2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88552 بازدید | 2268 پست


#پارت_326




روی تاب نشستم، گرهِ روسری رو باز کردم و کمی تاب خوردم. هوا گرم بود و این کار باعث خُنک شدنم میشد.

بعد یه ساعت، از بی‌هدف قدم زدن تو باغ خسته شدم. هرچی سرک کشیدم، هیچ جا سعید رو ندیدم. حتماً بازم رفته کارگاه.


ترمه با سرعت اومد:

- خانوم دارن فتنه رو میبرن تو عمارت. هرچی گفتم بخیه داره، قبول نکردن.

شونه‌هام رو بالا انداختم:

- خوب ببرن، چه اشکالی داره؟


همهمه‌ی اونا تمومی نداشت، ترمه لب زد:

- آره مثل خرس این نه ماه خورده و خوابیده، طوریش نمیشه.

خندید:

- مهدخت رفتم اتاق تا بهش کاچی که پختم رو بدم تا کوفت کنه، همه ساکت نشسته و نگاهمون میکردن.

هُل شدم و گفتم فتنه خانم قدم خیر مبارک.

خانم‌بزرگ‌ که چای میخورد، به سرفه افتاد.


خندیدم:

- وای دختره‌ی دیوونه... خوب چی کار کردی؟


- هیچی دیگه، تو افق محو شدم، زدم بیرون و تو آشپزخونه پناه گرفتم. حالام باید برم کمکشون... اجازه میدی؟


- آره برو، منم دیگه خسته شدم، برمی‌گردم اتاق تا کمی استراحت کنم.


اتاق به هم ریخته بود... بالشتی برداشتم و رفتم پذیرایی، رو کاناپه وِلو شدم.


صدای بگو و بخندشون یه لحظه قطع نمی‌شد. بوی کاچی تو کل باغ پیچید، کاچی زعفرونی...


تو همون حالت که به صدا‌ها گوش میدادم خوابم برد. با بوسه‌ای روی گونهَ‌م بیدار شدم. از دیدن سعید تعجب کردم:

- تو اینجا چی کار میکنی؟


- اومدم تا با هم بریم عمارت... همه منتظر تو هستن!! اون‌ور جشن گرفتن، پاشو.


دستاش رو محکم گرفته بودم و اشک از چشمام جاری بود:

- سعید تو مگه ازم ناراحت نبودی؟ خودت مگه نگفتی از زندگیت برم بیرون؟


بغلش کردم، چرا انقدر بدنش سرد بود؟

به صورتش نگاه کردم، تو چشماش هیچ حسی نبود.

یه دفعه خندید، بلند... خیلی خیلی بلند.


از خواب پریدم خدایا چه خواب وحشتناکی بود.


آرنجامو رو زانو گذاشتم و صورتم‌و تو دستام قایم کرده و زار زدم.

خدایا خودت از احساسی که تو قلبم هست باخبری... اگه به صلاحِ سعید هست که من بمونم یا برگردم، خودت کارها رو درست کن.

گریه میکردم و با خودم حرف میزدم.


با سلام خانم‌‌بزرگ گریه‌ام بند اومد.

- چند بار در زدم نشنیدین... صدای گریه‌تون تا پله‌ها میاد... اتفاقی افتاده؟


اتفاق که خیلی وقته افتاده...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_327




دستپاچه بلند شدم و اشک چشمام‌ رو پاک کردم:

- نه چیز مهمی نیست، کمی دلم گرفته.


مثل اینکه جواب رو تو مشتش داشت:

- اگه دلتنگ خانوادتون هستین، طولی نمی‌کشه که برید پیششون.


ابروهای پرپشت و زیباش رو بالا برد و با بی‌رحمی ادامه گفت:

- امروز سعید تو قربانگاه براتون پیغام فرستاد که یه ماهِ دیگه میرید کشورتون، چون فرودگاه رو دارن تعمیر میکنن، باید یه کم صبر کنید.


تو چشماش فقط می‌تونستم نفرت رو ببینم. اونم دفترم رو خونده بود و طبیعتاً ازم ناراحت بود. انگار می‌خواست بیاد و بازم منو بزنه تا دلش خنک بشه.

نمی‌دونستم تعارف کنم بشینه یا نه؟


- هم اومدم پیغام‌ سعید رو بدم هم اینکه ازتون بابت کمک به فتانه و پسرش تشکر کنم.


هر دو سر پا بودیم، به سرتاپام نگاهی کرد و برگشت تا بره. دنبالش رفتم، دستمو رو در گذاشتم تا مانع رفتنش بشم.

- خانم‌بزرگ لااقل شما به حرفام گوش بدین! من اون مطالب رو ننوشتم... به قرآن قسم می‌خورم.


با عصبانیت نگاهم‌ کرد... از نگاهش ترسیدم، سرم‌ رو پایین انداختم:

- خواهش میکنم بگین سعید کجاست؟ باید ببینمش، باید براش توضیح بدم.


کمی مکث کرد:

- شاهدخت از روزی که اومدی اینجا، دلم به حالت سوخت.


یک ضرب سرم رو بالا بردم و نگاش‌ کردم.

نگاهی آمیخته با ترحم بهم انداخت:

- هیچ کس راضی به اومدنت نبود، نه خانواده‌ی خودت، نه خانواده‌ی ما.


اینو راست میگفت، از اونجا رونده از اینجا مونده.


- ما هیچ وقت به چشم یه عروس بهت نگاه نکردیم، بهت شک داشتیم.


رفت سمت میز و برای خودش آب ریخت:

- شک داشتیم که ممکنه با نقشه‌ی هماهنگ شده با پدرت به اینجا اومده باشی.


هر جمله‌اش مثل پُتکی رو سرم کوبیده میشد.

- سعید از همه بیشتر بهت مشکوک بود.


کشتی عشقم با این حرف غرق شد... ازش رو گرفتم و دست روی دهنم‌ گذاشته و نفسی آزاد کردم. نفسی که خفه شد.

نگاه دلگیرم رو از گلدون پر‌گل شمعدانی قرمز رو کابینت آشپزخونه گرفتم و دوختم‌ تو صورت زیبا و مغرورش.

روح و روانم رو به هم ریخت. قلبم تکه‌تکه شده بود و تا ابد نمی‌تونست سروسامون بگیره.


آب رو سر کشید و از رو مبل بلند شد و اومد کنارم. نه

- سعید از همه زمان خواست، میگفت بهم وقت بدین تا مُچش رو پیش همه‌تون باز کنم و آبروی خودش و شاه رو ببرم.


پاهام تحمل وزن بدنم رو نداشت، روی زمین نشستم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره موندم. حقایق نفرت‌انگیری که روحم رو خراش داد. همه‌ی وجودم از زخم روح و قلبم تیر کشید...


#پارت_328




بی‌توجه به حال نَزارم، ادامه داد.

- برای همین پیشنهاد داد که صیغَت کنه تا بتونه کنترلت کنه و دستت‌و رو کنه.


پس اون شب، اون گریه‌ها، اون حرف‌ها...

حرف‌های سعید شبی که اومد اذیتم کنه با حرف‌های این‌زن زمین تا آسمون فرق داشت.


- وگرنه تو کشور ما زن مطلقه و بیوه رو زیبنده‌ی صیغه شدن می‌دونیم نه یه دختر، اونم‌ شاهدخت... دختر پادشاه.


کاش دیگه ادامه نمی‌داد... کاش میرفت و تنهام‌ میذاشت، حرفاش مثل نگاهش منو یاد آتیش جهنم می‌انداخت.

آنچنان صورتم‌ زرد شده بود که چشمام سیاهی رفت.


- حلما با پیدا کردن اون دفترچه (به اینجا که رسید چند لحظه سکوت کرد، فهمید که نباید اسم حلما رو میاورد) دستت‌و برای همه رو کرد.


نیشخندی زد که زیبنده‌ی او نبود.

- برو خدا رو شکر کن، سعید اون بلایی رو که سر جاسوسای دیگه آورده سر تو نیاورد.

وقتی ازش پرسیدم، چرا زندونیش نمیکنی؟ جواب داد، بدبخت‌تر از اونی هست که بخوام زندونیش کنم، دلم به حالش میسوزه...


وضعیتم رو میدید و باز به حرفاش ادامه میداد... تو خودم جمع شدم، لبام خشک و چشمام با شنیدن اون حرفا، از کاسه بیرون زده بود.


- قبل از اومدن تو، قرار بود سعید یکی از دختر عموهاشو انتخاب کنه تا ازدواج کنن.


کنارم‌ زانو زد. پیراهن بلندش رو زمین پهن شد، بوی عود میداد:

- امروز بهش یادآوری کردم... گفت بهم فرصت بدین تکلیف مهدخت رو مشخص کنم بعد.

با حرص ادامه داد:

- همه رو از کار و زندگی انداختی دختر، لعنت به تو... مثل یه بَلای آسمونی اومدی و زندگیمون رو به هم ریختی.


لباس‌های بلند و سیاهش رو درآورده و پیراهنی زرشکی با شالی سفید گلدار سرش کرده بود.

پوزخندی نثارم‌ کرد:

- میدونی چیه، در اصل سعید تو رو بازی داد، نه تو اونو...


بعدم رفت و در رو محکم‌ به هم کوبید.

یعنی سعید با فکر اینکه من جاسوسم، بهم نزدیک شد تا ازم آتو بگیره؟

اون بوسه‌ها، اون نگاه‌های عاشقانه، اون حرف‌های عاشقانه... اون حمایت‌ها... همه‌ش دروغ بود، همه‌ش تظاهر بود...


سرم‌و به در کوبیدم، بی‌طاقت، چنگی به لباسم زدم... نفسام‌ بلندتر شد.

فشاری به معده‌ام‌ هجوم آورد، با سرعت خودم رو به دستشویی رسوندم، عق زدم و بالا آوردم.

همونجا رو زمین نشستم و به بخت و اقبال سیاهم نفرین فرستادم.


هَمَه‌ش تقصیر خودته... بدبختِ آویزون، سعید تو رو آدم حساب نمیکنه.

اون شبی که اومد و کنارت خوابید. ازش پرسیدی تو رو در حد خودش میدونه یا نه؟هیچ جوابی نداد.


بلند شدم و آبی به صورتم‌ زدم. «خر خودتی مهدخت خانم، دستت که رو بشه مثل یه دستمال نجس می‌ندازمت بیرون... عشق و عاشقی کیلویی چند.»


#پارت_329




چقدر زودباور و احمق بودم، این من بودم که این وسط بازی خورده بودم.

سعید منتظر بوده من رو بفرسته پیش پدرم تا یکی از دختر عموهاش رو انتخاب کنه....


به گریه افتادم.

سرم‌رو به عقب بردم و از ته دل جیغ زدم.

برام مهم نبود کسی بشنوه.

خشم و درد و بدبختی...


پس چرا تو بیمارستان و سر قضیه جراحی انقدر مواظبم بود؟

اتفاقات و حرف‌ها رو کنار هم میذاشتم‌، یه چیزی این‌ وسط جور در نمیومد.


انقدر فکرو خیال کردم و با خودم حرف زدم که سرم سنگین شده و از فَرطِ درد داشت می‌ترکید.

دیگه نمی‌تونستم اونجا نفس بکشم. لباس بیرون پوشیدم، کیف‌مو برداشتم و بیرون زدم.


بارون نم‌نم می‌بارید. هوای آخر شهریور ماه، دلگیر بود... وای به حال پاییز.


با دنیا اومدن عمهد، زندگی تو باغ بیدار شده بود... زن‌ها گروه گروه خندون و شاد به عمارت میرفتن. انگار اونام خوشحال بودن که بالاخره فتانه بارش رو زمین گذاشته و میخواد بار و بندیلش رو جمع کنه و بره.‌


از پشت کلبه رفتم تا جلوی در کوچیکِ باغ رسیدم، بازش کردم و خزیدم تو کوچه.

کاش به ترمه خبر‌ میدادم.

بود و نبودم برای کسی مهم نبود.

تو خیابونایی که نمی‌شناختم بی‌هدف قدم میزدم و اشک چشمام تمومی نداشت.


من تو این کشور چی کار میکنم؟

حالا می‌فهمم چرا مادرم گفت داری بزرگترین قمار زندگیت رو میکنی.

با چشمای گریون، زیر بارون... از کنار عابرایی که با دیدنم، اخم کرده و نگران نگاهم میکردن، رد شدم.


تو این کشور غریب کجا رو داشتم برم!

دلم می‌خواست سعید رو ببینم و ازش بپرسم مگه بهم قول ندادی بعد سال عماد باهام ازدواج کنی... یعنی اونم دروغ میگفتی؟


غروری برام نمونده بود.

آدمی که به حرف خانواده‌اش گوش نده و خودش رو فدا کنه... عاقبتش بهتر از این نمیشه.

کسی که عشق رو از دیگران گدایی کنه

آخرش با این فلاکت و بی‌آبرویی، باید برگرده پیش خانواده‌ای که نمی‌خوانِش.


وای به روزی که عاقل کند کاری و باز آید پشیمانی.

با خودم عهد بستم وقتی خدا رو دیدم، اولین سوالم ازش این باشه که «چرا همچین دنیای پر از شگفتی ساختی؟ پر از زیبایی؟... بعد پر از هیولا کردیش!

چرا گل‌هارو خلق کردی؟ و بعد مارها رو پشتش پنهون کردی!

چرا عشق رو تو دلامون جا دادی؟ بعد بی‌وفایی و نامردی و دورویی رو آفریدی!»


هوا داشت کم‌کم تاریک میشد... الان تو باغ به خاطر نورسیده مهمونی و بریز بپاشه.

کسی هم متوجه غیبت من نشده حتی ترمه، وگرنه بهم زنگ میزد


#پارت_330




شهر خیلی شلوغ بود. پنج ماه پیش وقتی سوار ماشین از فرودگاه با سعید به طرف باغ حرکت می‌کردیم... جز ویرانی و بدبختی چیزی ندیدم.

اما حالا همه‌جا آباد شده بود و مردم داشتن راحت زندگیشون رو میکردن. بهم تنه میزدن، با تعجب از کنارم رد شده و نگاهم میکردن.


دلم میخواست یه جای آروم‌ برم.

یه جایی که کسی منو برای زیبایم نخواد.

برای ثروتم و طلا و جواهرات نخواد.

برای اجرای نقشه‌هاش نخواد.


سوار تاکسی شدم و آدرس رستوران کوهی آقاعیوض رو دادم. شیشه‌های ماشین، بخار گرفته، برای نقاشی جون میداد.

اسم سعید رو نوشتم و دورش یه قلب کشیدم. نگاهش کردم، کسی که زندگیم رو خراب کرد... نه اشتباه کردم، من زندگی اونو خراب کردم.


با دست، نقاشی رو پاک کردم و سرم رو به صندلی جلویی تکیه دادم. سردردم خیال تمامی نداشت.


جانا، دلم ربوده‌ای فریبا

به غم نشانده‌ای دل ما را

که خسته‌ام از این زمانه

راننده صدای ضبط صوت رو کم کرد، ولی باز می‌شنیدم... اون حرفای دل من بود.

جانم، تویی تو زلف تو پریشانم

خزان منم که غرق بارانم

جانا دلم ربوده‌ای غریبانه


اشک چشمام رو گونه‌های سردم نشست.

ساعت ۸ شب بود که رسیدم.

اکثر آلاچیق‌ها پر شده بود... محوطه حال و هوای عالی داشت.

نور چراغای رنگی، زیر بارون...

بوی خاک نم خورده...

بوی کباب و دیزی، برنج زعفرونی به راه بود.


از تو آلاچیق‌ها صدای قلیان میومد.

بوی دود از سکوی کنار آشپزخونه بلند بود.

چند منقل بزرگ که روشون کباب گذاشته و چند جوون دور کبابا می‌چرخیدن.

کباب و ریحون و دوغِ کنارش، تو سینی‌ها چیده شده بود. گرسنه بودم... من حتی نهار هم نخوردم.

آب دهنم‌و قورت دادم.


بچه‌ها کنار حوض بازی میکردن و به ماهی‌های قرمز غذا میدادن.

مادرا نگران خیس شدنشون، لقمه گرفته و تو دهنشون میذاشتن.

بوی برنج دم کشیده و زعفران، قار و قور شکمم رو بلند کرد.

چند قدمی به آشپزخونه نزدیک شدم، مردد وایسادم و برگشتم، پشتم به آشپزخونه بود.


چطور سر صحبت رو باز کنم؟ چی بگم؟

اگه بیرونم کنن چی؟

دست تو جیب کرده و تو مانتوی خیس مچاله شدم. با خودم تعارف که ندارم، من بریده بودم و دیگه نمی‌تونستم این وضعیت رو ادامه بدم.

بلاتکلیف، تو اون کلبه‌ی ته باغ، داشتم روزا رو شب میکردم و منتظر بودم ببینم سعید خان کی میخواد منو دیپورت کنه؟


تو آشپزخونه رفتم، هوای گرم و مطبوعی به صورتم خورد. بتول خاله تو دیس برنج می‌کشید و زعفران و زرشک روشون می‌ریخت.

آقا عیوض هم خورشت فسنجون رو تو بشقاب‌های چینی گل‌سرخ جا میداد.

دیس کباب‌ها یه طرف به چشم می‌اومد.

تزئین شده و آماده‌ی سرو.

بوی زعفران همه‌جا رو گرفته بود


#پارت_331




قوری چای رو سماور بزرگ کنار دیوار، جا خوش کرده بود. بخار از سوراخ‌های سماور بیرون میزد. دلم یه چای گرم خواست.

از دود سماور بود یا دود زغال‌های کباب، چشمام‌ سوخت.


متوجه من نبودن، کناری کشیدم، تماشای اون دو تا لذت‌بخش بود.

خدا رو شکر کارشون خوب گرفته بود.

دو پسر جوون اومده بودن تا کمک حالشون باشن.

یکی از پسرای جوون اومد تو آشپزخونه و بی‌توجه به من سینی پر از غذا رو با مهارت برداشت و رو هوا، کف دستش نگه داشت.


- خانوم بی‌زحمت برید کنار.


عیوض برگشت و با دقت، از زیر عینک نگاهی به سمت ما انداخت.

صورتش با خنده، تغییر حالت داد، مثل آقابزرگ بود. با خنده‌هاش به همه انرژی میداد، ولی حالا که آقابزرگ دیگه بهم سر نمی‌زد و تحریم بودم از دیدنش... با دیدن عیوض یادش کردم.

قربون دل‌شکسته‌ی آقابزرگ برم.


-‌ سلام، همگی خسته نباشید.


عیوض به پهنای صورتش لبخندی زد و بشقاب خورشت تو دست، طرفم اومد.

- سلام به روی ماهتون خانم دکتر.


طوری رفتار میکرد انگار من جای دختر نداشته‌اش بودم ولی اون هیچوقت جای پدرم رو نمی‌گرفت.

عیوض مردی زحمت‌کش و مهربون بود، بی‌منت مهربونی میکرد.

من تو دنیا نمی‌تونم کسی رو با پدرم مقایسه کنم، پدری که با جنگ، آینده‌ی تنها دخترش رو به آتیش کشوند.


- بفرمائید تو اون آلاچیق کوچیکه تا بیام خدمتتون.


پسر جوون راه رفته رو برگشت:

- آقا عیوض اونجا هم مشتری نشسته... کاغذ سفارش رو گذاشتم اونجا.

و با دست به میز کنار اجاق اشاره کرد.


عیوض بدون اینکه اون خنده‌ی مهربونش محو بشه، صندلی کنار میز تو آشپزخونه رو نشونم داد.

- دخترم ببخشید، همین جا پشت این میز بشینید تا یکی از آلاچیق‌ها خالی بشه.

برگشت سمت پسر و ادامه داد:

- دیگه مشتری نیاد.

بیرون رو دید زد:

- تنهایین یا با سردار اومدین؟


- نه تنهام.


خاله که تازه از کار فارغ شده بود، دستاشو با پیشبندش خشک کرد.

رفتم طرفش و خودمو تو بغلش انداختم.

محکم تو آغوشش تنِ خسته‌ام‌ رو جا داد و صورتم‌ رو بوسید.

از هم جدا شدیم، پشت میز نشستم.

- چی برات بکشم بخورین خانم دکتر جانم؟


تبسمی‌به خاطر مهربونیاش رو لبام اومد.

- فعلا میل ندارم.

به اطراف نگاهی کردم:

- اگه کاری دارین‌ بگین تا کمکتون کنم.


خندید و دستمالی از رو کابینت برداشت و رفت سمت سماور.

- دیگه چی، خانم‌دکتر برامون کار کنه!! سردار بشنوه چی میگه؟ شما فقط بشین و استراحت بکن.. براتون چایی بریزم؟


- ممنونم، بله حتما.

چای خوشرنگی برام روی میز گذاشت.


#پارت_332




اون دو تا پسر درحال رفت و آمد بودن و عیوض هم پابه‌پای اونا به آلاچیق‌ها سر میزد.

بتول خاله هم تو سینی‌های بزرگ، ترشی و دوغ و سبزی تازه می‌چید و دیس برنج رو وسط سینی میذاشت و دو بشقاب خورشت هم کنارشون.

گاهی مخلفات سینی عوض میشد، یه دیس برنج و یه دیس کباب که اطرافش رو گوجه و فلفل سبز و ریحون گرفته بود.


عیوض با پیش‌بند سفیدی که به کمر بسته بود، چربی و قطرات روغن و دوغ سینی رو می‌گرفت و یکی از پسرا رو صدا میزد تا سینیِ سنگین رو بلند کنه و برای مشتری ببره.

تُنگ دوغ کمرباریک کنار لیوان‌های یه شکل، به چشم میومد.


- آقا آلاچیق ۶ مشتری پول کم آورده... میگه کارت ملی قبول می‌کنید؟


عیوض رفت سمت در و باز از زیر عینک نگاهی به بیرون انداخت.

- نه بابا، بگو بیاد حساب کنه بره.


پشت دخل نشست. مشتری که مرد جوون با زن و بچه‌ بود، با گونه‌های سرخ و شرمنده اومد کنار دخل.

- آقا ببخشید من ....


عیوض نذاشت حرفش رو ادامه بده.

- شما چی پسرم، شما امشب شام مهمون ما بودی، نگاه کن به اون حاج خانوم.


همزمان من و مرد جوون به خاله بتول نگاه کردیم، مشغول چیدن سبزی تو دیس بود.

- اون حاج خانوم امروز تولدشه، گفته هر کی رو من گفتم، مهمونش هست و ازش پول نمی‌گیرم.


مرد جوون از سر ذوق خنده‌ای زد و با بتول خوش‌وبش کرد و با خوشحالی و تشکر از عیوض بیرون‌ رفت.


خواستم‌به خاله تبریک بگم که عیوض چشمکی به بتول زد و برگشت سمت من:

- البته خانم دکتر... تولد بتول یه هفته‌ی پیش بود... ولی اثراتش ادامه داره.


دریا، مقابل مهربونی این مرد و زن چیزی برای عرض اندام نداشت.

بتول هر از گاهی درِ یکی از کابینت‌ها رو باز میکرد و بشقابی، دیسی، قاشق چنگالی برمی‌داشت.


اونجا واقعا عالی بود، یاد آشپزخونه‌ی کاخ افتادم. همیشه سرآشپزای معروف کشور برای ما غذا درست میکردن که گاهی رفت و آمد زیاد ترمه به اونجا، باعث جروبحث بینشون میشد.


ترمه به آشپزی علاقه داشت.

برای همین هر وقت گم می‌شد، حتما تو

آشپزخونه، یه گوشه‌ای وایساده بود و داشت آشپزیِ سرآشپز رو دید میزد.


گرمای استکان کمر باریک خاله بتول، لبخندی رو لبم نشوند.

این زن و شوهر کنار هم یه زوج موفق بودن، کاش پسراشون زنده بودن، اون وقت خوشبختی‌شون کامل میشد ولی حیف تو جنگ کشته شدن و جیگر پدر و مادرشون سوخت.


مثل مادرم که جیگرش آتیش گرفت، مثل دو تا برادرام که تو سنگر سوختن و ..


#پارت_333




رو دیوار عکس پسراش رو زده بودن.

یه تابلوی کوچیک وان یکاد هم کنار‌ قاب عکس تزئینی اون دو تا قهرمان رو دیوار به چشم می‌‌خورد.

عکس چهار نفره آقا عیوض و خانواده‌اش... همگی می‌خندیدن.


خاله اومد تو و با دیدن چای گفت:

- خاله بمیرم‌ برات، چاییت هم که یخ کرد.

لبخندی زدم:

- خدا نکنه خاله، نه خوبه الان میخورم.


آقا عیوض هم اومد و کنارم رو نیمکت نشست:

- خوب بابا جان ما هم شام نخوردیم، چی برات بکشم؟


از مهربونی این زن و شوهر سیر نمی‌شدم.

کم مونده بود، گریه کنم. کاش من جای دختر نداشته‌ی عیوض بودم.

اگه دختر یه خانواده‌ی معمولی بودم، شاید رنگ و بوی زندگیم یه حال دیگه بود.


- فرقی نمیکنه هر چی برای خودتون می‌کشید، من هم از همون میخورم.


هر از گاهی مشتری‌ها میومدن و حساب میز‌هاشون رو پرداخت میکردن.


غذا رو تموم کردیم... دیگه کسی تو  محوطه نبود.

پسرا مشغول میزها شدن و بعد جمع و جور کردن، ظرفا رو شستن.


بتول هم آشپزخونه رو مرتب کرد.

ماشاءالله مثل فرفره دور خودش می‌چرخید. تو یه چشم به هم زدن کل ظرف‌ها رو خشک کرد و تو کابینت جا داد.

آقا عیوض نمیذاشت بتول خاله تنهایی کارا رو انجام بده.


خوش به حالشون چقدر برای هم ارزش قائل بودن... چه عشقی به هم داشتن.


با شوق به حرکاتشون نگاه کردم، بتول خاله هم حرف میزد و هم به کارا می‌رسید.

آقا عیوض هم حرفاش رو تایید میکرد یا بلند می‌خندید.

کنار اونا متوجه گذر زمان نبودم.


بعد تموم شدن کارشون اومدن و دو طرف نیمکت نشستن.

خاله توی سینی قوری و سه استکان کمر باریک و یه قندون نقل گل محمدی گذاشت  و کنارم اومدن.

دلم میخواست بدونن کی هستم تا ببینم بازم میذارن کنارشون بشینم و باهاشون هم‌سفره بشم!!


- آقا عیوض اون دفعه که با سردار اومدم، ایشون من رو کامل معرفی نکردن.


هر دو حواسشون به من بود... خاله قوری رو گذاشته بود رو میز و چای هل می‌ریخت و گاهی فنجون شوهرش رو هم پر میکرد.

استکان من بین انگشتام، تو تقلای سرد شدن می‌سوخت.

از عکس‌العملشون می‌ترسیدم.

خدایا منم مهدخت، کمکم کن... منم انسانم.


نگاهشون کردم و جرعه‌ای چای خوردم.

- من دختر همونی هستم که چند ساله رو سر مردم این کشور بمب می‌ریزه، همونی که باعث کشته شدن دوتا پسرتون شد.


سرم‌ پایین افتاد و اشک چشمام روون شد، از عیوض خجالت کشیدم و زود پاکشون کردم. چونه‌ام لرزید... نتونستم ادامه بدم.

دیگه هیچ کدوم چای نمیخوردن، اونام شوکه شدن.


- همونی که دو تا پسراش تو جنگ سَقط شدن، من دختر اون نامردم.


#پارت_334




به هر دو نگاه کردم.

تو نگاهشون هیچ حس بدی ندیدم.

نگاشون رو غم‌گرفت... میشد پرده‌‌ای از اشک تو چشمای سیاهشون دید.

ماجرای سعید و خودم رو تا قبل صیغه شدن توضیح دادم.


- حالا اگه میخواین، منو بندازین بیرون و دیگه اینجا راهم ندین.


عیوض الله‌اکبری گفت و بیرون رفت. شروع به قدم زدن تو محوطه کرد، چراغ آلاچیقا رو خاموش کرد... سیگاری به لب گرفت و آتیش زد.

انتظار نداشت، دختر‌ِ قاتلِ پسراش رو غذا بده و دخترم خطاب کنه.


بتول هم آروم اشک می‌ریخت. با گوشه‌ی چارقد اشک چشماشو گرفت، آب بینی‌شو بالا کشید.

- بمیرم برات مادر چی کشیدی!!


دستای تپل و قرمزش رو گذاشت رو دستام. دستایی که زخمی از آشپزی روزانه داشت.


- عیوض آدم شناسه... وقتی برای اولین بار دیدتون، شناخت، خوب شناخت... با این حال بعد رفتنت، گفت که شیر پاک خورده‌ است، با باباش توفیر داره.

بی‌صدا اشک ریخت:

- پی این بود که یه بار تو رو ببینه و بابت برادرت ازت عذرخواهی کنه.


هر دو ساکت بودیم و منتظر عیوض...

اومد تو آشپزخونه و کنارم نشست.

بوی مهربونی میداد، بوی یه پدر زحمت‌کش و دوست‌داشتنی. بویی که هیچوقت از پدر زورگو و مستبدم   نشنیدم.


- دخترم مهم الانِ که باید کنار هم به زندگی ادامه بدیم، اونا رفتن برای دفاع... قسمتشون بود که فدا بشن.


با دستمالی که دستش بود، اشک چشمام‌ رو گرفت، نتونستم تحمل کنم و هق زدم.

- از بابت حرفایی که اون دفعه زدم، معذرت میخوام.


- نه آقا عیوض شما فقط حقیقت‌ رو گفتین، که اونم همیشه تلخه.


همه لبخند زدیم:

- دخترم با اجازت به سردار زنگ‌زدم و گفتم اینجایین... آخه الان ماشین این‌ورا پیدا نمیشه تا برگردین باغ.


اخمی به چهره‌َم نشست. از دیدنش خجالت می‌کشیدم.

- کاش این کار رو نمی‌کردین آقا عیوض... خودم یه جوری برمی‌گشتم.


سیگار ناتمام رو تو سطل آشغال انداخت:

- خیلی وقته زنگ زدم... اتفاقا نگرانتون بود و می‌گفت از سر شب دنبالتون میگرده... اَلاناس که برسه.


بتول که از گریه فارغ شده بود، با اخم به شوهرش نگاه کرد:

- وا چرا بره؟ این همه جا... آدم با مهمونش اینجوری تا نمیکنه عیوض جان.


صدای پارک ماشین با سرعت زیاد، عیوض رو بیرون کشوند. با لبخندی معنادار رو لبهای نازکی که پشت سبیل خاکستری قایم شده بود، گفت:

- رسید دخترم... نیا بیرون، بذار بیاد تو تا یه چیزی بخوره. حالا فرصت هست تا برید.


سرم رو پایین انداختم... نفسام سنگین شدن. انگار چیزی راه گلوم رو بست،‌ تقلا میکردم که نفس بکشم ولی نمی‌تونستم.


#پارت_335




- سلام خاله بتول... خسته نباشید.

بتول مثل فنر از جا پرید و به استقبال سعید رفت. سلام و احوال‌پرسی بینشون بالا گرفت.

نیم‌نگاهی به من انداخت و سلام کرد.  جوابش رو آروم دادم، شاید نشنید.


- خاله برات شام کشیدم بیا بخور.


رو نیمکت، کنارم نشست:

- ممنونم اتفاقاً خیلی گرسنه هستم.


خاله نگاهی به چشمای خجالت‌زده‌ام کرد:

- خاله نگران خانم دکتر نباش... امانت‌داری کردیم براتون.


زیر نگاه‌های خاله و عیوض راحت نبودم.

کسی که باید نگاهم کنه، اصلا سر بلند نکرد. از کنارش بلند شدم:

- با اجازتون میرم بیرون.


منتظر نشدم و فرار کردم.

هم ازش خجالت می‌کشیدم، هم ازش ناراحت بودم.

دلم نمیخواست باهاش به باغ برگردم.

تو تاریکی یکی از آلاچیقا نشسته بودم.

برگردم، ترمه پوستم‌ رو میکَنه.


به دوردست‌ها خیره شدم، چراغای نورانی شهر از دامنه‌ی کوه مشخص بود.

خوب گفتن، شهرا از بالا قشنگ هستن، آدما از دور...

اون دو سالی که به عشق سعید، زندگی رو برای خودم جهنم‌ کردم... نمی‌دونستم‌ سعید و عشقش از دور زیبا و دلربا هستن.

نزدیک‌تر که اومدم، با دیدن‌ قلب سنگی سعید و مغز پر از کینه‌اش، فهمیدم این آدم همچین هم زیبا و دلربا نبوده.


نگاهم رو از قله چرخوندم، یاد حماقتم افتادم... چه عاشقانه‌هایی بالای قله نثارم کرد،‌ قرار بود شب سر سفره، به آقابزرگ بگه تا ما رو عقد کنه.


صدای بگو و بخند مردم، بوق ماشین و شهر شلوغ، تنهایی رو بیشتر به رُخم کوبید.

خیس از قطره‌های بارون و ناراحت از نامردی روزگار، کنار درختی کز کرده و به چراغ‌های روشن شهر چشم دوختم.


بعد از یه ربع که غذاش تموم شد. از اونا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

تو راه کسی حرفی نمی‌زد و به آهنگی که از رادیو پخش میشد گوش می‌دادیم.


یک چَشم من ا‌َندر غم دلدار گریست

چشم دِگرم حسود بود و نگریست

چون روز وِصال شد او را بستم

گفتم نَگریستی نباید نِگریست


- با اجازه‌ی کی از باغ اومدی بیرون؟

صداش عصبی بود:

- بیچاره ترمه خانم از بس نگرانتِ، کم مونده بود دیوونه بشه.


صدای ضبط رو زیاد کردم. نمی‌خواستم صداش رو بشنوم. با مشت محکم‌ رو فرمون کوبید.

رادیو رو خاموش کرد، ماشین‌و کنار جاده کشید و محکم رو ترمز زد.

کمربندش رو باز کرد و طرفم برگشت. نفس‌های عصبیش تو صورتم خورد.

از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم.


#پارت_336




جایی که سعید نگهداشته بود، یه تپه‌ی کوچیک با درختان زیاد بود.

دستامو تو جیب مانتو گذاشته و قدم‌زنان رفتم بین درخت‌ها.

از پشت بازومو کشید و غرید:

- مگه با تو حرف نمی زنم؟ وایسا و جوابمو بده.


تو نگاه عصبی و نگرانش خیره شدم.

چشمای هر دومون بی‌احساس‌ترین نگاه رو داشت. آرنجمو از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم.


هوای دلنشین تابستون، خنکای شب... صدای جیرجیرکی سمج، حس خوبی از طبیعت داشت.

بارون ته کشیده بود و چمن‌ها هنوز خیس بودن ولی من اصلا نمیتونستم اون حس رو از طبیعت هدیه بگیرم.


چند شب پیش، صدای نفساش زیباترین‌ مِلودی دنیا بود، ولی حالا... حالا که از پشت سر شنیده میشد، ترس تو جونم رخنه می‌کرد.


با مشت محکم رو تنه‌ی درخت کوبید:

- بیا برو تو ماشین بشین تا با هم حرف بزنیم... اینجا همه منو میشناسن، بَده.


پوزخند تلخی زدم :

- آره میدونم سسرررددداااررر. برای مَردمت قهرمانی. درضمن آدم با یه جاسوس چه حرفی میتونه داشته باشه؟


وقتی به اینجای حرفام رسیدم دلم گرفت.

یاد نقشه‌های سعید و صیغه‌ی مصلحتیش افتادم. ازش رو گرفتم تا نگاهش نکنم.

غرورم جریحه‌دار شده بود، البته اگه غروری برام مونده بود.


- خوبه خودتم داری اعتراف میکنی که برای جاسوسی اومدی نه چیز دیگه!!


به درختی خشکیده، تکیه زدم... ناخن به پوست ترک خورده‌َش کشیدم.

احساسی که ازش داشتم، غیرقابل وصف و عجیب بود.

حالتی بین عشق و نفرت.


- من به خیلی چیزا اعتراف کردم، به عشق دو ساله... اونو نشنیدی ولی اینو شنیدی؟


پوزخندی زده و به راهم ادامه دادم، پام به بوته‌ها گیر میکرد، ولی باید ازش دور بشم.


تو تاریکی و بین درخت‌ها راحت گریه کردم، دو سه تا درخت رو قطع کرده بودن، رو تنه‌ی یکیشون نشستم و دستامو رو صورتم گذاشتم و آروم گرفتم.


- مادرت همه چی رو برام گفت.


به ماه بالای سرمون نگاه کردم، هلال بود... زیبا و نورانی و تنها... تنهایی هم چیز خوبیه‌ ها؟


سر بالا، نگاه به ماه ادامه دادم:

- اینکه قضیه سال عماد دروغه... اینکه تو از همه‌شون فرصت خواستی که جاسوس بودن منو رو کنی... اینکه قراره بعد تحویل من با دختر عموت ازدواج کنی.


خندیدم، با صدای بلند... خنده‌ای که بغض سنگینی توش میشد دید.



#پارت_337




برگشتم و نگاش‌ کردم... ابروهای گره‌خورده و چین رو پیشونی، نشون از آرامش قبل از طوفان داشت.


- همه‌ی اون اومدنا و رفتنا و آغوشا و دوست دارما همه‌ش نقشه و دروغ بود.. مگه نه؟ اینکه...


نتونستم ادامه بدم و هق زدم. کنارم رو تنه‌ی درخت نشست.


- اون همه عشق تو چشمات دروغ بود... پیش همه خوار و خفیفم کردی... کاش همین الان یا منو بُکشی یا برم گردونی پیش خانواده‌َم.


گریه‌َم شدت گرفت.


- خانم‌بزرگ حرفا رو طوری میگه که ناراحتت کنه، نقطه ضعفت رو پیدا کرده.


از رو زمین چوبی برداشتم. خودمو با کَندن پوستش مشغول کردم تا گریه‌َم بند بیاد.

- از این حرفایی که گفتی، فقط اون قسمت شک داشتن به تو بود که اونم صددرصد با رفتارای تو برطرف شد.


صدای نفساش هر لحظه نزدیک‌تر میشد:

- اون شب تصمیم داشتم به آقابزرگ‌ بگم، اجازه بدن بریم محضر و عقدت کنم.


نفس عمیقی کشید، انگار آخرین نفس تو ریه‌هاش بود:

- متاسفانه با پیدا شدن اون دفترچه همه‌چی خراب شد.

به نفس نفس افتاد:

- همه چی برملا شد... باشه می‌فرستمت بری، ولی قبلش باید یه چیزی رو برام توضیح بدی.


روبه‌روم‌ روی چمن‌ها نشست:

- درمورد عشق دو ساله؟ قضیه‌اش چیه؟


من تنهام، اینجا... زیر این درخت که هر دو زانو به زانوی هم نشستیم... اونم تنهاست، تنهایی ما دو نفر انگار تمومی نداره.


- چه فایده داره بگم!! همیشه آخرش به دروغگویی متهم میشم... از این دو سال عشق که نه، از حماقتم برات بگم که چی بشه؟


زانوهامو تو شکمم جمع کردم. زیر نگاه‌های سوزانش، راحت نبودم.

- تو این یه هفته، خیلی به اون دو سال و پنج ماه فکر کردم... من راه رو اشتباه رفتم.


باز به ماه بالای سرمون نگاهی انداختم، ابری روش رو پوشونده بود:

- مادرم درست میگفت بزرگترین قمار زندگیم‌و کردم و متاسفانه تو این قمار شکست سختی خوردم.


چوب رو انداختم تو تاریکی و بلند شدم:

- شکستی که هزینه‌َش از بین رفتن آبروی خودم و خانواده بود... فقط اینکه پدرم منو زنده نمیذاره، خوشحالم می‌کنه. خوشحالم... بالاخره این همه حقارت و تنهایی تو اون باغ بزرگ به پایان میرسه.


دلم میخواست بهش بگم دیگه بدون تو زندگی برام با صفر فرقی نداره. دیگه یه روز هم نمی‌خوام تو این دنیا زنده بمونم، نمی‌خوام باشم. نمیخوام نفس بکشم.


بازم دستم رو گرفت، خواستم دستمو بکشم که اجازه نداد و محکم انگشتامون رو چفت هم کرد.

- جوابم‌رو ندادی؟ باید برام بگی، میخوام همه‌چی رو بدونم.


#پارت_338




دستم‌رو کشیدم و رهاش کردم:

- دیگه مهم نیست... یادآوری اون دو سال ناراحتم میکنه. مهم اینه که دارم کم‌کم عشقت رو از قلبم پاک می‌کنم... درسته درد داره، گریه داره، دلتنگی داره، ولی باید این کارو بکنم.


تو چشمای غمگینش نگاه کردم:

- اگه این کارو نکنم، قلبم می‌ترکه. نمی‌خوامت، دیگه دوستت ندارم.


قدمی به سمت ماشین رفتم:

- خواهش میکنم از این به بعد هم مثل قبل، به چشم یه جاسوس بهم نگاه کن... منم سعی میکنم به چشم یه دشمن، دشمنی که گیرت افتادم... نگاهت کنم.


رفتم سمت ماشین و روی صندلی نشستم، سوار شد... کلافه بود... خندید، درد رو میشد به وضوح تو رفتاراش دید.

ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم‌ و چشمام رو بستم.


برنامه‌ آهنگای دلخواه رو پخش میکرد.

گوینده با معرفی آهنگ، شنوندگان رو دعوت کرد تا آهنگ معروفِ چه بگویم از سالار عقیلی رو باهم گوش کنیم و لذت ببریم:

چه بگوئیم نگفته هم پیداست

غم این دل نه یکی و نه دوتاست

بِهَمم ریخته است گیسویی

به هِهَمم ریخت است مدتهاست

یا برگرد یا آن دل را برگردان......


آهنگش انقدر غمگین‌ بود که صورتم‌ رو برگردوندم طرف شیشه و به بهانه‌ی تماشای بیرون، آروم اشک ریختم.

به باغ رسیدیم، در رو باز کردم.


- ازت ممنونم که به فتانه کمک کردی، بچه‌‌‌َش رو به دنیا بیاره.


پیاده شدم:

- من مثل شما نیستم که خیلی زود آدمهای زندگیم رو فراموش کنم، حتی اگه باهام بد بودن.


سمتِ در کوچیک باغ رفتم:

- یه روزی مهنا وقتی منو نمی‌دید تب می‌کرد، ولی حالا یه هفته است که ندیدمشون‌.


در با صدای جیری باز شد:

- کوچیک و بزرگ باغ دیگه ازم سیر شدن... انگار دوست داشتن من، فقط موقع گرسنگی و قحطی بوده!


منتی که گذاشتم، به مزاق خودم خوش نیامد، چه برسه به اون.

پیاده شد و به در تکیه زد، خستگی از چشماش می‌بارید.

- موندن تو خونه‌ای که کسی دوستت نداره خیلی سخته... خواهش می‌کنم از این زندون زودتر خَلاصم کن.


از در کوچیکه که همیشه باز بود رفتم تو.

ترمه تو تراس نشسته بود... رو زانو خم شده و صورتش بین دستاش پنهون بود.


با صدای کفشام، سر بلند کرد. تا من رو دید مثل فشنگ از جا پرید:

- کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت... دیوونه شدی؟ تو این‌ شهر بی‌در و پیکر اگه بلائی سرت بیاد، من چه خاکی به سرم بریزم؟


بلند شد، با حرص و دندون‌های به‌هم فشرده، نگام‌ کرد. نفس‌نفس میزد.

دستش مشت شده بود، اگه شاهدخت نبودم... یکی می‌خوابوند زیر گوشم.


#پارت_339




با چشمای تر سمت اتاقش رفت و در رو محکم‌ کوبید و قفل کرد. پشت سرش رفتم و به در تکیه زدم، براش توضیح دادم که نیاز به تنهایی داشتم.


بدون گرفتن جوابی، منم به اتاقم رفتم، با همون لباسای بیرون روی تخت دراز کشیدم.


صدای زنگ گوشیم از تو پذیرایی اومد، دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم که ترمه رو گوشی به دست بالا سرم دیدم.

با تعجب نگاهش کردم.

- مادرتون هستن.


- ترمه الان نمیتونم صحبت کنم، تو باهاش حرف بزن بگو حمومه... از برگشتنمون هم چیزی نگو‌.


با اخم رفت بیرون و در رو بست.

بلند شدم و مثل دیونه‌ها شروع به قدم‌زدن کردم. از تو داشتم آتیش میگرفتم به سختی سر پا بودم.

مثل جنازه افتادم... تا صبح کابوس دیدم.


صبح با بی‌حوصلگی کمی صبحونه خوردم و لباس‌هامو عوض کرده و به حیاط رفتم.

کسی تو حیاط نبود... از جلوی عمارت رد شدم و وارد کوچه شدم.


حسام با آقابزرگ صحبت کرده بود و اجازه‌ی کار تو بیمارستان رو برام گرفته بود. خودش بهم نگفت، دکتر کبیری خبر داد که برم.

حسام دیگه باهام حرف نمیزد... وقتی تو راهرو با هم روبه‌رو می‌شدیم خودش رو مشغول کاری نشون میداد.


دکتر کبیری زنگ زد و گفت که بیمارستان بهت احتیاج داره و باید بیای، گفت که حسام‌ بهش اطلاع داده که خانم دکتر چند روزی میرن مرخصی، ناراحت بود که چقدر مرخصی می‌گیرم.

اگه می‌فهمید که قراره براب همیشه تنهاشون بذارم...


باز تو بیمارستان بیمار زیادی داشتم. به

فائقه گفتم تا بعدازظهر میتونم بمونم.

مشغول بودن با اونا، ذهنم‌ رو مشغول میکرد.

- اگه دکترای دیگه کار دارن بگو برن، من هستم.


به ترمه خبر دادم تا نگرانم نشه... تا شب ساعت ۱۹ بیمارا رو ویزیت کردم‌‌.

با تاکسی به باغ برگشتم. دیگه دلم برای نیمکت زیر درخت بید تنگ نمیشد.

دلم صدای بچه‌ها، اطراف کلبه رو نمیخواست، دلم از همه‌شون شکسته بود.


یک هفته تا دیر وقت کار کردم که کمتر تو باغ باشم. صبح میزدم بیرون و غروب، خسته و افسرده بر‌میگشتم.

حتی قدم زدن تو خیابون و پارک، با فائقه... وقت‌های بیکاری، حالم رو خوب نمی‌کرد.

لباس عروسی که با هم‌ پسند کرده بودیم، تو ویترین مزون، برام دهن‌کجی میکرد.


پنج شنبه بود، ساعت ۶ عصر دیگه مریضا تموم شدن. با فائقه خداحافظی کردم و از بیمارستان‌ زدم بیرون.

باید تا سر خیابون اصلی پنج دقیقه پیاده می‌رفتم تا سوار تاکسی بشم.

روی زخم پیشونیم دست کشیدم کم‌کم داشت خوب میشد... ممکنه جاش بمونه!!

زخم دلم رو چیکار کنم؟ داره چرک میکنه و کل بدنم رو گرفته...


با بوق مُمتَد ماشینی برگشتم عقب، سعید پشت فرمون بود. چشام‌و ریز کرده و نگاهی بهش انداختم. بی‌توجه بهش راهم‌و ادامه دادم.

سرعت ماشین‌ رو کم‌کرد:

- بیا بالا... خاله بتول زمین خوده، عیوض زنگ زد و گفت ببرمت پیششون.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792