2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88661 بازدید | 2268 پست


#پارت_268




آرنجم رو تکیه‌گاه کردم و سرم رو بالا آوردم و تو چشمای خمارش، دختری پریشون‌احوال رو دیدم که به دنبال فتح شدن بود.


- من برات جون میدم مهدخت، خواهش‌ میکنم اینو بفهم.


انگشتام‌و رو صورتش کشیدم.

زیر انگشت‌های ظریفم، ریش زبری جریان داشت که حال دلم باهاشون خوب میشد.

- دلم میخواد راستش رو بگی، منو و لایق خودت میبینی؟


دست‌شو بالا آورد و صورتم رو نوازش کرد. باز یادم رفته بود نفس بکشم، تقصیر چشمای نفس‌گیرش بود.


با دقت به چشمام نگاه کرد و سرمو به سینَه‌ش فشار داد. جوابم رو نداد، من‌و تو برزخ گذاشت.

صدای قلبش بیداد میکرد، شاید خودم‌ باید از صدای قلبش می‌فهمیدم.

می‌فهمیدم که دوسم داره یا از رو هوس....


اونم مثل من استرس داشت... تو قلب هر دو طوفانی به پا شده بود که جز ابراز احساسات درمانی نداشت.


به چشمای خسته‌اش نگاهی کردم.

- از خودت آنقدر کار نکش،‌ این همه آدم دور و برت هستن، خُب بذارن کمکت کنن.


انگشتاش بین موهام تو گردش بود، موهام رو چنگ زد و نزدیک صورتش‌ گرفت و از ته دل بو کرد.

دلم غنج رفت، حس عجیبی زیر پوستم جریان داشت. بوی بهشت میداد... بهشتی که حوری نداشت و این افتخار نصیب من‌ شده بود.


کنار لاله‌ی گوشش لب زدم:

- سعید هرچی بیشتر کنارم بمونی،  احتیاجم به بودنت بیشتر میشه.


صدای آروم نفس‌هاش، تو اتاق نیمه‌تاریک پیچید. نگاهش کردم، چشماش رو بسته و خواب بود.

صدای اعتراف به عشقم رو نشنید... یا که شنید و حرفی نزد!!


غرق تماشاش شدم.

دستمو رو سینه ستبرش کشیدم، این  آغوش، امن‌ترین جای جهان بود.


وقتی برای اولین بار تو رو دیدم، فکرشم نمی‌کردم یه روزی آنقدر برام مهم بشی که نخوام هیچ وقت از دستت بدم... تو برام با ارزش‌ترینی.


بیشتر خودم‌ رو تو بغلش فرو کردم.

تو تنها علتی هستی که به خاطِرت، روزهای بیشتر و شب‌های بیشتری از زندگی میخوام.

کم‌کم چشمام‌ بسته و به خواب رفتم.


شاید برحسب غریزه اومده بود با زنی که مَحرِش شده، دقایقی رو بگذرونه.

بهر حال این چند دقیقه برای من دلخوشی سالیان رو در پی داشت.

طعم اون لحظات هیچوقت از زیر زبونم‌ نمیره.


#پارت_269




با صدای اذان که همیشه از عمارت میومد چشمام‌ رو باز کردم، سعید نبود.

هنوز جای سرش رو بالشت بود، دستی به گودی بالشت کشیدم. گرمای بدنش تو تخت رو میشد حس کرد.

برای نماز رفته بود.


همونطور که آروم و بی‌صدا پا به خلوتم گذاشت، همون‌طور هم‌ رفت.

زندگی ترکم کرده بود که سعید با عشقش، زندگی آورد.


بالشت رو بغل کردم و تو همون حالت بازم خوابم برد.

انسان تنها موجودی هست که برای یه اشتباهش هزاران تاوان میده... اون شیرین‌ترین تاوان زندگی من بود.


اگه هر اشتباهی، تاوانش انقدر شیرین و دوست‌داشتنی باشه، من حاضرم تا آخر عمر اشتباه کنم و تاوان پس بدم.


ساعت هفت بیدار شدم، مرخصیم تموم شده بود و باید به بیمارستان می‌رفتم.

این مدت خیلی تنبل شده بودم، با‌ هزار مصیبت آماده شدم.

این‌جور جاها باید قدر ترمه رو دونست.


کمی‌ وزن گرفته و صورتم پُر شده بود.

ساعت هشت کنار ماشینِ سعید منتظرش شدم.


مانتویی مشکی و بلند که رو سینه‌اش و مچ دستاش مروارید دوخته شده بود رو پوشیدم.

با روسری شیری رنگ و کفش دانشجویی.


سعید اومد با کت و شلوار مشکی و پیراهنی سفید رنگ، یقه دیپلماتی.


بهترین حسی که یه نفر میتونه به کسی بده، عشق نیست... آرامشه.

با دیدنش آرامش تو کل وجودم‌ تزریق شد.


اگه خدا بخواد کم‌کم زندگی داره روزهای خوبش‌ رو بهمون نشون میده.

هر دو سوار شدیم... همیشه رادیو‌ی ماشین روشن بود و اخبار می‌گفت.

گاهی بین اخبار آهنگی پخش میکرد.


طوری نگام‌ کرد، انگار داره منو می‌پرسته، طاقت نگاه‌هاش‌رو نداشتم.


می‌درخشی مثل الماس، تو هم عاشق شدی پیداست... گوشه‌ی دل تو جامِ،

دلم اندازه‌ی دریاست

دوتا عاشقیم ما، دو تا دل عاشق...


تو سکوت به آهنگ‌ زیبایی که وصف دل ما بود، گوش دادیم.

هرازگاهی بهش نگاه می‌کردم، عینک دودی زیبایی به چشم داشت که واقعاً بهش میومد.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

 

#پارت_270




ریش زیباش، صورت نورانی به اون داده بود. برگشت و غافلگیرم کرد:

- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟


سرمست جواب دادم:

- ببخشید... ترمه همیشه میگه، تو صورت کسی زُل نزن کار خوبی نیست.


- همیشه شعبون یه بار هم‌ رمضون.


دستم‌ رو گرفت و دنده رو عوض کرد.

تا برسیم بیمارستان، دستم تو دست‌های گرمش تو خواب خوشی غرق بود.

کاش از‌ یه مسیر دیگه‌ میرفت تا دیرتر برسیم تا تنم‌ عطر وجودش رو به خودش بگیره.

دلم نمی‌خواست ازش خداحافظی کنم.


تو بیمارستان مریض زیادی داشتم و واقعاً خسته شدم.

فائقه خیلی بهم می‌رسید و پُر از سوال بود.

فکر می‌کرد من و سعید یه سَر و سِری با هم داریم که البته حس ششم فائقه درست می‌گفت.


ساعت یک سعید دنبالم اومد.

دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:

- میشه بریم‌ یه جای خلوت و یه غذای خوشمزه مهمون من باشی؟


به صورتم نگاهی انداخت:

- باشه ولی یه کم دوره.


- اشکال نداره، قله‌ی قاف هم باشه باهات میام.


واقعا هم رستوران رو دامنه‌ی کوه بود.

خلوت و زیبا... با مناظر طبیعی بکر.

بوی غذا آدم گرسنه‌ای مثل من رو به وجد آورده بود.

صدای بلبل‌ها و مرغ عشقای آویزون اطراف آلاچیقا گوش‌نواز بود.

مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی تو فیلما، صدای قلیون و رادیو از آشپزخونه میومد.


اطراف رستوران پر از آلاچیقای یک شکل بود که رو دیواره‌ی هر کدوم یه شماره زده بودن.

آلاچیقا دایره‌وار کنار هم چیده شده بودن.


وسط‌شون حوض بزرگی با کاشی فیروزه‌ای  که مجسمه‌ی دلفین خاکستری رنگی وسطش خودنمایی میکرد.

آب از دهنش فواره میزد و بیرون‌ میریخت.

گلدونای رنگی پر از گل، آلاچیقا رو محاصره کرده و عطر و بوی خوبی داشتن.


دامنه‌ی کوه پر از درخت و گل بود، هر کی اینجا رو درست کرده، واقعا باسلیقه بوده.


توی یکی از  آلاچیق‌ها نشستیم.

اطرافش رو با نی تزیین کرده بودن و از بیرون، داخلش مشخص نبود.


پیرمرد صاحب رستوران اومد تا سفارش بگیره، با دیدن سعید به آلاچیق اومد و همدیگه رو محکم بغل کردن و خوش و بش و بگو و بخند بالا گرفت.


پیرمردی ریز نقش و کمر خمیده و خوش صحبت.

- سردار.. خانوم‌ کی باشن؟


از‌ پشت عینک دودی نگاهی بهم انداخت، تصویرم رو شیشه‌های عینک افتاد.

عینک رو از چشماش برداشت.

- خانم دکتر، یکی از آشناها هستن.


#پارت_271




با پیرمرد سلام و احوالپرسی کردم.

- امروز حاج خانوم کوفته بار گذاشته.


ما هم کوفته سفارش دادیم.

- این آقا عیوض با همسرش بتول خانوم چند ساله اینجا زندگی میکنن. اصلأ اینجا یه جای پرت بود، اونا درخت کاشتن و این بساط رو درست کردن.


سعید از دور نگاهی به آشپزخونه انداخت، صداش گرفت.

- دو تا پسر داشتن که تو جنگ هر دو به فاصله‌ی یک سال کشته شدن.

آلاچیق‌ها رو نشون داد:

- اینجا رستوران خانوادگی‌شون هست، غذاهاشون حرف نداره.


از دور نگاهشون کردم، تو یه آشپزخونه‌ی دلباز داشتن با هم کار میکردن.


با گرمای دست سعید، طرفش برگشتم.

- مهدخت..


- جانم...


- من و تو دیگه ما شدیم! درسته؟


انگشتاش رو فشار دادم تا جوابم‌ رو بدونه.

از حرفی که زد، دلگرم شدم.

- برگردیم‌ باغ، با آقا بزرگ‌ صحبت می‌کنم تا هر چه زودتر بساط عروسی‌ رو راه بندازه.


لبخندی به زیبایی گلهای اطراف آلاچیق تحویلش دادم و زیر لب ایشالایی گفتم.

از رو پوست دستم نیشگونی گرفتم، شاید خواب بودم.


- ممکنه... ممکنه نتونم به خاطر عماد، برات یه مراسم عالی بگیرم، مراسمی که لایق یه شاهدخت باشه.


شونه‌هامون به هم چسبیده بود، تو حرفش‌ پریدم:

- من هیچ مراسمی نمی‌خوام سعید... همین که به هم‌ رسیدیم و کنار هم هستیم، برام کافیه.


بوسه‌ی گرمی رو دستم زد، همون جایی که نیشگون محکمی گرفته بودم.

- در ضمن من شاهدخت نیستم، مهدخت هستم... مهدختِ آقا سعید.


چشماش خندید، عشق می‌تونست آنقدر زیبا باشه... به زیبایی یه لبخند.

طاقت نگاه زیباش رو نداشتم، سرم رو تو سینه‌اش پنهون کردم:

- میدونی از کی منتظر درخواست ازدواج هستم؟


روسریم سُر خورد و رو شونه‌ام افتاد. دستی رو موهام کشید:

- بالاخره انتظار، امروز و فردا به پایان میرسه.


ته دلم غنج رفت واسه این حرفاش.


- منم... منم دیگه تحمل دوری ندارم.

شیرین‌ترین اعتراف زندگی رو از دهن سعید شنیدم.


- سعید میخوام همیشه کنارم باشی تا اگه نامهربونیا زیاد شد، اگه از حرفای مردم خسته شدم، به تو پناه بیارم.

انگشتامو محکم فشار داد که دلم قرص شد.

‌اعتراف سعید وعلاقه‌ش برای علنی شدن ازدواج 😉☺️اینم ازپارتهای ظهرفعلاعصر🙄😊

مرسییی عزیزممم خیلیی لطف کردی خسته نباشی

فعلا تا عصر منتظرتم فقط ذهنم درگیره میترسم اون فتنه با دفترچه یکارایی کنه 😠

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_272




- منو ببخش که دیشب مزاحمت شدم، یه لحظه گفتم بیام بهت سربزنم، خدای نکرده تب نداشته باشی.


عاشقانه نگاهش کردم، همه‌ی وجودم نگاه شده بود:

- ممنونم که به فکرم بودی، بعد چند ماه خواب خیلی آرومی رو کنارت داشتم.


اومدن آقا عیوض با سینی تو دستش باعث شد از هم جدا بشیم و سعید بلند بشه و کمکش کنه.

سفره رو چیدن، سبزی تازه و سیر ترشی و زیتون پرورده، پارچ‌ سفالی و سبز دوغ.

یه سفره‌ی رنگی برای یه آدم‌ شکموی گرسنه.

کوفته‌های درشتی که روشون رو با پیاز داغ و زرشک تزئین کرده بودن.


سعید رو به عیوض کرد:

- شما و بتول خاله هم بیاین تا با هم باشیم.


دلم میخواست تنها باشیم تا با هم حرف بزنیم. عیوض قبول کرد:

- برم بتول خاله رو هم بیارم.


سعید کت‌شو درآورد و روی نرده‌ی آلاچیق انداخت. بلوز آستین کوتاهی پوشیده بود.

فکر میکردم در مورد پوشش خیلی تعصب داشته باشه، ولی با شناخت این چند ماه... اصلاً اینطور نبود.


هیچ‌گاه به پوشش من بیرون از باغ هم گیر نداد.

___________________________


سعید


بتول خاله هم به جمعمون اضافه شد. مهدخت به احترامش بلند شد و به استقبالش رفت. با هم دست دادن، خاله مهدخت رو به بغلش گرفت.

یاد شب گذشته و آغوش گرم مهدخت افتادم و بدنم لرز گرفت. از دیشب حس‌های مختلفی تو بدنم بالا پایین میشد.


همه داشتیم غذامون رو می‌خوردیم و عیوض هراز‌گاهی از جبهه و جنگ حرف میزد. از اینکه با هم‌ تو جبهه همسنگر بودیم، از رشادت‌ها و دلِ نترسم..


از مسخره‌بازی‌های حسام، خیر سرش چند هفته‌ای اومد بیمارستان‌ صحرایی تا یه کمکی کرده باشه. فقط خورد و خوابید و کمپوت و کنسروی برای سربازا نذاشت.

بالاخره با پادرمیونی من و قبول بابا، برگشت عقب.


مهدخت هم با این تعریف‌ها سر بلند کرده و با لبخند دلنشینی نگاه پر از عشقش رو به صورتم می‌دوخت.


باور کردنی نبود که اون عاشقم شده باشه، من خوشبخت‌ترین مرد دنیا بود.

با اشتها غذا میخورد و تبسمی رو لب داشت.

به حرف‌های عیوض با تعجب و خنده واکنش نشکن میداد.

به تعارفای خاله، دست رد نمیزد.


عیوض از پسراش گفت و اینکه چطوری تو به فاصلۀ یک سال تو جنگ کشته شدن.

نگاهی به بتول انداخت:

- حق من بود که برم و اونا بمونن.

آه پر از حیرتش رو بیرون داد.

دستی به محاسن‌ سفید و اصلاح شده اش کشید.

- ولی قسمت خدا چیز دیگه‌ایه‌.


#پارت_273




لقمه‌ای گرفت و به مهدخت داد.

مهدخت با لبخند لقمه رو از دست عیوض گرفت:

- ممنونم آقا عیوض.


رو به من کرد:

- خاله بتول وقتی ایشون رو تو آلاچیق کنارتون دید، یه دل سیر نگاش کرد و دعایی زیر لب خوند و به طرفش فوت کرد.

چشمکی به من و مهدخت زد و ادامه داد:

- فکر کنم جادوتون کرده باشه.


خاله با شنیدن حرف عیوض دست از خوردن کشید و اطراف لباش رو با دستمال پاک کرد و گره‌ی عمیقی به ابروهاش داد:

- وا حاجی این چه حرفیه!!


رو به من و مهدخت خندون انداخت:

-به جان خودت آقا سعید... به عیوض گفتم خدا این خانم رو تو حال خوش آفریده، بعدش براش دعا خوندم که از چشم بد به دور باشه.


صدای خنده و بگو و بخند و قاشق و بشقاب لحظه‌ای قطع نمیشد و تنها عامل قطع این صداها، سوال عیوض بود.

- شنیدم سردار دو تا پسرای اون نامرد هم تو جنگ سَقَط شدن! درسته؟


مهدخت یه ضرب سرش رو بالا آورد و

تو یه لحظه چشم تو چشم شدیم.

نفسی آزاد کرد و قاشق پر رو تو بشقاب برگردوند و نگاهی نگران به عیوض انداخت.


نمیدونستم چی بگم. مُردد جواب دادم:

- بله درسته اونم دو تا پسراش تو جبهه کشته شدن.


حواسم به مهدخت بود، دیگه لب به غذا نزد... خواستم بحث رو عوض کنم.

- راستی آقا عیوض این دفعه که اومدم باید دخترا رو هم بیارم... ندیدیشون که چه خانمی شدن‌!!


بتول خاله لیوان دوغِ خالی رو تو سفره گذاشت.

- آره یادش به خیر... اون موقع با دخترا و فاطمه خانم میومدی.


برگشت سمت عیوض، اونم مشغول سیر ترشی بود:

- آقا عیوض، فاطمه خانم‌و یادته که!! چه خانم برازنده‌ای بود، زن آقا سعید رو میگم.


عیوض جواب داد:

- آره یادمه، خدا رحمتش کنه، واقعا زن بالیاقت و ‌مهربونی بود.


نیم‌نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی مهدخت انداختم، ادامه‌ دادن اون بحث اصلاً خوب نبود.

دیگه اثری از اون خنده‌های شیرین و زیبا نبود. لبخندی کم جون رو لب داشت و به عیوض نگاه می‌کرد.


- هر وقت میومدن اینجا، از آلاچیق بیرون نمی‌اومد... همیشه رو بند به صورت و دستکش به دستاش بود.


مهدخت سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد و با غذاش بازی کرد. سبزی تو دستش، بین انگشت‌ها و فشار محکم، لِه شده بود.


مثلاً اومدم بحث رو عوض کنم، بدتر شد.


#پارت_274




تو این فکر بودم که عیوض تیر آخر رو زد و گفت: 

- سردار انقدر به همسرش علاقه داشت که بعد از اون هیچ زنی رو به همسر نگرفت و ازدواج نکرد.


مهدخت گوشیش رو از زمین برداشت و گفت: 

- ببخشید من باید یه تماس بگیرم.


نمی‌خواستم خودم رو جای اون بذارم، واقعاً موقعیت بدی بود، توهین به برادرای کشته شده و دست آخر تعریف و تمجید از فاطمه...


اون هیچ نشونی از حسادت نداشت، ولی به نظرم زن‌ها یه ژن اضافی نسبت به مردا دارن و اونم حس مخوف حسادت بود.

حسی که نه خوب بود و نه بد، حسی که عذاب داشت.


بلند شد و از پشت بتول خاله گذشت و از میز پایین رفت. کفشاشو پوشید و بیرون رفت.


در حد مرگ دوسش داشتم و نمی‌تونستم ناراحتیش رو ببینم و حتی درک کنم.

آنقدر از خودگذشتگی کرده بود که دلم نمیومد از این به بعد کمتر از گل بهش بگم.

دیگه نمیذارم کسی اذیتش کنه.


بتول و عیوض داشتن از خوبی‌های فاطمه میگفتن ولی من اصلاً نمی‌شنیدم و تمام فکرم پیش مهدخت بود.

اومدن مشتری، اون دوتا رو مجبور کرد بلند شن و به آشپزخونه برن.


کفشامو پوشیدم و تو محوطه دنبال مهدخت گشتم.

چند متر اونطرف‌تر به یه درخت تکیه زده بود و دستاش رو تو جیب مانتو گذاشته و به دامنه‌ی کوه نگاه می‌کرد.


از دور نگاهش کردم، این عشق بود یا دیوانگی یا که بیماری!

نمیدونم! هر چی بود... حالا دیگه مثل خون تو رگام جریان داشت.

به عشقش، چشماش، دستاش، نگاش، خنده‌هاش معتاد شدم.

بهش رسیدم : 

- تلفن زدی؟

با شنیدن صِدام، انگار از چاهی عمیق غم بیرون کشیده شد.

با لبخندی بی‌رمق سمتم برگشت.


_ معذرت میخوام بابت حرفای عیوض که... که در مورد برادرات زد. 


سری تکون داد و برگشت سمت دامنه:

 - حقیقت همیشه تلخه، چه در مورد برادرای من چه در مورد همسر مرحومت، فاطمه خانم.


آروم قدم برمی‌داشت و به طرف آلاچیق میرفت.

- حقیقت اینه که براداری من به خاطر هیچ کشته شدن.


اشکی تو چشماش لونه کرد.

لعنت به من، نمی‌تونستم یه ساعت آرامش رو به این دختر هدیه بدم.

هر جا می‌رفتیم، یکی بود که سوهان روحش بشه.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز