#پارت_342
حرفاش خیلی تلخ بود ولی حقیقت داشت.
ماشین رو کشیدم کنار جاده و توقف کردم.
دکمهی قفل رو زدم تا در رو باز نکنه.
- باشه من معذرت میخوام، تو راست میگی نباید تو عصبانیت تصمیم میگرفتم.
- خفه شو...
آروم گفت، ولی شنیدم... اما خفه نشدم.
به معنای واقعی کلمه سوختم.
چونهاش رو گرفتم، از چشماش نفرت میبارید.
- سعید اینو بدون، کسی که دوست داره... تحت هیچ شرایطی ازت نمیگذره... ولی تو...
چونهاش رو آزاد کرد و برگشت و رو صندلی آرومگرفت. اشک چشماش رو پاک کرد تازه فهمیدم داره گریه میکنه.
- بهم گفتی دوسم داری، اونجا... بالای اون قلهی لعنتی.
سرش رو آروم جلو و عقب حرکت داد:
- اما بعدش، با سیلی، عشقت رو بهم ثابت کردی... بهم ثابت کردی که... که من به دردت نمیخورم، بهم ثابت کردی که من هنوزم دختر دشمنت هستم و غیرقابل اعتماد.
برگشت سمت در و تو خودش مچاله شد.
نفسهای عمیقش، نشون از گریه و زاری میداد.
چراغ ماشین رو زدم و چنگی به شونهاش زدم:
- ببینمت!!
- من ۵ ماهه اومدم تو اون باغ... تو این مدت کارم فقط گریه کردنه.
چشماشو بست، مثل اینکه صحنهای رو میخواست به خاطر بیاره.
- اون شبی که اتاقم اومدی تا به زور... از خدا خواستم کاش شرم صاعقه میشد، بهم میزد و منو از رو زمین محو میکرد.
اونشب لعنتی رو به یاد آوردم و خجل شدم.
به بیرون نگاه کرد:
- هر روز و هر لحظه به خودکشی فکر میکنم، کاش زودتر برگردم پیش خونوادهَم.
پوزخندی زد و سرش رو تکون داد:
- البته اونام مثل شما منو نمیخوان، چاره چیه، لااقل اونجا زود قضاوت نمیشم.
خاطرۀ اون شب کذایی شاید هیچوقت از یادش نره...
- منو ببخش، اون شب اصلا حالم خوب نبود... خودم مثل چی پشیمونم، از اینکه داشتم مجبورت میکردم....
نفس عمیقی کشید:
- هیچوقت فکر نمیکردم دست رو زن بلند کنی؟ ازت یه اسطوره برای خودم ساخته بودم، ولی همهش به باد رفت.
نفسش رو فوتوار بیرون داد و دستی به کلمهی اِف که رو کلید سوئیچ بود کشید و تبسمی زد و سرش رو تکون داد.
اون کادوی حلما برای روز تولد مادرش بود، پارسال بهم داد.
- فکر نکنم به فاطمه خانوم حتی فحش داده باشی چه برسه به کتک زدنش!!
- خودت رو با اون مقایسه نکن، خدابیامرز یک بار هم تو زندگی مشترکمون بهم دروغ نگفت. ولی تو چی، دروغ و راستت معلوم نیست.
چراغ رو خاموش کردم، تو این چند دقیقه گرم شده بود... انگشتم سوخت.