2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88552 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_354




فتانه زار زد... نفساش به سختی بالا میومد.

خیسی زیر چشمام رو گرفتم و دست رو پیشونی گذاشتم، از گوشه‌ی چشم، سعید رو دیدم که مات به نقطه‌ای خیره بود.

ترمه هم به گریه افتاد.

با استرس دستمال تو دستشو ریز‌ریز می‌کرد.


فتانه با دستای لرزون، شال سیاه رنگش رو پایین پیشونی کشید. صورتش رو اصلاح نکرده بود، شاید بعد سال عماد می‌خواست به خودش برسه.

خم شد و از تو کیفش چند برگه بیرون آورد و روی میز گذاشت.


- سعید این برگه‌ها رو از دفتر شاهدخت کَندم... بیشترش در مورد تو هست. بخون تا بدونی خدا چه فرشته‌ای رو تو زندگیت فرستاده، خدا منو مرگ بده... می‌خواستم‌ بهم‌ نرسید... اما صبح که دوباره این نوشته‌ها رو خوندم، تصمیم گرفتم تا قبل رفتنم شما دو تا عاشق ر‌و آشتی بدم.


رو به طرف سعید کردم، نفس‌نفس میزد و دونه‌های عرق رو پیشونیش دیده میشد.

با تماشای اون، اشک چشمام راحت‌تر بارید.

کاش می‌تونستم‌ باهاش حرف بزنم... ما باید با هم‌ حرف بزنیم، نه برای موندنِ من... برای خوب شدن حالِ سعید.


دهنش باز مونده بود و هیچ نمی‌گفت، نگرانش شدم. من از روز اولِ اون قائله می‌دونستم که همه‌ش نقشه است، ولی سعید الان فهمید و شوکه شده بود.

شرمندگی شده بود دونه‌های عرق رو پیشونیش.


کاش تنها بودیم، دستش‌و می‌گرفتم و باهاش حرف می‌زدم. شاید قلبش از حرکت ایستاده بود، پلک هم نمی‌زد.

رفتم‌ سمتش... نه نباید این کار رو بکنم.

اون من رو آزار داد....


دستمو رو دستای یخ کرده‌َش گذاشتم، به زور سرش رو به طرفم برگردوند.

تو چشمای به خون نشسته‌اش، پر از غم بود. اون تیله‌های مشکی مدتها بود که خونه‌ی غم شده بود... اشک داشت ولی نمی‌بارید.


ترمه براش آب آورد:

- آقا سعید یه کم آب بخورین.


ولی سعید اصلا صدایی نمی‌شنید.

هر دو می‌دونستیم‌ که این داستان‌ دیگه به این راحتی‌ها درست نمیشه... پایان قصه‌ی من و سعید مثل آغازش، خوشی نبود.

غمی بود شبیه غم چشمای به خون نشسته‌ی سعید.


فتانه جلو اومد و رو زمین بین ما نشست، خواست دستام رو بگیره که تو بغلم جمعشون کردم. هیچ میلی به این کار نداشتم.

- حلالم کن تا راحت از اینجا برم.


پوزخند بی‌صدایی زدم... صداش تو گلو خفه شد، از بغضی که داشتم... از فتانه‌ای که زندگیم‌ رو بی‌شباهت به جهنم‌نکرده بود.


بلند شدم و تلوتلوخوران سمت اتاق رفتم.

دنبالم اومد، دستمو گرفت و کشید طرف خودش:

- به پات میفتم، منو ببخش و حلالم کن.

#پارت_351- وقتی یادم میفته که چقدر اذیتتون کردم، دلم میخواد بمیرم.خانم‌بزرگ، بچه بغل با ابرویی بالا ...

آخیششششششش 

حس کردم بار ب تهمت از رو دوشِ من برداشته شد چقدر حس بدی بودا خدا خفتتتت کنههه فتانه 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_355




آدم یه دردی رو درمان میکنه؛ اما یه درد بزرگتر از یه جای دیگه، میزنه بیرون... زندگی رسم عجیبی داره...

روسفید شدم، اما با دیدن حال و روز سعید، که سَرخورده و مات بود... این روسفیدی به چشم نیومد.


فتانه روی پاهام افتاد... گریه‌َش شدیدتر شد:

- اگه با زدن من دلت خنک میشه و آروم میگیره، بزن.


نمی‌خوام اونو ببخشم، برای یه بارم که شده باید یاد بگیره دنیا دور اون و خواسته‌هاش نمی‌چرخه.

بلند شد و روبه‌روم ایستاد... آقابزرگ عینکش رو برداشت و اشک چشماش و پاک کرد.


لب زدم:

- فتانه ما یه ضرب‌المثلی داریم که میگه عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد.


به مجسمه‌ای به اسم سعید نگاهی انداختم:

- تو اگه این کارو نمی‌کردی، من چهره‌ی واقعی سعید رو نمی‌شناختم.


پوزخندی زده و ادامه دادم:

- سعید همیشه ازم فرصت می‌خواست که تا سال آقا عماد صبر کنم... ولی این مدت فهمیدم‌، اون فقط یه دروغگوئه

اشک چشام روون شد:

- اون فقط... فقط میخواست دست منو رو کنه، دو مرتبه بهم ابراز علاقه کرد.

پوزخند تلخی زدم، اشک و خنده کنار هم.

- من احمق رو اَبرا سیر می‌کردم که بالاخره تونستم دل سعید رو نرم کنم، ولی... آدما تو چند ثانیه بهت ثابت میکنن که همه‌ی حرفاشون دروغ بوده... مخصوصا درمورد عشق و عاشقی، من عاشقش بودم... هنوزم هستم.


سرم‌ کج رو گردنم وایساده بود:

- نمیدونم‌ این عشقه یا بیماری... دوسش دارم، ولی دیگه من و اون نمیتونیم ما بشیم، دوست داشتن سعید تا آخرین نفس زندگیم، تو رگ و پِی وجودم می‌مونه، ولی دیگه نمیخوام باهاش باشم.


اشکام بی‌مهابا بارید... آقابزرگ و ترمه و فتانه هم گریه می‌کردن.


- فتانه می‌بخشمت و حلالت می‌کنم. لااقل از ما دو نفر یکیمون به آرامش برسه.


رد اشکی رو چونه‌ی سعید دیدم، که روی دستش چِکید. چشماشو بست... گوشاش رو چی کار میکنخ تا حرفای تلخم‌رو نشنوه.

شاید روزی ذهنم تو رو یادش بره، ولی قلبمو مطمئن نیستم.


- یادت باشه فتانه، تو این خونه خیلی اذیتم کردی... تحقیرم کردی، کاری کردی که سعید دست روم بلند کنه.


زخم سر بسته‌ی پیشونیم رو نشونش دادم:

- ببین!! ببین چه بلایی سرم آورد! شبی که منتظر بودم پیش همه ازم خواستگاری کنه...


اشکام رو گرفتم تا بهتر ببینمش:

- تو هم پدرم و حلال کن... اگه جنگ نمی‌شد و عماد نمی‌رفت و تو رو تنها نمیذاشت، شاید به جای نفرت تو وجودت عشق بود.

آخیششششششش حس کردم بار ب تهمت از رو دوشِ من برداشته شد چقدر حس بدی بودا خدا خفتتتت کنههه فتانه

چه حرصی میخوردی😂😂😂

حالابروبخواب😂😂😂

یاپایه ای تادوازده ونیم بزارم لعدبخوابی😃


#پارت_356




دستمو رو سینه‌اش گذاشتم و هولش دادم عقب.

- برو راحت زندگیت رو بکن... به فکر منم نباش.


ازش رو گرفتم و به اتاق برگشتم. پشت به در تکیه زده، دستمو رو دهنم گذاشتم و سرمو به در تکیه دادم.

عجیب بود که آروم‌ گرفتم، کینه مثل خوره به جوونم افتاده بود، تو خونه‌تکونی دلم، هر چی دشمنی و حرف بود بیرون ریختم.


صدای گریه فتانه هم قطع شد، نجوای ترمه و فتانه به گوش می‌رسید. فتانه برای گرفتن حلالیت، از من فارغ شده و چسبیده بود به ترمه...


رفتم کنار پنجره و کمی پرده رو کنار زدم، حواسم بود کسی متوجه‌‌َم نشه.

بعد مدتی، دیدمش که با چشمانی سرخ، از پله‌ها پایین رفت. توی آلاچیق نشست، زنی چادری بغلش کرده بود و با هم گریه کردن.


آقابزرگ اون طرف، زیر درختی دیگه تنها، دستاش رو جلوی سینه‌َش جمع کرده بود.

غرق در فکر... فقط هرازگاهی سرشو تکون می‌داد.

هیچ کس باور نمی‌کرد، فتانه دست به همچین‌کاری بزنه!


خانم‌بزرگ هم کنار سمانه و سودابه و دخترای دیگه ایستاده بودن و آماده‌ی بدرقه‌ی فتانه.

زیر لب چیزایی می‌گفت و سودابه های‌های گریه می‌کرد. سمانه با عصبانیت قدمی به طرف فتانه برداشت که زن‌عمو راضیه مانع شد.


دلم به حالشون سوخت، همه قربانی پدرم شدیم، پدری که دلش دنیا رو می‌خواست.

سعید نبود... با اینکه درحد مرگ دوسش داشتم‌ ولی دیگه ادامه‌ی این رابطه به صلاح نبود. حرمت‌ها شکسته شده و آبروها ریخته بود.


روی تخت افتادم‌... خسته و گرسنه و با چشمایی قرمز‌‌.

با صدای ترمه از خواب بیدار شدم که با سینی شام پیشم اومد.

سینی رو گذاشت روی تخت:

- گفتم حال نداری بیای رو تراس... برای همین غذا رو آوردم اینجا بخوری.


نیم‌خیز شده و تو تاریک روشن اتاق نگاهش کردم. لامپ رو روشن کرد، چشمام رو بستم.


- وای چشمات چه پُفی کرده؟ پاشو یه آبی به صورتت بزن.


یه آبی به صورت زدم و برگشتم‌‌ رو تخت نشستم، بشقاب‌و تو سینی گذاشت.

- ترمه تصمیمم رو گرفتم، دیگه ادامه دادن این عشق درست نیست، عشقی که هرجاش رو نگاه میکنی، تضاد میبینی... دیگه کافیه.


جواب نداد، می‌دونست که الان وقتش‌ نیست. هردو تو سکوت کمی غذا خوردیم، ترمه رو بهتر از خودش میشناختم. پر از حرف بود.

- بعد اینکه شما اومدی اتاقت... آقابزرگ زیر بغل فتنه رو گرفت و با بد و بیراه با خودش بیرون برد.


کمی ترشی برداشت و کنار بشقابش گذاشت:

- آقا سعید همینطوری زل زده بود به ورقه‌ها... اونا رو از روی میز برداشت


#پارت_357




لقمه‌ای دهنش گذاشت و پشت بندش یه قاشق ترشی کرد تو دهنش.

- باور نمیکنی مهدخت، اون مرد باصلابتی که همه ازش حساب می‌برن، اینطوری کمرش خم شده باشه.

منتظر واکنش من بود:

- صداش کردم و بهش گفتم فکر نمی‌کنم با این اوضاع خانوم دیگه بخواد اینجا بمونه، بهتره ما رو راهی کنید.

برگشت و نگام کرد، تو چشماش اشک‌ جمع شده بود مهدخت، باور میکنی!!


قاشق رو تو بشقاب گذاشتم و به تاج تخت تکیه زدم. چشمامو بستم تا چشمای زیباشو یادم بیارم.


- راستی فتنه رو بدرقه کردن و فرستادن رفت، نبودی که ببینی... انگار‌ می‌بردنش زندان.

سینی رو برداشت و گذاشت رو تراس و برگشت.

- تقریبا همه گریه میکردن، از بقیه شنیدم خانواده‌ی عماد خیلی خوبن، نمی‌دونم بینواها با این فتنه‌ی شِمر و عقده‌ای چطوری تا میکنن؟


صدای قورت دادن آب و بعدش ادامه‌ی وراجیای ترمه.

- خانم‌بزرگ و آقابزرگ‌ بیشتر از همه...

بعد رفتنش، آقابزرگ تو حیاط ماجرای دفتر خاطرات رو برای همه گفت.


تبسمی رو لباش نشست:

- تو آشپزخونه، همه ازم حلالیت خواستن.


باز چشمام رو بستم.

با تکون تخت، فهمیدم که از کنارم بلند شده:

- صدای گریه‌ی حلما هم میومد، فکر کنم آقابزرگ باهاش دعوا می‌کرد... دلم براش سوخت.


- ترمه...

- جان ترمه؟؟

-  چمدونامون رو ببند... به همین زودیا باید بریم.


- نمیخوای بیشتر فکر کنی؟

بدون معطلی جواب دادم: نه....


- مهدخت؟

هر وقت سوالی داشت اسمم‌رو آروم‌ صدا میزد.

- از روزی که فهمیدم به هم محرم شدین، میخوام یه سوالی بپرسم روم نمیشه.


چونه‌ام رو زانو، چشام‌رو بالا کشیدم و به صورتش دوختم.

- روم نمیشه!! عجب حرفی؟ یه چیزی بگو بهت بیاد ترمه جان... بپرس، هر چه دل تنگت میخواد، بپرس.


خندید. دستمال تو دستش رو گوشه‌ای پرت کرد.

- تا حالا با سعید بودی؟


یک ضرب سرم‌ رو بالا گرفتم.

- یعنی... یعنی اون چند روزی که من نبودم.

به تته‌پته افتاد:

- منظورم اینه که باهاش...


با دقت نگاهش کردم، اون تو این ۲۵ سال مخزن‌الاسرار من بود. لبامو جمع کردم و از تو لپم رو گاز گرفتم، یاد لحظه‌های شیرینی افتادم.


موهای پریشونم‌و روی سرم جمع کرده و با کش بستم.

- آره، با هم بودیم ولی نه اونطوری که تو تصور می‌کنی


از تعجب چشماش گرد شد و گونه‌هاش گل انداخت، با خنده‌ای ملیح و معنادار، خودش رو کشوند تو بغلم و با شیطنتی خاص نگاهم کرد.


#پارت_358




- ترمه... وقتی برای اولین بار بغلم کرد، انگار دنیا تو دستام بود.


زانوهام رو محکم‌تر بین بازوها فشار دادم.

به تخت نگاهی انداخته و آهی‌ کشیدم.

- گرمای وجودش بهم آرامشی داد که تا حالا تجربه نکردم. تو گوشم، از عشق گفت، از دوست داشتن.


لبم رو با دندون گزیدم:

- ولی اون همه عشق و حرفای عاشقانه همه‌ش نقشه بوده، مگه نشنیدی؟


حالا مثل گهواره، سرم تو تاب بود و رو زانوهام‌ سنگینی می‌کرد‌.

قرمزی گونه‌های ترمه دیدن داشت؛ اون به ندرت به این حال میافتاد.


- مهدخت، دو ساله هر روز و هر شب، به خدا التماس میکنی تا کنارش باشی، دستش رو بگیری.

دستم رو گرفت و فشرد تا متوجه نگاهش بشم.

- حالا چی شده که ... که به این نتیجه رسیدی؟


خودش رو جلوتر کشید:

- به این فکر کردی که شاید سعید واقعا میخوادت!! من فکر کنم حرفای فتنه و مادرش از طرف سعید نبوده، هر وقت نگات میکنه...


- خواهش میکنم ترمه، تمومش کن.


کلافه دستمو رها کردم و پتو رو کنار تخت انداختم. ناامید از کنارم بلند شد.

سمت میز رفت، روسری‌شو برداشت و موهای بافته‌‌ش مثل طنابی کلفت رو بدنش افتاد. کش و قوسی به کمرش داد و نگاهی به خودش تو آینه انداخت:

- برات خوشحالم که به آرزوت رسیدی، لااقل آرزو به دل نمی‌میری.


صدای مردی از رو پله‌ها اومد:

- ترمه خانم....


- اومدم.


متعجب سرک کشیدم رو تراس، سایه‌ی محوی دیدم:

- این دیگه کیه؟


ترمه دستی رو صورتش کشید:

- لب نهادم به لب یار و سپردم جان را مهدخت خانم.


خندید و از اتاق خارج شد.

این موقع شب، کی با ترمه کار داره؟


نصف شب بود، خوابم نمی‌بره... حالم بده، عصبیم، استرس دارم... خوابم تنظیم نیست، کلا هیچی ندارم، هیچی.

طبق‌‌ عادت رفتم و روی تاب نشستم. کمی تاب خوردم، یاد اولین قرارم با سعید....

از خودم عصبانی شدم و سری تکون دادم تا فکر سعید از ذهنم بیرون بیاد.

عمرم داشت به سختی و جان کندن می‌گذشت.


با صدای سلامی رو برگردوندم، خانم‌بزرگ رو دیدم. قدمی با احتیاط جلو گذاشت:

- منم خوابم نمیاد، شما هم مثل من شدین؟


شما!!! سابقه نداشت من رو حالت محترمانه صدا بزنه.


#پارت_359




بلند شدم و سلام آرومی کردم، اومد کنارم

- اجازه هست بشینم؟


-‌ خواهش میکنم بفرمایید، من دیگه داشتم می‌رفتم.


- چرا؟ چون من اومدم!!

تاب رو دور زدم:

- نه دیگه دیر وقته فردا باید برم سر کار‌.


چشماش قرمز بود، مثل چشمای اکثر اهالی اون باغ.

چشمای راضیه خانم هم دیدن داشت... فتانه با چه رویی میخواد به چشمای اون زن نگاه کنه.


- مهدخت خواهش میکنم بشین تا با هم کمی حرف بزنیم.


نفس عمیقی کشیدم:

- آخرین باری که با هم حرف زدیم، یادتونه؟


دستام رو گرفتم دور بدنم و به درختی تکیه دادم:

- شما بهم گفتین، دیگه نمی‌خوام ببینمت... پس بهتره برم تا دیدن من باعث عذابتون نشه.


با وجود آدمای زیادی تو این باغ، ولی تنهایی یقۀ آدم رو ول نمیکرد... آنقدر تو این باغ تحقیر و تهمت و تنهایی دیدم که مزه‌ی احترام رو یادم رفته.


ازش رو گرفتم‌ تا برگردم.

- سعید عاشقته مهدخت، من مطمئنم.


نمی‌تونستم خودمو گول بزنم، دلم‌ با شنیدن این حرفا هر چند دروغ، خوش بود.

ترمه، فتانه، خانم‌بزرگ یا از زبون هرکس دیگه!!

خنده‌ی تلخی رو لبای خشکم نشست.


- هر دفعه فتانه به سعید می‌گفت مهدخت جاسوسه، سعید می‌گفت من خیلی وقته از مهدخت مطمئن شدم.


دستامو میون دستاش گرفت:

- به همون خدایی که هر دومون می‌پرستیم سعید دوستت داره... اینو از نگاهش، شاد بودناش، تغییر رفتارش بعد اومدنت فهمیدم.


منو نزدیک خودش کشید:

- ولی مطالب اون دفترچه اونقدر براش سنگین بود که باید بهش حق داد، اون کار رو باهات بکنه.


دستاش قوت یه مرد رو داشت، انگشتام سِر شدن.

- لعنت به حسادت... فکر می‌کردم با اومدنت، سعید قید همه چی رو بزنه. امروزم که دیدی، از شنیدن حرفای فتانه کم مونده بود پس بیفته.


با یادآوری فتانه شونه‌هاش لرزید، غم چشماش تو دستاش رخنه کرد، انگشتام رو محکم فشرد:

- فتانه، دختر بیچاره‌ی من... چطور دلش اومد اون حرفای زشت رو بهمون نسبت بده. هنوزم باور نمی‌کنم انقدر کینه‌ای باشه!!


خانم‌بزرگ داشت گریه می‌کرد ولی من فقط نگاهش می‌کردم. دلم نمیخوام خودم‌ رو جای اون بذارم... غصه خوردن دیگه کافیه.


جلو اومد و خودش رو انداخت تو بغلم ولی دستام علاقه و توانی برای بغل کردنش نداشتن.

حرفای‌ زشت و زننده‌ای که هر وقت من رو می‌دید، نثارم میکرد، یک به یک تو مغزم وول میخورد و میومد رو زبونم تا نثارش کنم... اما من آدم تحقیر و کینه نبودم... من یه عاشق بودم که برای رسیدن بهش، تا پای جونش مایه گذاشت... ولی نشد که بشه.


#پارت_360




نگاه نفرت انگیزی که هر وقت چشم تو چشم میشدیم، تو صورتم پخش میکرد.

همه‌ی اون بدی‌ها، دیگه توانی تو دستام نذاشت تا دور شونه‌هاش محکم کنم.


سرشو رو سینه‌َم گذاشت و غم و غصه‌هاشو رو شونه‌هام خالی کرد. لباسم از اشکای درشت و غمبارش خیس شد.


- هر چی به گوشی سعید زنگ می‌زنیم

جواب نمیده، به کارگاه، به ستاد، به دفتر مهندسی... همه جا زنگ زدیم، هیشکی  خبر نداره اون کجا رفته!!


- نگرانش نباشید... ان شاءالله طوریش نمیشه.


ازش فاصله گرفتم و چند قدم عقب رفتم:

- خانم‌بزرگ اعتراف شما و فتانه تاثیری روی تصمیمی که گرفتم نداره. من دارم سعی می‌کنم عشق سعید رو از قلبم بیرون کنم و تا یکی دو هفته‌ی دیگه برمی‌گردم پیش خونواده‌َم.


به طرف کلبه پا تند کردم:

- متاسفانه‌ شما خواسته یا ناخواسته کاری کردین که من و سعید به جای نزدیکی به هم، از هم دور بشیم.


آهی عمیق کشید و دستاش تو هوا موند.

یاد مادرم افتادم و تندتر قدم برداشتم... انگار کسی دنبالم بود.

نمی‌خواستم دیگه کلمه‌ی حلالم کن رو بشنوم، کمتر روزی تو این پنج ماه بود که زجرم نداده باشه... بعدش به راحتی ازم حلالیت میخواد!!


اما نتونستم فرار کنم. ایستادم و به درختی تکیه زدم، صورتم رو بین دستام پنهون کرده و زار زدم.

- یعنی کجا رفته؟ اگه یه بلائی...

به تنه‌ی درخت چنگ زدم:

- نه... نه خدا نکنه.


سر بلند کردم... خانم‌بزرگ کنارم ایستاده و به پهنای صورتش گریه می‌کرد.


- شاید شما راست بگین و حرفایی که شما گفتین رو سعید نزده باشه، ولی دیگه فایده‌ای نداره... اعتراف شما نوشدارو بعد از مرگ سهرابِ.


با سرعت ازش دور شدم، به کلبه که رسیدم برگشتم نگاهش کردم، سرشو به درخت تکیه داده و گریه می‌کرد.

همه‌ی ما محکوم به هم‌خوابی با غم و درد بودیم.


تو تخت به فکر سعید بودم یعنی سعید کجا می‌تونست رفته باشه؟

احساس عشق سعید، برام قابل درک نبود.

من یه عاشق بودم، پس چرا نفهمیدم سعید هم عاشقمه؟

پوزخندی زده و سرم رو تو بالشت فشار دادم:

- بازم دارن دروغ میگن... دروغ و راستشون معلوم‌ نیست.


صبح از جلوی عمارت رد می‌شدم که صدای آقابزرگ رو از اتاقش شنیدم. داشت با یکی تلفنی حرف می‌زد:

- نمیدونم ما هم خیلی نگرانشیم حاجی، همه‌جا رو گشتیم... به هر جا که فکرش رو بکنی سر زدیم. به همه جا زنگ زدیم ولی کسی ازش خبر نداره حاجی... نه حاج آقا، حسام و علی‌اکبر هم بی‌خبرن.


دکتر چند روزی بود برای شرکت تو کنفرانس پزشکی به یکی از کشورای همسایه رفته بود... ناخودآگاه ایستادم تا ببینم چی میگن؟


#پارت_361




- نه همسرش هم بی‌اطلاعه.... حاج خانم که خودش پا به پای دخترش این بیچاره رو چزونده، دیگه روش نمیشه بره با شاهدخت حرف بزنه.... علی‌اکبر و برادراش هرجایی که میدونستن‌و زیر رو کردن، خبری ازش نیست!!


همسرش!!! منظورش کی بود؟ من!!

یه لحظه پرده رو کنار زد و از پنجره تو حیاط رو دید زد. نگاهش به صورت ماتم افتاد. برگشتم که برم سمت در، ولی دیگه دیر شده بود.


- شاهدخت خانم صبر کنید باهاتون حرف دارم.


- سلام آقابزرگ، خوبین؟ یعنی... صبح بخیر

منِ احمق باید همه‌چی رو جار بزنم.


- دخترم از سعید خبر نداری؟ از دیروز که با اون حالش رفته، هیشکی اونو ندیده!!


دیگه چشماش از فرط خستگی و نگرانی باز نمیشد.


- نه من ازش خبر ندارم...


دست دست کردم... گوشی رو کف دستش کوبید. چشماش رو بست و زیر لب دعایی خوند.


- با اجازه‌تون من باید برم.


پریشون و آشفته خاطر بود.

- چی؟ آها... خدانگهدارت باشه پدر جان، موفق باشی.


تو بیمارستان فکرم همه‌ش پیش سعید بود. واژه‌ها چقدر حقیر شدن، من می‌تونستم اون روز کنارش بشینم و باهاش حرف بزنم تا از شوکِ کار فتانه بیرون بیاد، ولی ترکش کردم. همون اشتباهی که سعید مرتکب شد، منم تکرار کردم.

نگرانیم به اوج رسید، بعضی وقتا شرح حال آدما ممکن نیست.


از‌پنجره‌ی باز و توری کشیده‌ی اتاق، به کاجای بلند حیاط چشم دوختم.

با تعمیر باند فرودگاه، انگار چند روزی باید مهمون بیمارستان و فائقه و دکتر کبیری و پسرش باشم.


خود خدا هم وقتی این دنیا رو خلق میکرده، شاید به این حد از عجیب و غریب بودن دنیا و آدماش فکر نکرده بود.


دنیای غریبیه!! کسی که چند سال پیش واسه‌ت دشمن بود، امسال شاید همه‌ی زندگیت باشه...


طبیعت به وقتش یه نفرو وارد زندگیت میکنه، کسی که حاضری براش جون بدی... ولی با دلی که شکسته چه باید کرد؟


یعنی کجا می‌تونست رفته باشه که کسی ازش اطلاعی نداشت... شاید اتفاق بدی براش افتاده باشه؟

هر کاری کردم تا از فکرش رها بشم، نشد.


حتی فائقه هم بهم چند باری تذکر داد:

- خانم دکتر حواستون کجاست؟ دفترچه‌ی بیمار رو بهش ندادین... خانم دکتر این مریض میگه داروهاش رو اشتباهی نوشتین، داروخونه بهش نداده!!


ساعت دو بود که خودکارو روی میز گذاشتم،سرم رو به صندلی تکیه داده و چشام رو بستم.

فائقه خسته نباشیدی گفت:

- خانم دکتر امروز ساچمه پلو دارن... پاشین‌ بریم، منم ترشی آوردم... می‌چسبه


#پارت_362




فائقه زندگی آرومی داشت، یه شوهر ساده‌دل و مغازه‌دار و دو پسر و یه دختر.

سنتی ازدواج کرده و مثل اکثر عروسای این کشور، با خانواده‌ی همسرش تو به خونه زندگی میکردن.

آرامش، مثل خون تو رگای این زن جریان داشت... خوش به حالش، اگه بدونه خانم دکتری که هر روز به خاطرش، صدقه کنار میذاشت... داره به زندگیش غبطه میخوره، چه حالی میشد؟


با فکری مشغول، راهی غذاخوری شدیم.


- ساچمه پلو و ترشی واقعا چسبید.

قاشق رو تو سینی گذاشتم.


- خانم دکتر چرا کم خوردین؟


سینی رو پس زدم:

- میل ندارم، از بابت ترشی ممنونم.


با دیدن دکتر کبیری پدر، خودمو پشت فائقه کشیدم. کاش منو نبینه و باب صحبت رو باز نکنه.

خدا حرف دلم رو شنید و راهش رو به سمت ساختمون جراحی کج کرد.

با فائقه خداحافظی کرده و بیرون اومدم.


انگار شهر، شهر دیروز نبود. همه مثل من، آروم و بی‌هدف قدم‌ میزدن.

صدای سازهای‌ محلی از مغازه‌ها با صدای قلیون... نه هیچی رو به راه نبود.


هر‌موقع یادم میومد که خانم بزرگ گفت «سعید عاشقته.» خون تو گونه‌هام هجوم میآورد و دلم غنج میرفت.


کل اون باغ شلوغ تو سکوتی غمبار فرو رفته بود. ترمه هم حال و حوصله نداشت.


- چی شده ترمه؟


ابرویی بالا داد و با اخم گفت:

- هیچی خانم، این باغبون اینجا بهم خیلی گیر میده.


با تعجب ابروهام‌ رو بالا دادم:

- کی رو میگی؟ مگه اینجا باغبون هم داره؟


سری تکون داد:

- خسته نباشی واقعا!

خندید و زود اون خنده‌ی منظوردارش رو جمع کرد‌.

- البته حق داری... تو چشمات فقط سعید رو میدید و بس.


خندیدم... خنده‌ای آروم که اگه ترمه دقت میکرد، می‌تونست درد رو ببینه.


- آره بابا، خبر مرگش هفته‌ای یه روز میاد به درختا و گل و گیاه‌های باغ رسیدگی می‌کنه، مرتیکه، اینجا منو دیده و حالا ول کن نیست.


یاد مردی افتادم که دیروز کنار پله‌ها سایه‌اش رو دیدم و ترمه رو صدا زد.

عصبی از گرمای اتاق، پرده رو کنار زد و درهای بزرگ پنجره رو باز کرد. چند لحظه بعد هوای خنک باغ راهی اتاق کوچیکم‌ شد... هوایی ملایم، خنک و دلچسب.


روسریش رو باز کرد و موهای بلندشو روی سرش جمع کرد تا کمی خنک بشه.

از حرکاتش مشخص بود که دستپاچه است‌. یه حسی بین شوخی و جدی... ترمه اهل این رفتارا نبود... هر جا، هر کی ازش خوشش میومد و اظهار لطف میکرد، نوک طرف رو می‌چید و در جا مادر مرده رو شال و کلاهش کرده و از اون مهمونی بیرون می‌انداخت.


#پارت_363




خند‌َه‌م گرفت:

- خُب پس که اینطور، تو رو دیده و یک دل نه صد دل عاشقت شده!!


معترض و با اخمی ساختگی و خنده‌دار نگاهی بهم انداخت و رفت طرف چمدونا:

- مهدخت تو رو خدا بیا برگردیم، وگرنه‌ من‌ زودتر از تو میرم خونه‌ی بخت.


شکم باد کرده‌‌‌اش رو نشون داد:

- بعدش هم که...


خونه‌ی بخت رو زیر لب تکرار کردم، شاید برای یکی اصلا بختی نباشه که خونه‌ای داشته باشه!

لبام به هم دوخته شد... تو فکر رفتم،‌ فکر برگشت... برگردم که چی بشه؟ بدون سعید!! مادر منتظر هر دوی ما بود تا بتونه با پدر آشتیمون بده‌.


سرمو روی بالشت گذاشتم، نگاهم به‌ سقف بود...

- خدایا منو می‌بینی؟ منم مهدخت... بنده‌ای که به حرف دلش گوش داد و خودش رو آواره کرد... آخر قصه قراره چی بشه؟


با صدای قهقه‌ی ترمه، نیم‌خیز شدم.

دستشو رو دهنش فشار داد و به شکم و بیرون اشاره کرد.


- رو آب بخندی ترمه...


خنده‌ی زیباش رو جمع کرد.


- ترمه دور از شوخی، چرا وارد یه رابطه‌ی عاطفی نمیشی؟


نگاه جدی به صورتم انداخت:

- اونوقت کی گنده‌کاری‌های شاهدخت رو جمع کنه و روشون ماله بکشه.

خنده‌ای با چشمک روانه‌ام کرد.

- شوخی کردم، وقتی بهم میگن چرا وارد رابطه نمیشی؟ فقط این میاد تو ذهنم که حوصله بچه بازی ندارم.


شاید راست میگه؟ عشق همه‌ش بچه‌بازیه.

حرف زدن با ترمه کمی حال بد روحیم رو عوض کرد.

دوش گرفتم. آب سرد روی بدنم‌ دست می‌کشید و روح و روانم‌ رو می‌شُست.


تو تخت دراز کشیدم.

ساعت ۱۰ شب بود... میلی به غذا نداشتم

یه سیب خوردم و تو تخت خزیدم.

مثلا می‌خواستم‌ فراموشش کنم ولی حالا از دیشب فکرم باز مشغول سعید بود.

هیچ حالی دائمی نیست.


با صدای گوشی از خواب پریدم، دو و چهل و پنج.. رو صفحه‌ی گوشی نقش بسته بود.‌

گیج خواب بودم، اسم دکتر حسام حقانی رو صفحه افتاد.


- بله بفرمایید؟


- خانم‌دکتر سلام... ببخشید بد موقع مزاحم‌تون شدم، سعید... سعید به کمکتون احتیاج داره.


با نگرانی تو تخت چمباتمه زدم:

- چرا؟؟ چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده آقای دکتر.


- یه آدرس براتون میفرستم، حتما برید. خواهش میکنم... اصلا حالش خوب نیست.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ازدواج

نفییسهههه | 8 ثانیه پیش
2791
2779
2792