2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88660 بازدید | 2268 پست



#پارت_241




انگار قصد رفتن نداشت، قدمی جلو اومد. موهام رو با انگشتاش به بازی گرفت.

نمی‌تونستیم از هم دل بکنیم، من بدتر از اون... ولی باید افسار دل و مغزم دستم باشه وگرنه کار بیخ پیدا میکنه.

عشق و عاشقی که فقط این چیزا نیست... من حتی به همخونه شدن با اون راضی بودم، چه برسه به...


دستاش رو دور دستام گرفت و زیر لب ببخشید کم جونی نجوا کرد.

از آغوش اَمنش بیرون خزیده و رفتم طرف در، بازش کردم... فهمید که باید بره بیرون.


من برای بعد از این دیگه برنامه‌ای نداشتم.

آچمز شده و دستپاچه دنبال راه فرار بودم.

با رفتنش در رو بسته و بهش تکیه دادم. دلم براش سوخت ولی باید می‌فهمید همیشه این من نیستم که کوتاه میام.


باز رفتم رو تخت دراز کشیدم. دفتر رو از کِشو برداشته و نوشتم.

از فتنه‌ی فتانه و مادرش، از تولد حلما، از ناخوشی احوالم، از رفتارای عجیب سعید.

بعضی وقتا مثل آهن‌ربا می‌چسبید و گاهی...


اولین شبی بود که من و سعید تو کلبه خوابیدیم. اون به عشق اعتراف کرد و این برای من، آغاز سرخوشی و خیال‌بافی‌های شبانه بود.


چند ساعت طول کشید تا خوابم‌ ببره.

صبح با پچ‌پچ مهنا و حانیه بیدار شدم.

مهنا با ذوق دستم رو گرفته بود و یه بوسه‌ی کوچولو روش زد.

بوسه‌ی یه فرشته کوچولوی زیبا.


خیز براشت که بیاد رو تخت، حانیه مانع شد:

- نه مهدخت خانوم بدنش زخم داره.


کل کلبه رو بگو و بخندمون پرکرد، بوسیدمشون و بابت این چند روز ازشون معذرت خواستم.

دلم براشون سوخت، اونام مثل من پاسوز حلما و سعید بودن.


بعد از نیم ساعتی رفتن تا صبحونه بخورن، منم از تخت پایین اومدم.

به پذیرایی رفتم. هنوز رو کاناپه خواب بود و ملافه رو تا سینه بالا کشیده بود.

به دیوار تکیه زده و تو سکوت اتاق، یه دل سیر نگاهش کردم.


نور خورشید از لای پرده‌ی توری پنجره رو صورتش افتاده بود. سایه‌ی پلک‌های بلندش رو گونه‌اش ردیف شده بود.

بازوشو رو پیشونیش گذاشته بود.

موهای همیشه مرتبش، این چند روز آشفته شده بود.


تک‌پوش سفیدی به تن داشت.

جلو رفتم و آروم انگشتام رو تو موهاش فرو بردم، خیلی بهم‌ ریخته بود.

دستی به ریش و سبیلش کشیدم.

با لبخندی محو گردنم رو کج و صورتش رو مو به مو از زیر ذره‌بین نگاهم رد کردم.

بهش نمی‌خورد پدر سه دختر قد و نیم قد باشه.


ما توقعمون از زندگی، کنار هم بودن بود. دلم نمی‌خواست هیچ احساس جدیدی رو تجربه کنم، همین حسم باید پررنگ باشه.


#پارت_242




انگار نه انگار چند ساعت پیش با هم بگو مگو کردیم و تو آغوشش رها بودم و به عشقش اعتراف کرد.

سرم‌و رو بازوش گذاشتم. به صورتش خیره شدم، کاش لب‌هام اِصرای برای آروم گرفتن روی اون صورت نداشت.

خنده‌‌‌‌‌م گرفته بود، نه به اون شوری دیشب، نه به بی‌مزگی امروز.


باصدای در به اجبار ازش فاصله گرفتم.

سمانه بود، سلامی داد و لبخندی زد:

- خدا رو شکر حالتون خوبه.


نگاه معناداری بهمون انداخت و آروم گفت:

- صبحانه رو روی میز چیدم.


با تصور سرخی گونه‌هام و شرم کنارش رفتم:

- سعید خسته است، بذار بخوابه.


با هم به تراس رفتیم. صبحونه مفصلی چیده شده بود، برام چایی ریخت.

پیراهن بلند پوشیده بود با شالی که تا شکمش رو پوشونده بود.

معلم بود و تو مرخصی زایمان.

با سه پسر قد و نیم‌قد... همه بهشون به شوخی تیکه مینداختن که خیز برداشته بودین برای دختر، ولی باز پسر نصیبتون شد.


فنجون خوش رنگ و لعاب چای، دستم بود و به حرکاتش چشم دوخته بودم.

بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد:

- حسام برام گفته شما دو تا با هم مَحرم شدین، نمی‌دونین انقدر خوشحال شدم شاهدخت خانم.


با خجالت نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. سراسیمه چای رو زمین گذاشته و تکه نونی برداشتم و با نون تو دستم ور رفتم... امان از دست این حسام.


- خدا رو شکر.

خندید و دست‌های سفید و تپلش رو گذاشت رو انگشتای استخونی و کشیده‌م:

- به سعید وقت بده... تا خودش رو بهت ثابت کنه، می‌بینید که تو چه موقعیتی هست!


برگشت سمت در کلبه:

- اون اگه عاشق بشه، خودش رو فدای عشقش میکنه، اینو تو زندگیش با فاطمه...


وقتی با نگاه خیره و کنجکاوم روبه‌رو شد، دیگه ادامه نداد.

کنار هم چند لقمه خوردیم و خداحافظی کرد و بلند شد رفت.


عجیبه همه میگن به سعید وقت بده، پس کی به فکر منه؟


پشت ساختمون رفتم، روی تاب نشستم و خودم رو سپردم به تکونای آرومش.

چشمام‌ رو بستم، کمی لرز داشتم، دستامو اطراف شونه‌هام غلاف کردم.

همه‌ چیز رو پذیرفتم... اما... اما همچنان

غمیگنم، نمیدونم چرا؟ انگار این خوشی قرار نیست زیاد دووم بیاره.


با صدای سعید به خودم اومدم:

- اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم، نگرانت شدم.


از دور نگاهی به سرتاپام انداخت، نگاهی آتشین و سوزان:

- بهتره برین کلبه، نمیخوام کسی با این لباسا شما رو ببینه.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


پارت_243#  




به لباسام نگاه کردم، شلوارک و تابی نیم‌بند که همه‌ی بدنم از زیرش مشخص بود.

وقتی یادم اومد سمانه هم منو با این وضع دیده، شرمگین قدمی به طرفش رفتم.

کنار هم قدم زنان به سمت کلبه رفتیم.

اگه پاهام یاری میکرد تا آخر دنیا باهاش قدم میزدم.

اون رو صندلیِ تراس نشست و من رفتم تا لباس مناسبی بپوشم.

بلوز و شلواری به رنگ سبز تیره پوشیدم،

موهام رو بافتم و زیر روسری بردم.

از عطر همیشگی زدم و پیش سعید برگشتم.


گاهی وقتا با آدمایی هم‌صحبت میشی، که انگار روحت رو می‌بینن. دلم رو پیشکش سعید کردم و اونم پذیرفت.

احساس می‌کنم، زندگیم اندازه‌ی چشمای سیاه و نافذ سعید قشنگ‌ شده.


نگاه منتظرش رو با تبسمی جواب دادم.

یه لقمه پر ملاتِ نیمرو برام‌ گرفت و دستم داد:

- بفرمائید.


چند لقمه خوردم، مَحوَم شده بود:

- من با سمانه خانم‌ یه چند لقمه خوردم، شما چرا شروع نمی‌کنید؟


- کلاً یادم‌ رفته بود باید صبحونه بخورم.


- هنوزم چشمات خسته به نظر میرسه، کاش بیشتر می‌خوابیدی.


شروع کرد به لقمه گرفتن، با خنده‌ای رو لب گفت:

- دست خودم نیست، وقتی کسی با موهام بازی میکنه، خواب از چشمام می‌پره.


لقمه پرید گلوم و چند مرتبه سرفه کردم. با همون تبسم‌ معنادار بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و فنجونی چایی به دستم داد.

از خجالت سرخ شدم، خدا رو شکر سمانه زود رسید و کار دیگه‌ای نکردم.

حالم کمی جا اومد، از بس سرفه کرده بودم دلم درد گرفت‌.


باید استراحت کنم، اصلاً نمی‌تونستم تو صورتش نگاه کنم.

- حالا چرا خجالت میکشی؟


-‌ نه‌ نه، من ... من باید برم تو، یه کم درد دارم‌... بهتره کمی استراحت کنم.


بلند شدم، دستمال سفره رو گذاشت روی میز و با هم‌ به اتاق برگشتیم.

رو تخت نشستم، معذب از کار کرده و نکرده... نفس‌نفس‌زنان، کنار تخت مچاله شدم.


- بهتره دراز بکشی و به خودت فشار نیاری.


ملافه رو کنار زد:

- این شلوار مناسب نیست، کِشِ پهنی داره، به شکمت فشار میاد.


درب کمدم رو باز‌ کرد، بدنش رو عقب کشید و نگاهی موشکافانه توی کمد انداخت و شلواری راحتی از بین لباسای آویزون به چوب‌رختی برام انتخاب کرد و سمتم گرفت:

- این مناسبِ.. کمکت میکنم تا عوضش کنی


#پارت_244



مثل بچه‌ها به حرفش گوش دادم، آروم مثل یه پدر دلسوز و مهربون کمکم کرد تا شلوارمو عوض کنم.

نگاه مهربونش روی موهام‌ ثابت نگه داشت:

- یه لحظه پاشو تا موهات رو باز کنم راحت بخوابی.


پشتم‌و بهش کردم و اونم نشست کنار تخت، کِش موها رو با احتیاط باز کرد.

دردی شیرین گاهی تو ریشه‌ی موهام می‌دوید، ولی با لبخندی پَسش میزدم.


- اجازه میدی موهاتو ببافم؟


- بلدی؟


اون دلیل زندگیم بود، دلیل شادی‌هام، غم‌هام، دلتنگی‌هام.

به هیچ وجه نمی‌تونستم ازش دل بِکنم.


- مردی که سه تا دختر داره باید خیلی کارا بلد باشه. درضمن کی گفته که زن‌ها باید به تنهایی موهاشون رو بِبافَن، این یک کار کاملاً مردونه است.


اون برعکس ظاهر اخمو و شونه‌های محکم و با صلابتش، دل مهربون و پاکی داشت.

از این حرفش ته دلم قیلی ویلی رفت،  انگشتای بلند و کشیده‌ش رو تو موهام فرو کرد.

هوایی که تو موهام پیچید، دلم رو هوایی کرد، سرشار از شور زندگی بودم.


- موهام‌و چند روزه نَشُستم خیلی کثیف شدن.

همین یه حرف بهانه‌ای شد:

- میخواین یه دوش بگیرین؟


- نه بابا، سمانه خانم گفتن قراره خانوما ساعت یازده بیان اینجا، وقت ندارم.

ساعت رو نگاه کرد:

- تازه ساعت ده شده... وقت زیاده.


رو تخت جابه‌جا شد:

- پاشو کمکت کنم.


بلند شد و آستینش رو بالا زد.

روزگاری نشستن کنارش به اندازه‌ی دقیقه‌‌ای کوتاه آرزوم‌ بود و حالا او کنارم و همراهم بود.


داشتم فکر میکردم «لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز بشه.»


- حُولَه‌ت کجاست؟

با صداش به خودم اومدم.


- شما زحمت نکشید خودم میرم.


اومد و کنارم نشست. دستم رو گرفت.

میون دستاش آتیشی به پا بود، نکنه من این آتیش رو به پا کرده بودم.

- من و تو زن و شوهریم مهدخت، از چی خجالت میکشی؟

کنارم‌ زانو زد:

- دیگه حتی یه لحظه هم تا اومدن ترمه خانم تنهات نمی‌ذارم... حتی اگه از خودت من رو بِرونی، یا از کلبه بیرونم کنی.


احساسی زیبا با شنیدن حرفاش به دلم چنگ زد و باعث شد، چشام تر بشه.

من خوشبخت‌ترین بودم.


#پارت_245




تصویر دختری با رنگ و روی گچی و موهای ریخته اطراف صورتش، تو چشمای سیاه سعید دیده میشد. دختری که اون لحظه خودش رو خوشبخت‌ترین می‌دونست.


- مهدخت میدونم سر قضیه فتانه ازم ناراحتی... قبول، من کوتاهی کردم در اون مورد، حتی اون روز لعنتی که مریض بودی به گوشیم زنگ زدی ولی دخترا تو خواب و بیدار گوشی رو قطع کرده بودن.


پس کار دخترا بوده!!

نگاهش کردم.

- آره بابت حرفای فتانه و اینکه بهش حرفی نزدی، خیلی ازت ناراحتم.


تبسم تلخی زد، انگار از دلش خبر داشتم.


- راست میگی اونجا، تو اون موقعیت، من لال شدم و چیزی نگفتم، نمیدونم چه مرگم شد که...


حرفش رو قطع کردم:

- سعید همه‌ی این کارا رو به خاطر عذاب وجدانت میکنی، ولی ناراحت نباش برو به کارت برس من خودم تنهایی کارام رو انجام میدم.


دستش رو زیر چونَه‌م برد و سرم رو بالا آورد. طاقت نگاه کردن تو چشمای خمارش رو نداشتم.

برق خشم از نگاهش رد شد و به صورتم رسید. با حرفی که زدم عصبانی شد.


سرم و بردم عقب و از دستش فاصله گرفتم و لب زدم:

- میدونم خیلی کار ریخته سرت، نمی‌خوام منم این وسط سَربارِت باشم.


کنارم رو تخت نشست، شونه به شونه‌ی هم. زیر لب زمزمه کرد:

- عذاب وجدان... نه. بازم ازم ناراحتی؟


بلند شدم، باز دستمو گرفت و نِگَهَم داشت. روبه‌روم ایستاد و به آغوشم کشید، تمام بدنم بین بازوهای قدرتمندش مچاله شد.

خودم‌ رو تسلیمش کردم و سرمو رو سینه‌ی سِتَبرِش گذاشتم.

گرمای بدنش، معجزه میکنه.


سرم رو به سینه‌اش سابیدم.

دلم برای تپش‌های قلبش تنگ شده بود.

تو این روزایی که دوری از خانواده و ترمه اَمونم رو بریده، حضور دلگرم سعید میتونه تسکین‌دهنده باشه.


کاش جرئت داشتم و ازش می‌پرسیدم «لعنتی بالاخره میخوای چی کار کنی؟ من که نفهمیدم دوسم داری یا نه؟»


خودم جوابم رو دادم «لازم نیست من رو دوست داشته باشی، من تو رو به اندازه‌ی هر دومون دوس دارم.»


با این فکرها، لبخندی برای دلداریم زدم.


#پارت_246




کنار گوشم لب زد:

- منو ببخش اگه گاهی وقتا نمیتونم بهت توجه کافی بکنم، شرایط من و تو با همه فرق میکنه... میدونم که اینو به خوبی متوجه شدی.


بی‌اراده سرمو به سینَه‌ش چسبوندم. جای ترمه خالی اگه این صحنه رو می‌دید چه عکس‌العملی نشون میداد!


حس خیلی عجیبیه.. انگار تو این حالت، شناور میشی تو آرامشی که حاضری کل دنیات رو بدی تا یکبار دیگه تپش‌های قلب بیقرارش رو حس کنی.


- بهم وقت بده تا اوضاع رو بهتر کنم، تا همه آماده‌ی پذیرش تو باشن.


خدایا بازم فرصت می‌خواست، ولی دلم فرصت حالیش نبود.

- سعید ما با هم این‌ مشکل رو حل می‌کنیم.


بدون لحظه‌ای تردید جواب داد:

- نه کار تو نیست.


با شنیدن جمله‌ی آخرش دست‌هام شُل شد و خودمو ازش دور کردم. از مقابلش کنار رفتم و روی تخت نشستم.

- چرا؟ منو لایق نمیدونی؟


سری تکون داد:

- بهتره در این مورد دیگه حرفی نزنیم.


برای پرت کردن حواس من و انحراف بحث، سمت کمد برگشت:

- حُولَه‌ت کجاست؟


از توی کمد، حوله رو برداشت:

- پاشو... تنبلی نکن، خودم کمکت می‌کنم.

رگ‌ خوابم‌ دستش اومده بود، تونست حرف رو عوض کنه. هیجان‌زده و خجل فقط نگاهش کردم.

دلم می‌خواست باهاش تنها باشم، یا نه نمی‌خواستم.

تکلیفم با خودم معلوم نبود‌...

تا به خودم اومدم دَم در حموم بودم.


- لطفاً درها رو قفل کن، ممکنه سمانه یا دخترا بیان تو... نمیخوام ما رو با هم ببینن.


- باشه حتماً.


رفت و درهای کلبه رو قفل کرد.

یعنی باید این خوشبختی باورم بشه؟


#پارت_247



سعید


وقتی انگشتاش رو تو موهام فرو کرد حال عجیبی بهم دست داد.

چشمام میخواست به زور باز شن و نگاهش کنن ولی بهشون اجازه ندادم و منتظر شدم تا ببینم مهدخت چی کار میکنه.


دستی به ریش و صورتم کشید.

ثانیه‌‌ای بعد سنگینی سرشو روی بازوم احساس کردم.

لبخندی رو لبم اومد، کاش میتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم:

- تو چشمات چی داری که دیونه‌م کردن.


مردی که به خاطر جایگاهش، کسی نمیتونه تو چشماش نگاه کنه و حرفاش رو راحت بگه رو دلباخته‌ی خودت کردی!!

می‌خواستم بگم از روزی که فهمیدم بهت یه حس شیرین دارم، تو زیباترین بهونه برای نفس کشیدنم شدی.


اشتیاق به دست آوردَنت، داشتنت برای تموم سال‌های باقی مونده‌ی عمرم از درون داره من رو می‌سوزونه مهدخت.


سرشو از رو بازوم‌ برداشت و گرمای نفسش رو تو صورتم حس کردم.

با قلبم عهد بستم اگه بوسم‌ کرد چشمام‌ رو باز کنم و ببوسمش.


ولی افسوس آمدن سمانه مانع شد.

یعنی اونم من رو میخواد!!

کنار تاب که دیدمش، موهاش رو باز کرده و تاپ کوتاهی به تن داشت.

اندام تو پر و کمری باریک و پاهای کشیده‌.


نمی‌تونستم نگاهم‌ رو ازش بگیرم، حال یه آدم تشنه رو داشتم که کنار چشمه‌ی آب باشه ولی نتونه از آبش بخوره.


سر میز صبحونه بهش تیکه انداختم که فهمیدم باهام چی کار کردی، از خجالت گونه‌هاش گل انداخت.

خیلی نجیب و سربه‌زیر بود و با همین ویژگی‌ها بود که بیشتر به سمتش کشیده میشدم.


زندگی من نقطه‌ی پایانی داشت، و پایانش باید با مهدخت باشه.

حاضر بودم جونمو فداش کنم.


کنار در حموم سرش رو آورد بالا و گفت:

- اجازه بده خودم تنها برم، اینطوری راحت‌ترم.


انتظار دیگه‌ای ازش نداشتم. یه آدم اصیل عشق میورزه، ولی به هر قیمتی نه.


کمد باز لباسا رو نگاهی انداختم، لباسای رنگارنگ و مرتب و بعضاً پوشیده.

روی میز آرایشی شلوغ نبود، مفید و مختصر.

مهدخت من به آرایش نیازی نداشت.


بعد از یه ربع، دستش رو از حموم بیرون آورد و حوله رو خواست. دستش دادم و حوله‌پیچ شده اومد بیرون.


#پارت_248




سرش مثل همیشه پایین‌ بود، با نگاه دزدی، رفت و رو تخت نشست.

از موهای بلند و خیسش آب رو شونه‌هاش چکه میکرد.

گردن بلند و کشیده‌اش تو حصار موهای خیس و چسبانش‌ گرفتار بود.


حوله‌ی دیگه‌ای از کمد برداشته و کنارش نشستم. قطره‌های آب روی شونه‌ش مثل مروارید می‌درخشید.


رد نگام رو گرفت و دستی روی شونه‌هاش کشیدو مرواریدا رو پاک کرد.

حوله رو از دستم گرفت و موهاش رو پیچید توش... مثل یه تاج بالا سرش محکم کرد.

انگار به تاج‌گذاری و شاهدختی عادت داشت.


از حرکاتش‌ مشخص بود که هُل کرده.

میدونستم یه استرس شیرینی رو ته دلش داره تجربه میکنه، مثل خودم.


حالا یه زن و شوهر واقعی شده بودیم.

موهای زیباش رو سشوار کشیدم، مثل شب ظلمانی تو دست‌هام بودن، لرزون و خوش‌حالت.


تو اون دقایق، از آینه نگاهش رو صورتم‌ بود. گاهی تبسمی کرده و با شرم سرش رو پایین مینداخت.


با تموم‌شدن کارم، تشکر کرد و گفت:

- الانِ که برسن، شما اگه میخواین اتاق ترمه باشید... یا اینکه...


- نه من جایی نمیرم... اتاق ترمه خانم گزینه‌ی بهتریه.


با لبخند و ضربه‌ی کوچیکی به بازوم قبول کرد.

دلم می‌خواست یخ بینمون آب شه... برای همین گفتم:

- کمکت میکنم‌ تا آماده بشی.


کشوی میز رو باز کردم، لباسای خوش رنگ کنار هم مرتب چیده شده بود، یکیشون رو برداشتم.

-اینا خوبه؟ با اینا راحتی؟


قربون گونه‌های اناری رنگش برم، مهدخت خدای حجب و حیا بود.

اون پاداش تمامی دعاهام به خدا بود.

- بذار سر جاش، خودم برمیدارم... چرا آنقدر خجالتم میدی سعید؟


خنده‌ی ریزی کرد و سری تکون داد.

از دستم گرفتشون و به طرف دیوار برگشت. داشت لباساشو می‌پوشید و منِ دلداده رو به تماشا دعوت کرد. با دیدنش، به انتخاب و آفرینش خدا تحسین گفتم.

یه قدم سمتش برداشتم، از پشت گیره‌ی لباس رو گرفتم و بستم.

تکونی خورد و به کارش ادامه داد.


حالم اصلاً تعریفی نداشت.

خودمو مشغول جمع کردن موهاش‌

کردم، تا حواسم‌ پرت بشه.

موهایی که تا کمر می‌رسید... و مهدخت تمام حرکات‌مو از آینه زیرنظر داشت.


#پارت_249




برگشتم‌ سمت کمد و یه بلوز آبی رنگ با یقه‌ی سنگ‌دوزی برداشتم.

تو آینه نشونش دادم:

- این خوبه؟

از دستم گرفت:

- بله حتماً.


یه شلوار مشکی هم انتخاب کردم و گفتم:

- خم نشو، من تَنِت کنم.


بلوز‌شو هی پایین می‌کشید، جلوش‌ زانو زدم و شلوار رو پاش کردم.

کمی خم شد:

- بَقیه‌شو خودم انجام میدم، بهتره تو بِری.


با دلی خون ازش جدا شدم.

تو اتاق ترمه رو صندلی کنار پنجره نشستم.

به خاطر این صبح زیبا و همصحبتی با مهدخت، زیر لب الحمدالهی گفته و لبخندی روی لب نشوندم.

انگار داشت کلاف پیچیده‌ی زندگی ولیعهدی که حاضر به ازدواج مجدد با هیج دختری نبود، باز می‌شد.


بعد از مرگ فاطمه تا به حال همچین حالی نشده بودم، اگر حجب و حیای مهدخت نبود عِنان از کَف داده بودم.


دیوار اتاق پر بود از عکس‌های تک نفره یا دونفره ترمه و مهدخت.

ترمه تو اکثر عکس‌ها شکلک درآورده و مهدخت رو محکم بغل کرده بود.

مهدخت هم خنده‌ی شیرینی رو لب داشت و موهای زیباش روی سر جمع یا بافته یا دور شونه‌هاش ریخته شده بود.


با اینکه شاهدخت یه کشور ثروتمند بود، ولی هیچوقت ندیدم بخواد با لباس و جواهر و زیباییش، توی جمع جلب توجه کنه.


موهاش، رنگ طبیعی شب رو داشت و رنگی نبود.

تا جایی که یادم میاد همیشه رنگ موهاش سیاه بود.


تو همه‌ی جلسات، لباس‌های بلند و زیبا و پوشیده به تن داشت. یا با کت و شلوار جلوی همه ظاهر میشد.

هیچ‌گاه تو اجلاسی که از طرف پدرش شرکت میکرد، لب به مشروب نمی‌زد و با کسی هم نمی‌رقصید.

همین رفتار باعث شده بود، شاه در کنار مهدخت قدرتمند جلوه بده.


پانزده نفر از خانم‌های باغ برای ملاقات مهدخت اومدن.

مادر، سمانه و سودابه هم بودن.

مادر جلوتر از همه وارد کلبه شد.


هراز‌گاهی یکی‌ حرفی میزد، کاملاً صداشون میومد. خانم‌بزرگ از مهدخت به خاطر آبادانی کشور تشکر نیم‌بندی کرد.

اون زن مغروری بود و به خاطر این تشکر از مهدخت مشخص بود که خیلی با خودش کلنجار رفته... خدا میدونه چند کیلو لاغر کرده تا راضی به این کار بشه.


خانمای دیگه هم به تبع از مادر از مهدخت تشکر کردن. هرکس در مورد کار مهدخت تعریف و تمجید میکرد و به نحوی قدردان بود‌.

سودابه و سمانه میوه و شیرینی تو بشقاب‌ها میذاشتن و صداشون از آشپزخونه شنیده میشد.


#پارت_250




همه ساکت بودن:

- راحله خانم شما مامایی تموم کردین درسته؟


- بله مهدخت خانم، بیمارستان شما دارم طرحم رو می‌گذرونم.


سکوت حاکم‌ شد، رو صندلی کنار پنجره لم داده و گوشام تیز شد. انگار مهدخت یه همکار از بین دخترای باغ پیدا کرده.


- حالا که همه‌ی خانوما اینجا هستن، میشه منو معاینه کنید؟


راحله دختر عموی کوچکم بود، دختری ساده، مهربون و دوست‌داشتنی.

مدتی بود که با پسرداییش نامزد کرده بود.


- برای چی، مگه محل عَملتون مشکلی داره؟


-نه... راستش... میخوام بکـارت‌مو معاینه کنی.


دیگه صدای کارد و چنگال و بشقاب هم قطع شده و صدایی از کسی بلند نشد.

نفس تو سینَه‌م زندونی شد.

چرا باید مهدخت این درخواست رو می‌کرد؟

حالا فهمیدم‌ چرا میخواست من اتاق بغلی باشم تا همه چی رو بشنوم!؟


اون نگاه تردیدآمیز من رو فراموش نکرده بود. تا به همه تو باغ ثابت نمی‌کرد که پاکه، دست‌بردار نبود.

از خانوما صدایی در نمیومد.

قلب لعنتیم درد گرفت، چرا؟ چرا مهدخت؟


- خانم بزرگ منو ببخشید ولی باید این مطلب یه بار برای همیشه روشن شه... راحله جان من آماده‌م.

_________________________


مهدخت


راحله مُردد جلو اومد، همه با تعجب نگاه‌مون میکردن.

صدای نچ‌نچ یکی از زن‌ها آزارم‌ میداد، مثل نگاه پر از تردید سعید...


ولی تصمیم‌مو گرفته بودم، راحله به دو نفر از خانومای نزدیکش گفت تا ملافه‌‌ای رو طوری نگه دارن که فقط اون بتونه بدنم‌ رو ببینه.

منم ملافه‌مو تا زیر گردنم بالا بردم.

ازشون خجالت کشیدم ولی باید این کار رو میکردم فقط به خاطر سعید که میدونستم اتاق بغلی همه‌ی حرفام‌ رو میشنوه.


راحله با دقت کارش رو انجام داد، نگاهی‌ بهم انداخت.

لبخندی گوشه‌ی لبش نشوند و با گونه‌های سرخ سمت خانم‌های منتظر برگشت و گفت:

- مهدخت خانم باکـره هستن.


خانم‌بزرگ نگاهی با خشم بهم‌ کرد:

- الحمدالله.

بشقاب تو دست‌شو رو میز کوبید و بلند شد.

سری به تاسف تکون داد و راه‌شو کشید و بیرون رفت. بقیه هم پشت سرش ردیف شدن.

حتی‌ سمانه و سودابه هم نموندن.


بعد از رفتن خانوما خم شدم تا شلوارم‌ رو از کنار تخت بَردارم که سعید از اتاق بیرون اومد.

دست تو جیب شلوار داشت.

شلواری مشکی با بلوزی آبی رنگ پوشیده بود که دکمه‌هاش رو تا زیر گلو بسته بود.

با همون حالت اومد و جلوی پنجره ایستاد.

ملافه رو بالاتر کشیدم


#پارت_251




بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:

- آفرین عجب نمایش جالبی بود... خودت رو مضحکه‌ی مردم‌ کردی یا آبروی منو میخوای ببری؟


با تعجب نگاش کردم.

- مردم برام اهمیت ندارن، خواستم اون تردیدی که اون روز تو چشمات دیدم رو دیگه نبینم.


تو تخت نشستم:

- تو برام مهمی سعید.


با سرعت برگشت سمتم و داد زد:

- مهدخت‌ کاش قبلش بهم می‌گفتی چه فکری تو سر داری، حتماً نمیذاشتم این کار رو بکنی.


از ترسِ صدای عصبانیش و حرفاش تو خودم جمع شدم. کز کردم یه‌گوشه و ابروهام تو هم گره خورد.

تک‌تک حرفاش پر از‌ ناراحتی بود، ولی حقیقت همیشه تلخه، اون به من شک داشت و این شک باید یه جایی به حقیقت تبدیل بشه.

و اون روز و پیش اون جمع، بهترین زمان بود حتی اگه به قیمت ناراحتی هر دوی ما باشه.


سرم پایین بود و نگاهم به گل‌های ریز ملافه‌ی جدیدم.

- تو زن نیستی که بتونی حالِ یه زن رو درک کنی! نمی‌تونی بفهمی وقتی یکی بهت میگه هرزه... وقتی همه بهت به چشم بد نگا میکنن... دلت میخواد خودکشی کنی ولی یه روز دیگه بین اون آدم‌ها نباشه.


نگاه سرخ و عصبی‌شو از صورتم گرفت و به بیرون دوخت.

به پنجره و بعدش به باغ نگاهی انداختم.

هنوز زن‌ها دور درختی جمع بودن و مشغول بحث، شاید بحث در مورد من!!


- تو هیچ‌‌وقت طعم تلخ بی‌آبرویی و تحقیر رو نچشیدی، وقتی یکی که فکر میکنی تکیه‌گاهته  ولی تو جمع حتی نمیاد از پاکیت دفاع کنه... خودت مجبور میشی گِلیمت رو از آب بکشی بیرون.


بازم کمی تب داشتم و بی‌حال بودم... از استرس بود یا سمِ تو بدنم... سرم‌ سنگین شد، مثل یه دیگ آب.

فکر نمی‌کردم سعید با این موضوع اینطوری برخورد کنه!! یعنی از پاکدامنی من خوشحال نشده؟


- من که گفتم، آره اشتباه از من بود... ولی، ولی من تا حالا تو این موقعیت نبودم و این حرفا برام ناآشنا بود.


پوزخند نیشداری زدم، انگار من همیشه و هر روز متهم به هرزگی میشدم‌!!


کلافه دستی به ریش و سبیلش کشید:

- من‌ باید برم یه سر به پایگاه بزنم... شب میام پیشت... خدانگهدار.


داشت فرار میکرد. خواست از در تراس بره که با سمانه برخورد کرد:

- کجا؟ دیگه ساعت یک شده ناهارت رو بخور و برو.


#پارت_252




نگاهی به تخت بهم ریخته و من پریشون انداخت:

- از صبح با هم دل میدین و قلوه میگیرین... حسودیم شد بابا.


آش نخورده و دهن سوخته....

سعید نگاه عصبی‌شو به خواهرش دوخت، سمانه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.

انگار پا از حد خواهر برادری فراتر گذاشته باشه، به تته پته افتاد.

نگاهی به سعید کلافه و اخمو انداخت.

- غذا رو ت... تو تراس چیدم... مهدخت خانم‌ بفرمائید.


منتظر جوابمون نشد و راه پله‌ها رو پیش گرفت:

- برم به بچه‌ها سر بزنم.


سعید برگشت و نگاهم‌ کرد، گرسنه بودم.

امّا از طرز برخورد سعید ناراحت... راه رفته رو برگشت و کنارم اومد:

- کمکت کنم یا خودت میای؟


- تو برو شروع کن خودم میام.


انگار ازم فرار میکرد، پا تند کرده و به دقیقه نکشیده صدای کشیده شدن صندلی روی زمین اومد.

بعد از رفتن‌ سعید لباسامو مرتب کردم، موهامو همونطور باز گذاشتم و کنار میز غذا رفتم.

ایوان کلبه تو حصار درخت‌ها و شاخ و برگشون پنهون بود و دید نداشت.


ناهار سوپ و یه مدل غذای محلی بود.

سعید هنوز شروع نکرده و مثل همیشه یکی از پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود.

پاش رو هی تکون میداد، هر وقت عصبی میشد همین کار رو میکرد.


- چی برات بکشم؟


روی صندلی نشسته و موهای مزاحم رو پشت گوشم دادم:

- یه کم‌ سوپ‌ میخورم.

بشقاب رو برداشتم:

- تو زحمت نکش.


بی‌اهمیت به زجری که سعید نثارم‌ کرده بود، مشغول شدم.

دو ملاقه سوپ کشیدم و با بی‌میلی یه قاشق دهنم گذاشتم... اصلا به‌هم نگاه نمی‌کردیم.

معنی کاراش رو نفهمیدم، چرا آنقدر عصبانی شد.


- چرا غذات رو نمیخوری؟


سوپ‌رو با قاشق هم‌ زدم:

- داغه، آروم آروم میخورم.


برای خودش سوپ‌ نکشید، با سالاد مشغول شد.

صدای مهنا و حانیه میومد که با هم مسابقه گذاشته بودن. حانیه زودتر پیشم رسید، صندلی‌ رو کنار کشیدم و تو بغلم گرفتمش. بوسیدمش و کنارم نشست.


مهنا هم حانیه رو کنار زد و اومد بغلم.

سعید براشون غذا کشید.

مهنا رو زانوهای سعید نشست و بازم با انگشتر عقیق تو انگشت پدرش بازی کرد.

هی موهای فرفری اطراف صورتش رو پشت گوش داده و باز موهای لجباز صورت تپلش رو به آغوش می‌کشید


#پارت_253




- مهدخت خانم بازم تب دارین؟

حانیه همزمان با خوردن سوپ پرسید.

جواب دادم:

- نه یه کم خسته‌ام، استراحت کنم خوب میشم.


چند باری سرفه کردم‌. از صندلی فاصله گرفته، نیم‌خیز شده و دستم رو به محل جراحی فشار دادم.

از صندلی بلند شدم که دستم‌ رو گرفت و فهمید حالم خوب نیست.


نمیدونم کی اومد کنارم، نگرانیِ چشمای ناراحتش، زیبا بود.

- حالت خوبه؟


بچه‌ها رو نشون داده و آروم گفتم:

- بعد اینکه غذاشون تموم شد، یه طوری بهشون بگو برن عمارت پیش خانم‌بزرگ تا ناراحت نشن.


قدمی ازش دور شدم:

- یه کم سر درد دارم، میرم کمی بخوابم.


دست‌های گرمش، مقابل داغی بدن تب دارم، چیزی برای گفتن نداشت. مچ دستم رو ول نکرد و نگران به بازوم چنگ زد.

سمت دخترا نگاهی انداختم:

- مامانی رو ببخشید؛ من باید برم داروهام رو بخورم.


سمت اتاق رفتم و روی تخت نشستم. باز درد داشتم.


بعد دقایقی صدای سعید اومد:

- خوشگلای بابا، حالا بدویین برین پیش آبجی حلما تا واسه‌تون نقاشی بکشه، مامان یه کم استراحت کنه خوب میشه.


مهنا جواب داد:

- نه بابا، ما تازه رسیدیم، دلم میخواد مامان مهدخت برام‌ کتاب قصه بخونه.


به تاج تخت تکیه و از لای پرده، نگاهشون کردم. حانیه مودبانه بلند شد و تو گوش مهنا چیزی گفت.

مهنا، لبای کوچیک قرمزشو روی هم فشار داد و با اجبار دست حانیه رو گرفت.

دست تو دست هم سمت عمارت رفتن.


سعید کاسه‌ای سوپ برام آورد:

- خدا رو شکر نخوابیدی... پاشو بقیه سوپ رو بخور.


از تاج فاصله گرفته و لبه‌ی تخت نشستم.

گرسنه بودم... هنوز گرم بود و خوشمزه.


سعید کنارم نشسته بود انگار همون سعید چند دقیقه‌ی پیش نیست که برزخی شده بود.


- نخواب، اول برو یه آبی به سر و صورتت بزن بعد پاهات رو هم آب بگیر، من یه زنگ به حسام بزنم، فکر کنم شیفته.


- لازم نیست قرصام‌ رو بخورم خوب میشم.


کمی جابه.جا شدم:

- تو هم‌ برو به کارات برس.


به خاطر تب عرق کرده بودم، کنارم نشست.

دستی به صورتم کشیدم:

- برو به کارت برس. نگاه کن حالم خوبه.


نمی‌خواستم نگرانش کنم... البته که لذت شیرینِ هم‌نشینی با او همیشه نیازم بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز