشی کرد تو دهنش.
- باور نمیکنی مهدخت، اون مرد باصلابتی که همه ازش حساب میبرن، اینطوری کمرش خم شده باشه.
منتظر واکنش من بود:
- صداش کردم و بهش گفتم فکر نمیکنم با این اوضاع خانوم دیگه بخواد اینجا بمونه، بهتره ما رو راهی کنید.
برگشت و نگام کرد، تو چشماش اشک جمع شده بود مهدخت، باور میکنی!!
قاشق رو تو بشقاب گذاشتم و به تاج تخت تکیه زدم. چشمامو بستم تا چشمای زیباشو یادم بیارم.
- راستی فتنه رو بدرقه کردن و فرستادن رفت، نبودی که ببینی... انگار میبردنش زندان.
سینی رو برداشت و گذاشت رو تراس و برگشت.
- تقریبا همه گریه میکردن، از بقیه شنیدم خانوادهی عماد خیلی خوبن، نمیدونم بینواها با این فتنهی شِمر و عقدهای چطوری تا میکنن؟
صدای قورت دادن آب و بعدش ادامهی وراجیای ترمه.
- خانمبزرگ و آقابزرگ بیشتر از همه...
بعد رفتنش، آقابزرگ تو حیاط ماجرای دفتر خاطرات رو برای همه گفت.
تبسمی رو لباش نشست:
- تو آشپزخونه، همه ازم حلالیت خواستن.
باز چشمام رو بستم.
با تکون تخت، فهمیدم که از کنارم بلند شده:
- صدای گریهی حلما هم میومد، فکر کنم آقابزرگ باهاش دعوا میکرد... دلم براش سوخت.
- ترمه...
- جان ترمه؟؟
- چمدونامون رو ببند... به همین زودیا باید بریم.
- نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
بدون معطلی جواب دادم: نه....
- مهدخت؟
هر وقت سوالی داشت اسممرو آروم صدا میزد.
- از روزی که فهمیدم به هم محرم شدین، میخوام یه سوالی بپرسم روم نمیشه.
چونهام رو زانو، چشامرو بالا کشیدم و به صورتش دوختم.
- روم نمیشه!! عجب حرفی؟ یه چیزی بگو بهت بیاد ترمه جان... بپرس، هر چه دل تنگت میخواد، بپرس.
خندید. دستمال تو دستش رو گوشهای پرت کرد.
- تا حالا با سعید بودی؟
یک ضرب سرم رو بالا گرفتم.
- یعنی... یعنی اون چند روزی که من نبودم.
به تتهپته افتاد:
- منظورم اینه که باهاش...
با دقت نگاهش کردم، اون تو این ۲۵ سال مخزنالاسرار من بود. لبامو جمع کردم و از تو لپم رو گاز گرفتم، یاد لحظههای شیرینی افتادم.
موهای پریشونمو روی سرم جمع کرده و با کش بستم.
- آره، با هم بودیم ولی نه اونطوری که تو تصور میکنی
از تعجب چشماش گرد شد و گونههاش گل انداخت، با خندهای ملیح و معنادار، خودش رو کشوند تو بغلم و با شیطنتی خاص نگاهم کرد.