#پارت_242
انگار نه انگار چند ساعت پیش با هم بگو مگو کردیم و تو آغوشش رها بودم و به عشقش اعتراف کرد.
سرمو رو بازوش گذاشتم. به صورتش خیره شدم، کاش لبهام اِصرای برای آروم گرفتن روی اون صورت نداشت.
خندهم گرفته بود، نه به اون شوری دیشب، نه به بیمزگی امروز.
باصدای در به اجبار ازش فاصله گرفتم.
سمانه بود، سلامی داد و لبخندی زد:
- خدا رو شکر حالتون خوبه.
نگاه معناداری بهمون انداخت و آروم گفت:
- صبحانه رو روی میز چیدم.
با تصور سرخی گونههام و شرم کنارش رفتم:
- سعید خسته است، بذار بخوابه.
با هم به تراس رفتیم. صبحونه مفصلی چیده شده بود، برام چایی ریخت.
پیراهن بلند پوشیده بود با شالی که تا شکمش رو پوشونده بود.
معلم بود و تو مرخصی زایمان.
با سه پسر قد و نیمقد... همه بهشون به شوخی تیکه مینداختن که خیز برداشته بودین برای دختر، ولی باز پسر نصیبتون شد.
فنجون خوش رنگ و لعاب چای، دستم بود و به حرکاتش چشم دوخته بودم.
بیمقدمه شروع به صحبت کرد:
- حسام برام گفته شما دو تا با هم مَحرم شدین، نمیدونین انقدر خوشحال شدم شاهدخت خانم.
با خجالت نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. سراسیمه چای رو زمین گذاشته و تکه نونی برداشتم و با نون تو دستم ور رفتم... امان از دست این حسام.
- خدا رو شکر.
خندید و دستهای سفید و تپلش رو گذاشت رو انگشتای استخونی و کشیدهم:
- به سعید وقت بده... تا خودش رو بهت ثابت کنه، میبینید که تو چه موقعیتی هست!
برگشت سمت در کلبه:
- اون اگه عاشق بشه، خودش رو فدای عشقش میکنه، اینو تو زندگیش با فاطمه...
وقتی با نگاه خیره و کنجکاوم روبهرو شد، دیگه ادامه نداد.
کنار هم چند لقمه خوردیم و خداحافظی کرد و بلند شد رفت.
عجیبه همه میگن به سعید وقت بده، پس کی به فکر منه؟
پشت ساختمون رفتم، روی تاب نشستم و خودم رو سپردم به تکونای آرومش.
چشمام رو بستم، کمی لرز داشتم، دستامو اطراف شونههام غلاف کردم.
همه چیز رو پذیرفتم... اما... اما همچنان
غمیگنم، نمیدونم چرا؟ انگار این خوشی قرار نیست زیاد دووم بیاره.
با صدای سعید به خودم اومدم:
- اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم، نگرانت شدم.
از دور نگاهی به سرتاپام انداخت، نگاهی آتشین و سوزان:
- بهتره برین کلبه، نمیخوام کسی با این لباسا شما رو ببینه.