2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88635 بازدید | 2268 پست
عزیزممممم پارت های بعدی گذاشتی منو بیخبر نذاریاااا از اول تاپیک من هستمم دیگه پای ثابت تاپیکات شدم� ...

چشم عزیزم حتما 

اره دقیقاخوبیش این بینش هم نظرمیدی😍😂

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

چشم عزیزم حتما اره دقیقاخوبیش این بینش هم نظرمیدی😍😂

عزیزمممم اره چون همون لحضه همرو میخوتم اظهار تظر هم میکنم

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_176

مهدخت

اولین باری که بوسیدمش، فهمیدم حق با مادرم حوا بوده. گاهی بعضی ممنوعه‌ها ارزش رانده شدن از بهشت رو دارند.

چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟

ترمه تو کلبه منتظرم نشسته، یه بسته از مادر رسیده بود. برای تولد حلما کتابی که مدتها دنبالش بود رو پیدا کرده بودم.

نهار رو کنار ترمه خوردم، از عمارت گفت. از فتنه خانوم...  ماه آخرش بود.

برای یکی از دختر عمو‌های سعید به اسم راحله خواستگار اومده.

راحله رو میشناختم، تو بیمارستان بخش زایمان در حال گذروندن طرحش بود.

آنقدر حرف زد و گفت که نهار تموم شد، ولی حرفای ترمه تمومی نداشت؛ کل اطلاعات عمارت رو یه ساعته رو دایره ریخت.

خمیازه‌ای کشیده و به صندلی تکیه دادم، بابت نهار لذیدی که درست کرده بود،  تشکر کردم.

گوشیم زنگ خورد. از رو میز آرایش برداشتمش، مادرم بود.

شارژ بودم و باهاش کلی بگو بخند کردم. دیگه از ازدواجم نمی‌پرسه، از کارم گفتم و از وضعیت عمارت.

چون من راضی بودم اونم راضی شد.

کمی استراحت کردم، استراحتی که هر ثانیه‌اش به قرار مخفی شب فکر کرده و خندیدم.

نمی‌دونستم با سعید چطوری برخورد کنم. هیچ برنامه‌ای برای قرارمون نداشتم.

آخرش‌ به این نتیجه رسیدم که خودم رو بسپُرم دست خدا.

بعد شام مثل همیشه حلما اومد دنبال بچه‌ها، همه چی برای دیدار دوبارمون آماده بود.

کمد رو ده بار زیر رو رو کردم، بالاخره یه تیشرت سفید رنگ با طرح پر طاووس پوشیدم.

کمی آرایش کردم و رژ لب محوی رو لبام زدم، موهام رو هم شونه کرده و دُم اسبی بستم.

رفتم تو تخت و خودم رو به خواب زدم.

ترمه همیشه این موقع میومد و بهم سر میزد.

صدای قدماش اومد:

- مهدخت جان خوابیدی؟

از زیر ملافه با صدای گرفته‌ای جواب دادم:

- آره خیلی خسته‌ام. شب به خیر.

- آهان... پس قهوه یا چای کنسله؟

- آره... شبت به خیر عزیزم.

شب به خیری گفت و رفت.

بعد شنیدن صدای بسته شدن در، یه ربع صبر کردم و آروم از تخت اومدم پایین.

از این کارم خنده‌م گرفته بود، با خودم کلنجار رفتم که سعید رو دیدم هول نکنم و خیلی عادی باشم.

کاش امشب اتفاق قشنگی بیفته، مثلا بهم بگه:

- دیر کردی نگرانت شدم... یا اصلا بهم بگه دوستت دارم.

می‌ترسیدم مجبوری باهام باشه و یه زندگی بی‌عشق و علاقه رو ادامه بده.

اونوقت همیشه باید سرم پایین باشه.


#پارت_177

اون اومد با کادویی تو دستش.

سلام کردیم و دست دادیم، دستم رو ول نکرد.

نشستیم شونه به شونه‌ی هم.

کنارش حس عزت‌نفس و لایق‌بودن میکردم.

کادو رو داد دستم. لبخندی زدم و تشکر کردم.

موهام رو دادم پشت گوشم و کادو رو باز کردم.

- بابت چیه؟

صدای جیغ چشمانم گوشم را کر کرده بود، ولی اون چرا چیزی نمی‌شنید؟

بین بازوهای قدرتمندش اسیر بودم و عجیب اینکه این اسارت را دوست داشتم.

- بابت ازدواجمونِ.

از کلمه‌ی ازدواج سرخوش بودم و کادو رو باز کردم‌. چادر نماز سفید با گل‌های ریز یاسمنی رنگ مثل چادر عربی بود. با یه جانماز سبز زیبا.

چشمام‌ برق زد، دستاش دور شونه‌ام محکم‌شد. حس عجیبی تو بدنم جریان داشت... حسی ملس و دوست‌داشتنی.

واقعا عالی بود.

به دلم نشست، ازش تشکر کردم.

- این واقعا عالیه، خیلی زیباست.

- دلم میخواد اگه خودت هم دوست داشتی از این به بعد نماز بخونی

با شنیدن حرفش خجالت‌زده تو بغلش جمع شدم.

تو اون باغ همه نماز میخوندن، حتی حانیه.

سرم پایین بود... دستش رو برد زیر چونه‌م و سرم رو بالا آورد:

- به چی فکر میکنی؟

با خجالت جواب دادم:

- من... نماز خوندن بلد نیستم.

جنس نگاهش فرق نکرد، چشمای زیباش، دلم رو قرص کرد.

با دقت نگام کرد:

- خودم یادت میدم.

لبخندی روی لبم نشست. خودمونیم‌ها، عاشق عجب شاخه نباتی شده بودم.

دستاش رو گرفتم و امیدوار بودم شکوفه‌ی عشق تو قلبش جوونه بزنه.

آروم با انگشتاش روی دستم رو نوازش کرد. دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و حرف دلم رو بهش بزنم... بهش بگم که دو ساله عاشقانه می‌خوامش.

بگم سعید، من هر روز بیشتر از دیروز دوستت دارم، دوست داشتن تو شغل قلبمه.

کنار شقیقه‌هاش چند تار موی سفید دیده میشد، روی چونه‌اش هم همینطور... که قیافه‌شو جذاب‌تر کرده بود.

اصلا بهش نمیومد ۳۰ سالش باشه. بزرگتر نشون میداد... سرم رو پایین انداختم.

طاقت نگاه‌های زیباش رو نداشتم.

- چرا دستات آنقدر یخه؟ حالت خوبه؟

- یه کم استرس دارم، اولین باره تو زندگیم با یکی قرار میذارم.

لبخند کم‌رنگی زدم:

- نه اصلا خوب نیستم.


#پارت_178




- واقعـا!! یعنی تا حالا با کسی قرار نذاشتی؟

تو تاریکیِ شب مردمک‌ چشماش گشاد شد که جواب دادم:

- چرا خوب... ولی من توجهی نمی‌کردم.


تبسمی کرده و زل زدم به یه نقطه، رفتم به گذشته:

- آرزوی خیلیا بودم، ولی خوب...


سرش رو بالا آورد و بهم‌ زل زد.

دوستش داشتم، به تعداد نفس‌هایی که تا حالا کشیدم. اون کل زندگیم‌ رو آلوده کرده به بودنش، خنده‌ها و اخماش.

من فقط می‌خواستم با اون باشم و این آرزو و خواسته‌ی زیبایی بود.


او به من می‌گوید ای آغوش گرم

مست نازم کن که من دیوانه‌ام


نگاه شده بودم به تماشای عشق پا گرفته‌ام. روح و ‌جسمش رو آن‌چنان دوست داشتم که انگار وجودش ضرورت زندگیم بود.


چقدر سخته کسی که دوست داری رو نتونی هر وقت دلت خواست ببینیش.

نتونی انگشتات رو تو موهای‌ مشکی و خواستنیش، فرو ببری.


کاش میشد بهم بگه، مهدخت واسه روزای سخت زندگی، واسه‌ روزایی که به تنهایی نمیتونی، ادامه بدی... تو منو داری.

فاصله‌ای بین ما نبود، ولی من دلتنگش بودم... کاش زمان تو همین نقطه وایسه.


لب وا کرد حرفی بزنه که...

با صدای حلما به خودمون اومدیم.

زود دست‌های همو ول کردیم. بلند شد و ازم فاصله گرفت.

خودم رو نباختم، آروم بلند شدم و برگشتم سمت حلما.


با تعجب نگاهمون می‌کرد. مانتو و روسری نداشتم و این باعث تعجب بیشتر حلما شده بود. دست بردم تا روسری‌مو از شونه‌هام رو سرم بندازم، ولی دیگه دیر شده بود.


سعید از زیر نگاه‌های ناراحت و متعجب حلما نجاتم داد:

- چی شده بابا؟ چرا نخوابیدی؟


نگاه تلخ و زننده‌شو ازم گرفت و برگشت سمت پدرش:

- مهنا بهونه‌ی شما رو گرفت‌. با صدای گریه‌اش بیدار شدم و دیدم که نیستین.

با دست نشونمون داد:

- ولی اینجا با این...


دیگه ادامه نداد. صدای سابیدن دندوناش رو همو میشد شنید.

سعید برگشت عقب و نگاهم کرد.

چشمکی بهم زد:

- مهدخت خانم من شماره‌ی شما رو دارم، براتون اون شماره‌‌ای که خواستین‌‌و می‌فرستم تا مشکل بیمارستان رو باهاش حل و فصل کنید.


گیج از زرنگ‌بازی سعید، نگاهش‌ کردم و سری تکون دادم. خداحافظی کرد و سمت حلما رفت. دستش رو گرفت و با هم رفتن‌ و دور شدن.

دستش از دور کمر من باز و دور کمر حلما حلقه شد.


دوباره نشستم‌ رو تاب اینم از شانس امشب.

فکر کنم همه دست به دست هم دادن تا من و سعید نتونیم با هم باشیم.


با حرص موهامو باز کردم و رو شونه‌ام ریخته و رژلب رو با پشت دست پاک کردم.

هدیه‌ها رو برداشتم‌ و برگشتم اتاق.


دلم آغوش سعید رو می‌خواست، با یادآوریش گُر گرفتم، حس عجیبی داشتم.

حسی تازه و دوست داشتنی، حسی که نمیشد گفت چیه؟ چه حالی هستم.

مثل اینکه هوایی زیر پوستم در جریان بود.

حالتی داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم.


زیر دوش آب سرد کمی حالم بهتر شد.

سعید تو دایره‌ی انسانهای مورد علاقه‌ام، از دو سال پیش مرکز دایره بود.


لباس خواب مشکی ابریشمی رو از کمد برداشتم و تنم کرده و با همونا زیر لحاف رفتم.

گوشیم به صدا در اومد، مادرم بود.

تعجب کردم که چرا دوباره و این موقع شب زنگ زده.


نگران گوشی رو جواب دادم.

- مادرِ ترمه امروز صبح فوت کرده و خانواده‌ش منتظرن ترمه زودتر برگرده تا دفنش کنن، مسیر شهرش از اونجا نزدیک‌تره و با ماشین بره بهتره. اونا منتظر ترمه هستن، زودتر بفرستش بره عزیزم.


گوشی رو زانوهام افتاد. یه جا خونده بودم، کسی که مادر نداره، فقیرترین انسان دنیاست.


با ترمه هم‌وطن نبودیم. شاه، پدرش رو تو شکار دیده و مهمون خونه‌ی ساده و محقرش شده بود.

پدر اون موقع، یه انسان کامل بود.

ولی نمیدونم‌ چی شد، چی بهش گذشت که تبدیل به یه حیوون خونخوار شد.


#پارت_179

پدر از کار باغبانی و زنبورداری آقامنوچهر خوشش اومد و اونو با خانواده‌ش به قصر آورده بود.

خونه‌ی دو طبقه‌ی کوچیک ته باغِ کاخ شاهی، شد خونه زندگی خانواده‌ی ترمه‌ی ۷،۸ ساله.

و ترمه شد همبازی و مستخدم مخصوص شاهدخت.

با بزرگ‌شدن بچه‌ها و ازدواج خواهر و برادرای ترمه همه‌شون برگشتن کشور خودشون و با بازنشستگی پدرش، شاه پول مناسبی بهش داد و اونام با اجازه‌ی پدر برگشتن پیش بچه‌هاشون.

ولی ترمه پاسوز من شد و موند کنارم و با اینکه خواستگارای زیادی داشت، هیچوقت ازدواج نکرد.

گوشی رو قطع کرده و به اتاقش رفتم.

در رو باز کردم، خروپفش به راه بود.

چراغ رو روشن کرده و کنار تختش نشستم. بمیرم براش، آنقدر خسته و غرق خواب بود که روشن شدن چراغ اتاق رو نفهمید.

موهای بلندش رو بافته و کنار شونه‌اش روی بالش افتاده بود.

کمی نگاهش‌کردم، دختر پر شور و شر و حاضرجواب، که به خاطر من جلوی خیلیا گردن کج کرد و جوابی که تو زبون داشت رو نداد و قورت داد.

آروم دستش رو گرفتم و چند باری صداش زدم. چشماش رو به زور باز کرد، دست‌شو روی پیشونی گرفت و چشاش رو ریز کرد.

با دیدنم، با چشمای باز نیم‌خیز شد.

تو تخت نشست .

- مهدخت چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

- پاشو بیا پذیرایی کارت دارم.

خودم جلوتر رفتم، نمی‌دونستم چطوری خبر مرگ مادرش رو بهش بدم.

با لباس خواب بلندش با عجله دنبالم اومد.

نشست کنارم،‌کمی سرشو خاروند.

- خوب بگو دیگه، چی میخوای؟

آب دهنم و قورت داده و گفتم:

- ترمه باید چمدونت رو ببندی، یه ماشین داره میاد دنبالت تا ببرتِت خونه‌ی پدرت.. حال مادرت زیاد خوب نیست.

مکث ثانیه‌ای من، باعث شد همه چی رو بفهمه. نذاشت حرفم تموم بشه و محکم با دست زد تو صورتش:

- وای خدا مادرم، مهدخت راستشو بگو، مادرم....

اشک چشماش جاری شد، منم گریه کردم.

اجازه دادم کمی‌ گریه کنه تا از حلاوت دلش کم بشه.

شونه‌هاش‌ رو ماساژ دادم و باهاش حرف زدم تا کمی آروم‌ بگیره. انگار منتظر این اتفاق بود، از هفته‌ها قبل.

مادرش مینو خانوم، دیابت داشت و کارش‌ به تزریق انسولین رسیده بود.

هر وقت میومدن دیدن ترمه، با مادر که تنها میشدن، از گذشته میگفتن و صدای خنده‌های ریز‌ریز مینو باعث‌ خنده‌ی بیشتر ملکه میشد.

بلندش کردم و بردمش اتاق.

- چمدونت رو ببند. کم‌کم باید ماشین برسه اینجا، تا تو حاضر بشی من برم راننده رو خبر کنم تا برسوندت محل قرار.

در کلبه نگهبان رو چند بار زدم، آقا فتاح با لباس زیر سراسیمه در رو باز کرد.

سرم رو انداختم پایین تا معذب نشه و ماجرا رو براش توضیح دادم.

بعد از دقایقی، چمدون ترمه رو صندوق عقب گذاشت و پشت فرمون نشست. محکم بغلش کردم و باز بهش تسلیت گفتم.


#پارت_180




تو گوشم نجوا کرد:

- مهدخت زود برمی‌گردم.


بوسیدمش:

-دیوونه شدی دختر، تا هر وقت دلت خواست بمون... من که اینجا تنها نیستم.


چند قدم عقب رفت و کمی نگاهم کرد.

چشمای بارونیش دلم رو آتیش زد، روسری سیاه و لباس مشکی... برگشت، سوار ماشین شد و رفت.


روی کاناپه دراز کشیدم.

یاد هدیه‌ی سعید افتادم، جلوی آینه چادر رو سرم کردم. وای چقدر بهم میومد، صورت‌مو توش قایم کردم.


اینا رو سعید خودش برام گلچین کرده.

باید از این به بعد نماز خوندن رو شروع کنم.

تو بیمارستان ساعت نماز، همه میرفتن نمازخونه. اما من تو اتاقم می‌نشستم...


با همون چادر نماز رو تخت رفتم‌و خوابم برد.

با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. ولی امروز جمعه بود و بیمارستان نداشتم. پس خاموشش کردم و چشمامو بستم.


این بار گوشیم زنگ خورد. ترمه بود، خبر داد که ساعت چهار صبح رسیده و مادرش رو یه ساعت پیش تشییع کرده و به خاک سپردن.

دلم براش تنگ شده بود، چه جوری بدون اون این کلبه رو تحمل کنم؟


با فکر ترمه چشام کم‌کم گرم شد. چادر نماز رو دور خودم پیچیدم.

صدای پیامک‌ گوشیم بلند شد، شماره‌ای ناشناس:

- سلام... ساعت خواب خانم دکتر.

پیام بعدی اومد:

- همونیم که دیشب قایمکی باهاش قرار گذاشتی! اینم شماره‌ی منه.


به شماره‌اش نگاه کردم و صفحه‌ی گوشی رو بوسیدم. براش نوشتم:

- هر کسی رو بهر کاری ساختن... کار منم، دیوونه‌ی تو بودن شده، آقا سعید.

ولی نفرستادم و متن رو پاک کردم‌. نوشتم:

- ممنونم ازت.


با نوازش دست‌های مهنا رو تخت نشستم.

خندیدم:

- وروجک تو کی اومدی؟

پتو رو کنار زدم:

- بیا پیشم تا بخوابیم.


کنارم اومد، صورت کوچولوشو بوسیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم کاش دیشب گریه نمی‌کردی تا من و پدرت یه کم بیشتر با هم‌ باشیم.


با صدای در هر دو بلند شدیم و رو تخت نشستیم.

سودابه بود، برامون صبحونه آورده بود.

آقابزرگ قضیه مادر ترمه رو براشون گفته بود.


تشکر کردم و با مهنا صبحونه خوردیم و تلویزیون دیدیم. از تو باغ صدای بچه‌ها یه لحظه هم قطع نمی‌شد.


#پارت_181




دو ساعتی بود با مهنا و حانیه تو اتاق مشغول درست کردن کاردستی بودیم.

همه برای نمازجمعه رفته بودن، فقط بچه‌ها مونده بودن و داشتن آب‌بازی میکردن.


یاد شیطنت‌ها و آب بازی‌های بچگیم با ترمه افتادم... با مهنا و حانیه یه گروه شدیم. انقدر دویدیم و آب پاشیدیم و خندیدیم که از همه چی غافل شده بودیم.


همه‌ی لباسامون خیس آب شده بود و به تَنمون چسبیده بود. وقتی به خودم اومدم که اهالی باغ از نماز برگشته بودن و تو حیاط هاج و واج ما رو نگا می‌کردن.


حانیه و مهنا رو بغل کرده و رو چمن‌ها دراز کشیده بودم و می‌خندیدیم که با صدای خانم بزرگ درجا میخکوب شدم.


-اینجا چه خبره؟


وای خدا از خجالت آب شدم.

مردها سرشون رو پایین انداختن و تو عمارت رفتن و زن‌ها سرزنش‌وار زیر لب نچ‌نچ میکردن.


سعید بالای پله‌ها کنار نرده‌ ایستاده بود. یه ابروش رو بالا داده و با عصبانیت و لبخندی محو نگاهمون میکرد.

همین برام کافی بود که از خجالت بمیرم.


خانم بزرگ چادر رو انداخت رو دستش و اومد جلو و با غیظ گفت:

- چرا همه مثل موش آب کشیده شدن؟ خجالت هم خوب چیزیه.


ته مسیر نگاه‌های سرزنش‌وار زن‌ها و سعید من بودم، نه بچه‌ها.

دستی‌ به سرم‌ کشیدم ولی چیزی از روسری دستم رو نگرفت، سراسیمه نگاهی به اطراف انداختم.

پیداش نکردم و باز رد نگاهم سمت سعید رفت و بعد نگاه خشمگین خانم بزرگ.

کارد میزدی خونش در نمی‌اومد.


سمت من برگشت و با عصبانیتی تو چهره ادامه داد:

- اینا بچه‌ان نمی‌فهمن، شما دیگه برای چی باغ رو گذاشتی رو سرت؟

رو کرد سمت عمارت و با خشم غرید:

- تو این خونه تا حالا صدای بلند زنی رو مردها نشنیدن، ولی حالا صدای هر‌هر و کرکر شما تا سرِ کوچه میاد.


بازم نگاهم‌ طرف سعید رفت. مادرش رد نگاه‌مو گرفت و سعید رو دید زد و با ناراحتی ادامه داد:

- بله دیگه اینطوری یاد گرفتی حیا رو خوردی و آبرو رو قِی کردی.


از موها و لباسام آب می‌چکید، صد رحمت به موش آبکشیده.

جلوی همه‌شون مُعذب بودم. لباس‌ها چسبیده به تنم و موهای افشونم خیس.

حانیه و مهنا رو کمی جلو کشیدم و پشتشون مخفی شدم تا برجستگی‌های بدنم مشخص نباشه.


با احترام و شرم جواب دادم:

- خانم‌بزرگ ببخشید، شرمنده دیگه تکرار نمیشه.

فتانه کنار سعید ایستاده بود، عجیب اینکه او با سرو صدای آب بازی ما از عمارت بیرون نیومد تا توپ و تشری نثارم کنه و این افتخار رو به مادرش داد.


- تقصیر من بود بچه‌ها هیچ تقصیری ندارن.

کاش ول می‌کرد، درمونده از تیر نگاه‌ها و حرف‌ها، سرم پایین و پایین‌تر‌ می‌رفت.


#پارت_182




کاش‌ یه ساعت قبل که صدای خنده‌هام به قول خانم‌بزرگ تا سر کوچه میرسید و من مثل یه کودکِ رها، سبک و آرام تو باغ می‌رقصیدم، فکر اینجا رو هم کرده بودم تا به قول ترمه گزگ دست کسی ندم.


انگار پای زن یه مرغ داشت و اونم گیردادن به من بود. خوشی اون چند لحظه از دماغ من و بچه‌ها زد بیرون...


هر وقت نگاهش می‌کنم، این فکر تو سرم جا خوش میکنه که یه زن چقدر باید ابهت داشته باشه که حتی از تُن صداش درخت‌های باغ به لرزه بیفتن، چه برسه به من بخت برگشته‌ی عاشق.


با چشم غره‌ای سر تا پام رو نگاه کرد، انگار به یه چیز مشمئز کننده زل زده، پره‌های بینی نوک تیزش باز و بسته میشد.


دلم می‌خواست سعید صداش کنه و بگه، خانم بزرگ بیخیالِ زن من بشو.

ولی در نهایت یه صدا شنیدم:

- شاهدخت خانم شما اصلا الگوی خوبی برای این دخترا نیستین.


بعدم سری تکون داد. راه‌شو کشید و رفت.


حقم بود، احمقانه دست به کار بچه‌گانه زده و باید سرزنش می‌شنید‌م.

پشت سرش همه‌ی زن‌ها و دخترها ردیف شدن و برای نهار به عمارت رفتن.

دخترهای جوان، گوشه‌ی لب‌هاشون به خنده بالا رفته بود.


سعید جلوتر از مادرش وارد شد و حتی نگاهی هم بهم نگاه نکرد.


بچه‌ها یکی‌یکی با عتاب مادرا، راهی خونه‌هاشون شدن تا برای نهار آماده بشن.

مهنا و حانیه‌، مثل دو تا موش آب‌کشیده دنبال حلمای همیشه اخمو راهی عمارت شدن.


تنها تو حیاط زیر درخت‌ها ایستاده بودم، صدای چکه‌ی آب از لباس و موهام... اصلا خوشم نیومد.

آب دماغم رو گرفته و به کلبه برگشتم.


همه‌ی بدنم گِلی شده بود‌. دوش گرفتم و مشغول سشوار موهام شدم، سشوار این حجم مو که همیشه ترمه انجامش میداد خسته و گُرسنه‌م کرد.

تو پذیرایی رو مبل نشستم و منتظر غذا شدم.


با یادآوری اتفاقات امروز، گاهی نیشم تا بناگوش باز شده و گاهی سر تکون داده و خودم رو سرزنش می‌کردم که جلوی سعید آبرم رفت.


ضربه‌ای به در خورد و حانیه با گرفتن اجازه وارد شد.

- مهدخت خانم، خانم بزرگ میگن شما هم بیاین با ما غذا بخورین.


با چشمای گرد، دخترک رو نگاه کردم:

- مطمئنی !!!


جواب داد: بله


موهام‌رو بالای سر فیکس کرده و لباس‌های مناسبی پوشیدم. تو آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم و با هم‌ به عمارت رفتیم.


#پارت_183




تو راه دست حانیه دستم بود:

- نگران نباشید، کنار من و مهنا بشینید.


از کجا فهمید نگرانم!!؟

وارد پذیرایی شدم.

گوش‌تاگوش کنار سفره آدم نشسته بود.

بچه‌ها همه لباس عوض کرده بودن و با موهای نم‌دار کنار مادر و پدرها نشسته و منتظر بودن‌.


صدای قاشق بشقاب با ورود من و حانیه   قطع شد.

حانیه دستش رو از ترس حلما بیرون کشید و رفت کنارشون نشست.

همه‌ی نگاهای‌ ریز و درشت به من بود.

بچه‌ها با دیدنم، صورتشون رو شادی پر کرد.


آقابزرگ دستی به ریش سفید و مرتبش کشید:

- خوش اومدین شاهدخت خانم، بفرمایید بالای مجلس بشینید.


تبسمی زده و جواب دادم:

- شما لطف دارین، اگه اجازه بفرمائید پیش بچه‌ها می‌شینم.


لبخندی از سر رضایت زد:

- هر طور که راحتین.


راست گفتن، انگور خوب نصیب شغال میشه. مردی به این زیبایی، مهربونی و آرامی چرا بیاد یه زن همیشه اخمو و به قول ترمه متخصص زخم‌زبون داشته باشه؟!


کنار مهنا نشستم و نگاهم به اطراف چرخید. دیگه مثل سابق همه با چشم نفرت نگاهم نمی‌کردن.

بعضی از خانم‌ها با سر بهم سلام کردن و مواظب بودن که خانم‌بزرگ نبینه.

با لبخند جوابشون رو دادم.


چند باری به بالا و پایین سفره نگاه کردم ولی سعید رو ندیدم.

سفره پر بود از دیس‌های پلوی زعفرانی و گوشت‌های درشت، روشون رو پوشونده بود.

رنگ و لعاب و بوی محشری داشت با پارچ‌های دوغ پر از پودرنعنا و گل محمدی و آب و ظرف‌های پر از سبزی.


یاد میزی افتادم که ترمه، کنار پنجره یا روی ایوان بزرگ جلوی اتاق، برام می‌چید.

هر دو تنهایی و بدون مزاحم، تا دلمون میخواست می‌خوردیم و می‌خندیدم و اصراف می‌کردیم، فارغ از غم دنیا...


- خانوم اندازه‌ی خرس غذا میخوره ولی چاق نمیشه خدا بده شانس.

ترمه این‌ رو می‌گفت و سرخوش می‌خندید.


یاد ترمه و جای خالیش... الان کجاست و چی کار میکنه؟ چه حالی داره؟


با صدای یا الله سعید، از فکر و خیال بیرون اومدم و سرم بالا رفت.

بلوز ساده‌ای روی شلوار انداخته بود، موهای یه طرفی و ریش و سبیل سیاه‌.


شاد شدم، با یادآوری کار دیشب، خنده مهمان صورتم شد.

هر بار می‌بینمش، مغزم هنگ میکنه، تو این‌ سرزمین تنها چیزی‌ست که ارزش موندن و جنگیدن با سرنوشت رو داره.


همه به احترامش می‌خواستن بلند شن:

- سفره حُرمت داره، بلند نشین بفرمائید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792