#پارت_270
ریش زیباش، صورت نورانی به اون داده بود. برگشت و غافلگیرم کرد:
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
سرمست جواب دادم:
- ببخشید... ترمه همیشه میگه، تو صورت کسی زُل نزن کار خوبی نیست.
- همیشه شعبون یه بار هم رمضون.
دستم رو گرفت و دنده رو عوض کرد.
تا برسیم بیمارستان، دستم تو دستهای گرمش تو خواب خوشی غرق بود.
کاش از یه مسیر دیگه میرفت تا دیرتر برسیم تا تنم عطر وجودش رو به خودش بگیره.
دلم نمیخواست ازش خداحافظی کنم.
تو بیمارستان مریض زیادی داشتم و واقعاً خسته شدم.
فائقه خیلی بهم میرسید و پُر از سوال بود.
فکر میکرد من و سعید یه سَر و سِری با هم داریم که البته حس ششم فائقه درست میگفت.
ساعت یک سعید دنبالم اومد.
دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
- میشه بریم یه جای خلوت و یه غذای خوشمزه مهمون من باشی؟
به صورتم نگاهی انداخت:
- باشه ولی یه کم دوره.
- اشکال نداره، قلهی قاف هم باشه باهات میام.
واقعا هم رستوران رو دامنهی کوه بود.
خلوت و زیبا... با مناظر طبیعی بکر.
بوی غذا آدم گرسنهای مثل من رو به وجد آورده بود.
صدای بلبلها و مرغ عشقای آویزون اطراف آلاچیقا گوشنواز بود.
مثل قهوهخونههای قدیمی تو فیلما، صدای قلیون و رادیو از آشپزخونه میومد.
اطراف رستوران پر از آلاچیقای یک شکل بود که رو دیوارهی هر کدوم یه شماره زده بودن.
آلاچیقا دایرهوار کنار هم چیده شده بودن.
وسطشون حوض بزرگی با کاشی فیروزهای که مجسمهی دلفین خاکستری رنگی وسطش خودنمایی میکرد.
آب از دهنش فواره میزد و بیرون میریخت.
گلدونای رنگی پر از گل، آلاچیقا رو محاصره کرده و عطر و بوی خوبی داشتن.
دامنهی کوه پر از درخت و گل بود، هر کی اینجا رو درست کرده، واقعا باسلیقه بوده.
توی یکی از آلاچیقها نشستیم.
اطرافش رو با نی تزیین کرده بودن و از بیرون، داخلش مشخص نبود.
پیرمرد صاحب رستوران اومد تا سفارش بگیره، با دیدن سعید به آلاچیق اومد و همدیگه رو محکم بغل کردن و خوش و بش و بگو و بخند بالا گرفت.
پیرمردی ریز نقش و کمر خمیده و خوش صحبت.
- سردار.. خانوم کی باشن؟
از پشت عینک دودی نگاهی بهم انداخت، تصویرم رو شیشههای عینک افتاد.
عینک رو از چشماش برداشت.
- خانم دکتر، یکی از آشناها هستن.