2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88532 بازدید | 2268 پست


#پارت_340




سعید


ترمه خانم‌ که بهم‌ زنگ زد مهدخت رفته بیرون و ساعت ۷ شبه هنوز نیومده، خیلی نگران شدم.

یعنی کجا می‌تونست رفته باشه؟

به گوشیش زنگ زدم، جواب نداد.

شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه؟ ممکنه فرار کرده!!

دلم شور میزد... به قول بابا نمی‌تونی از قلبت بندازیش بیرون.

کجا برم دنبالش... کجا رو داره بره.


عیوض که زنگ زد و گفت اونجاست.

خیالم راحت شد.

وقتی باهاش تو ماشین تنها شدم... از قیافه‌َش مشخص بود که ناراحته.

با اولین سوال، بهم توپید.


بهش فرصت دادم تا خودش رو خالی کنه

خیلی چیزا گفت ولی چه کنم که دیگه مغزم گول نمی‌خورد.


چند بار از ماجرای دو سال عاشقیش پرسیدم ولی جوابمو نداد و آخرش گفت که دیگه عاشقم نیست و داره کم‌کم من‌ رو فراموش میکنه.

اون گریه کرد و دلش رو سبک کرد ولی من چی؟ من بیچاره بین دو راهی عشق و عقل گیر کردم و عقل برنده شد.


بعد چند روز دم غروب عیوض زنگ‌ زد و گفت که زنش تو آشپزخونه سُر خورده و مچ پاش در رفته، ازم خواست خانم دکتر رو ببرم تا معاینه‌َش کنه.

از ترمه پرسیدم گفت که هنوز شاهدخت نیومده.. فهمیدم بیمارستان هست.


ساعت شش جلوی بیمارستان بودم.

از دور دیدمش که بیرون اومد، با وقار و حجب و حیا.. با قدمای‌ محکمی راه میرفت، با منشیش خداحافظی کرد و سمت پیاده‌رو رفت.


شاید زود قضاوت کرده بودیم؟ شاید واقعا داشت راست می‌گفت اون مطالب توی دفترچه کار خودش نبود.

حسام و علی‌اکبر، بعد فهمیدن ماجرا، بهم  خُرده گرفتن که چه زود اقدام‌ کردی؟

باید زیر نظرش می‌گرفتیم تا ببینیم آخرش چی میشه.

کسی به مهدخت حق نمیداد، انگار محکوم‌ شده بود.


چند بوق زدم... برگشت و نگام کرد.

بعدم بی‌توجه راهش رو کشید و رفت.

وقتی قضیه رو بهش گفتم، مُردد اومد و سوار شد.

سلام کردم، خیلی آروم جوابم رو داد. ماجرا‌ رو توضیح دادم.

تا خونه‌ی عیوض هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد... بوی عطر همیشگیش هوای‌ ماشین رو پر کرد.


شیشه رو کشیدم پایین، تا حالم عوض بشه. اگه اون دو سال واقعیت داشت چی؟ اگه واقعا عاشقم باشه و من در موردش اشتباه کنم، اون دنیا جواب خدا و دل شکسته‌ی مهدخت رو چی بدم؟

جواب دل خودم...


دوست داشتن و دوست داشته شدن، جادوی عجیبی بود. جادویی که داشت به دست فراموشی سپرده میشد.

شاید اگه همه از ته دل، عاشق هم‌ بودیم و نقاب به چهره نداشتیم، دنیا جای بهتری برای زندگی میشد.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_341




- داری راه رو اشتباه میری.

با صدای مهدخت به خودم اومدم.

- اصلا حواسم نبود.


دلم می‌خواست نگاش کنم.. سریع و تشنه گذرا نگاهی بهش کردم. دست به چونه داشت و به کاپوت ماشین خیره بود.


به راه اصلی برگشتم و بعد چند دقیقه رسیدیم به دامنه‌ی کوه.

جلوی در روی کاغذ با خط بدی نوشته بودن «این مکان امروز تعطیل است.»


بوق زدم، پسری اومد و از دور سلامی داد و در رو باز کرد، ماشین رو تا جلوی آشپزخونه بردم.

مهدخت پیاده شد و با عیوض که جلوی آشپزخونه منتظرش بود، داخل رفتن.

قدم‌زنان‌ تو یکی از آلاچیقا نشستم، بعد چند دقیقه صدای آخ بلند بتول خاله اومد که معلوم بود مهدخت مچ پاش رو جا انداخته.


عیوض چای آورد، مهدخت بیرون اومد از کیفش چند قرص و آمپول درآورد و دست عیوض داد:

- این قرصا رو هر روز دو بار بخوره و هر روز یکی از اینا رو بزنه تا عفونت نکنه و خون نَبَنده.

قدمی به سمت ماشین برداشت:

- راستی خودتون بلدین تزریق کنید یا من بیام؟


عیوض قرص و آمپولا رو تو جیب جلیقه‌‌َش گذاشت:

- نه خانم دکتر اون طرف جاده یه زن و شوهر جوان هستن که زنش بلده، میدم اون بزنه. حالا حالش خوبه؟


- آره پاش رو جا انداختم. یه آرام‌بخش بهش زدم تا بخوابه و دردش کم بشه... نگران نباشید تا صبح میخوابه.


یه چای خوردیم. مهدخت نگاهش رو اطراف چرخوند و رو قله ایست کرد.

همزمان برگشت و بهم نگاه کرد.

تموم وجودم، رگ و پِی بدنم به عشق دروغینش آلوده شده و این برام دیوونه‌کننده بود که نمیتونم فراموششون کنم. ولی باید این کار رو بکنم، اون چند روز دیگه راهی میشه و من میمونم و دیوونگی.

امکان نداشت... غیر ممکن بود کسی رو که با عشق بیدارم کرد و به زندگی برگردوند فراموش کنم.


از خیر چای گذشتم و بلند شدم. خداحافظی کرده و راهی شدیم.

دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم، ولی اون مثل همیشه داشت بیرون رو نگاه میکرد.


- فردا ختنه‌سوران پسر فتانه‌ست، اگه میخواین شما هم بیاین.


حرکتی نکرد، انگار نشنیده یا خوابیده باشه یا خودش رو زده به خواب.


- مهدخت...


خندید و سری تکون داد:

- حتما میام، من نباشم شما میخواین کی رو مسخره کنید و بهش تهمت بزنید، آبروش رو ببرید تا مهموناتون کِیف کنن!!


چرخید به سمتم، نفسی آزاد کرد و با بغض ادامه داد:

- خوبه به سیلی زدن عادت کردی، از قدیم هم گفتن تا سه نشه بازی نشه، فردا حتما میام، شما هم جلوی جمع سیلی سوم رو بزنید سردار...


#پارت_342




حرفاش خیلی تلخ بود ولی حقیقت داشت.

ماشین رو کشیدم کنار جاده و توقف کردم.

دکمه‌ی قفل رو زدم تا در رو باز نکنه.


- باشه من معذرت میخوام، تو راست میگی نباید تو عصبانیت تصمیم می‌گرفتم.


- خفه شو...

آروم ‌گفت، ولی شنیدم... اما خفه نشدم.

به معنای واقعی‌ کلمه سوختم.


چونه‌اش رو گرفتم، از چشماش نفرت می‌بارید.

- سعید اینو بدون، کسی که دوست داره... تحت هیچ شرایطی ازت نمیگذره... ولی تو...


چونه‌اش رو آزاد کرد و برگشت و رو صندلی آروم‌گرفت. اشک چشماش رو پاک کرد تازه فهمیدم داره گریه می‌کنه.

- بهم گفتی‌ دوسم داری، اونجا... بالای اون قله‌ی لعنتی.


سرش رو آروم جلو و عقب حرکت داد:

- اما بعدش، با سیلی، عشقت رو بهم ثابت کردی... بهم ثابت کردی که... که من به دردت نمیخورم، بهم ثابت کردی که من هنوزم دختر دشمنت هستم‌ و غیرقابل اعتماد.


برگشت سمت در و تو خودش مچاله شد.

نفس‌های عمیقش، نشون از گریه و زاری میداد.

چراغ ماشین رو زدم و چنگی به شونه‌اش زدم:

- ببینمت!!


- من ۵ ماهه اومدم تو اون باغ... تو این مدت کارم فقط گریه کردنه.


چشماشو بست، مثل اینکه صحنه‌ای رو می‌خواست به خاطر بیاره.

- اون شبی که اتاقم اومدی تا به زور... از خدا خواستم کاش شرم صاعقه میشد، بهم میزد و من‌و از رو زمین محو می‌کرد.


اون‌شب لعنتی رو به یاد آوردم و خجل شدم.

به بیرون نگاه کرد:

- هر روز و هر لحظه به خودکشی فکر می‌کنم، کاش زودتر برگردم پیش خونواده‌َم.

پوزخندی زد و سرش رو تکون داد:

- البته اونام مثل شما منو نمی‌خوان، چاره چیه، لااقل اونجا زود قضاوت نمیشم.


خاطرۀ اون شب کذایی شاید هیچوقت از یادش نره...

- منو ببخش، اون شب اصلا حالم خوب نبود... خودم مثل چی پشیمونم، از اینکه داشتم مجبورت می‌کردم....


نفس‌ عمیقی کشید:

- هیچوقت فکر نمی‌کردم دست رو زن بلند کنی؟ ازت یه اسطوره برای خودم ساخته بودم، ولی همه‌ش به باد رفت.


نفسش رو فوت‌وار بیرون داد و دستی به کلمه‌ی اِف که رو کلید سوئیچ بود کشید و تبسمی زد و سرش رو تکون داد.

اون کادوی حلما برای روز تولد مادرش بود، پارسال بهم داد.


- فکر نکنم به فاطمه خانوم حتی فحش داده باشی چه برسه به کتک زدنش!!


- خودت رو با اون مقایسه نکن، خدابیامرز یک بار هم تو زندگی مشترکمون بهم دروغ نگفت. ولی تو چی، دروغ و راستت معلوم نیست.


چراغ رو خاموش کردم، تو این چند دقیقه گرم شده بود... انگشتم سوخت.

نه نرو☹️بقیش بگو

دلم میخاد زودتر حلما ب باباش بگه که همچی زیر سر فتانه بود تا سعید بابت حرفاش و اون کتکاش خجالت بکشه 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

دلم میخاد زودتر حلما ب باباش بگه که همچی زیر سر فتانه بود تا سعید بابت حرفاش و اون کتکاش خجالت بکشه

منم باور کن ازشدت خستگی چشمام بازنمیشه اما نشستم اینجا منتظر که امشب سعید از شدت خجالت خودش حلق آویز کنه

منم باور کن ازشدت خستگی چشمام بازنمیشه اما نشستم اینجا منتظر که امشب سعید از شدت خجالت خودش حلق آویز ...

دقیقاااا 

ببین همش با خودم میگم‌این ی رمانه و جدی نگیر ولی باز هی حرص میخورم دلم میخاد سعید از خجالت و شرمندگی و داغ عشق ب خودش بپیچه و زجه بزنه 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

دقیقاااا ببین همش با خودم میگم‌این ی رمانه و جدی نگیر ولی باز هی حرص میخورم دلم میخاد سعید از خجالت ...

فعلا که نویسندمون غیبش زده ماهم اینجا نشستیم منتظر نکنه خوابش برده زیبا بانو ؟

فعلا که نویسندمون غیبش زده ماهم اینجا نشستیم منتظر نکنه خوابش برده زیبا بانو ؟

نههه توروخداا نخابیده باشه من خیلیی منتظرم 😫

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_343




- از این ناراحتم که به خانواده‌َم توهین کردی و با نقشه‌ی قبلی اومدی تو زندگیم... بحث جاسوسی برام اصلا مهم نیست.


گریه‌َش شدت گرفت:

- خواهش می‌کنم سعید بس کن... زندگی بدون تو و دخترا برام غیرممکنه، خدا میدونه حتی یه کلمه از اون نوشته‌ها کار من نیست.


با این حرفش‌ قلبم تیر کشید. بهش نگاه کردم. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشماش رو بسته بود...  گریه نمی‌کرد.

هر دو داشتیم عذاب می‌کشیدیم.


- منی که براتون می‌مردم، چطوری دلم بیاد اذیتتون کنم.


دلم نمی‌خواست حرفای عاشقانه‌ی دروغینش رو تحویلم بده.

دیگه جای صحبت برام نموند... با سرعت حرکت کردم تا زودتر به باغ برسیم.


این دختر پر از درد بود.

وسطای راه به یکی از همکاراش زنگ زد:

- سلام آقای دکتر، شبتون به خیر، امروز گفتین که فردا، به جای شما شیفت وایسم چون جایی دعوتین!!


دستش رو به سمت روسری روی شونه‌هاش برد.

- من‌ فردا شیفت شما رو میرم، از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب، نه زحمتی نیست. خدانگهدار...


- آنقدر خودت رو به خاطر مردمِ عقب مونده‌ی من خسته نکن، این فیلما دیگه خریدار نداره.


گوشی تو دست، با نفرت نگام کرد:

- متاسفم برای خودم، واقعا چرا دل به آدمی مثل تو بستم؟ آدمی که کینه نمیذاره هیچی رو ببینه...


از تک‌تک کلماتش نفرت می‌بارید. حرفاش درد داشت. حالش به شدت خراب بود، بدنش می‌لرزید.

برگشت‌ سمت شیشه و دست برد سمت پیشونیش و عق زد. شیشه رو پایین داد و چند نفس عمیق کشید.

- حرفات حالم رو به هم میزنه سعید... زودتر راحتم کن.


بی‌اراده دست بردم‌ سمت شونه‌هاش، ولی دستام بلاتکلیف رو هوا موند.

دلم برای خودم سوخت، چرا تا این حد عاجز شدم که نتونم کسی که عاشقشم رو به آغوش بکشم...


کمی که حالش‌ بهتر‌ شد، سرش رو به پشتی تکیه داد و چشماش رو بست، کیفش رو چنگ زده و محکم تو بغلش کشید.

به باغ رسیدیم، مثل همیشه پیاده شد و از در کوچیک وارد باغ شد.


تمام شب به حرفاش فکر کردم. بالاخره تصمیم‌‌مو علنی کردم و از علی‌اکبر کمک گرفتم.

- علی اکبر، یه کسی رو سراغ نداری که تو کار خط و جعل خط باشه؟


- برای شاهدخت خانوم میخوای... داداش این کار رو باید قبل الم‌شنگه گرفتن میکردی نه حالا.


حرف حق بود، ولی مگه فتانه و مادر و خشم افسار پاره کرده‌ام گذاشتن تا بدونم چه خاکی به سرم بریزم.


- یکی رو میشناسم، الان زندانه... فردا دفتر رو بیار و یه دست خط از مهدخت خانم هم همرات باشه.


بابا چند روزی رفته بود سفر و فردا برمی‌گشت، حلما این چند روز پیش مادر می‌خوابید. کلا این مدت کمتر حلما جلوی چشمم سبز میشد.


کنار مهنا و حانیه روی تخت افتادم، خسته بودم. کارم‌ زیاد و دست تنها بودم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

نی نی سایت

shabgard1 | 7 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز