#پارت_333
رو دیوار عکس پسراش رو زده بودن.
یه تابلوی کوچیک وان یکاد هم کنار قاب عکس تزئینی اون دو تا قهرمان رو دیوار به چشم میخورد.
عکس چهار نفره آقا عیوض و خانوادهاش... همگی میخندیدن.
خاله اومد تو و با دیدن چای گفت:
- خاله بمیرم برات، چاییت هم که یخ کرد.
لبخندی زدم:
- خدا نکنه خاله، نه خوبه الان میخورم.
آقا عیوض هم اومد و کنارم رو نیمکت نشست:
- خوب بابا جان ما هم شام نخوردیم، چی برات بکشم؟
از مهربونی این زن و شوهر سیر نمیشدم.
کم مونده بود، گریه کنم. کاش من جای دختر نداشتهی عیوض بودم.
اگه دختر یه خانوادهی معمولی بودم، شاید رنگ و بوی زندگیم یه حال دیگه بود.
- فرقی نمیکنه هر چی برای خودتون میکشید، من هم از همون میخورم.
هر از گاهی مشتریها میومدن و حساب میزهاشون رو پرداخت میکردن.
غذا رو تموم کردیم... دیگه کسی تو محوطه نبود.
پسرا مشغول میزها شدن و بعد جمع و جور کردن، ظرفا رو شستن.
بتول هم آشپزخونه رو مرتب کرد.
ماشاءالله مثل فرفره دور خودش میچرخید. تو یه چشم به هم زدن کل ظرفها رو خشک کرد و تو کابینت جا داد.
آقا عیوض نمیذاشت بتول خاله تنهایی کارا رو انجام بده.
خوش به حالشون چقدر برای هم ارزش قائل بودن... چه عشقی به هم داشتن.
با شوق به حرکاتشون نگاه کردم، بتول خاله هم حرف میزد و هم به کارا میرسید.
آقا عیوض هم حرفاش رو تایید میکرد یا بلند میخندید.
کنار اونا متوجه گذر زمان نبودم.
بعد تموم شدن کارشون اومدن و دو طرف نیمکت نشستن.
خاله توی سینی قوری و سه استکان کمر باریک و یه قندون نقل گل محمدی گذاشت و کنارم اومدن.
دلم میخواست بدونن کی هستم تا ببینم بازم میذارن کنارشون بشینم و باهاشون همسفره بشم!!
- آقا عیوض اون دفعه که با سردار اومدم، ایشون من رو کامل معرفی نکردن.
هر دو حواسشون به من بود... خاله قوری رو گذاشته بود رو میز و چای هل میریخت و گاهی فنجون شوهرش رو هم پر میکرد.
استکان من بین انگشتام، تو تقلای سرد شدن میسوخت.
از عکسالعملشون میترسیدم.
خدایا منم مهدخت، کمکم کن... منم انسانم.
نگاهشون کردم و جرعهای چای خوردم.
- من دختر همونی هستم که چند ساله رو سر مردم این کشور بمب میریزه، همونی که باعث کشته شدن دوتا پسرتون شد.
سرم پایین افتاد و اشک چشمام روون شد، از عیوض خجالت کشیدم و زود پاکشون کردم. چونهام لرزید... نتونستم ادامه بدم.
دیگه هیچ کدوم چای نمیخوردن، اونام شوکه شدن.
- همونی که دو تا پسراش تو جنگ سَقط شدن، من دختر اون نامردم.