2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88661 بازدید | 2268 پست


#پارت_169




به اجبار ازش دور شدم، نباید زود وا بدم!

دلم نمی‌خواست مجبوری کنارم‌ بمونه.


دستاش تو هوا خالی موند...

لبش رو به دندون گرفت.

سکوت بینمون نشست، امیدوارانه پرسید:

- هر شب همدیگه رو اینجا ببینیم؟


تاب رو دور زدم، نگاه تشنه‌ام رو دوختم‌ تو صورتش و با چشمای گرد نگاهش کردم.

خوشبخت‌ترین دختر دنیا بودم.


- ببینم چی میشه... لزومی نداره هر شب...

هر دو به هم نگاه می‌کردیم که نذاشت ادامه بدم:

- چرا لازمه... لازمه تا با هم بیشتر آشنا بشیم.


برای لحظه‌ای کوتاه، خوشی زیر دلم زد.

از جوابی که داد، خوشم اومد. واقعا لازم بود هر شب ببینمش.


شاید اشتباه میکردم، ولی تو نگاهش ذوق بود، برق... چی بود نمیدونم‌؟

بین درخت‌ها ایستادم و نگاهش کردم.

نگاهمون با هم درگیر شد.

رویای دو ساله‌ام داشت به حقیقت نزدیک میشد.


با این نگاه‌ها من دیگه اون آدم سابق نمی‌شدم‌. صورتم سرخ شد و پرده‌ای اشک روی چشمام نشست.


قدمی جلو اومد:

- مهدخت... خانم.


- بله


- شب به خیر


بدون حرفی سر پایین انداختم، انگشتام بی‌هدف، به دکمه‌ی بخت برگشته‌ی بلوزم چنگ انداخت.

تحت تاثیر نگاه زیباش، تیله‌های مشکی که مثل ستاره تو آسمون برق میزد، محو شدم.


قدمی به عقب برداشته و تبسمی روی لب نشوندم. عمیق نگاهم‌ کرد مثل یه اشعه عمق وجودم رو کاوش کرد.

چیزی شبیه یک مستی ناب.

از زیر نگاهای سنگینش، به زور متواری شدم.


خیس از باران عشقی که به سرمون بارید، خزیدم تو تخت. دخترک شیطان وجودم، سیراب این دیدار چند لحظه‌ای نبود.


با یادآوریش، لبخندی زده و صورتم رو پشت دست‌هام‌ قایم‌ کردم.

گاهی بالشت رو بغل کرده و حسی غریب به تنِ خیسم هجوم می‌آورد.



جمعه بود و خوابِ صبح دلچسب.


- بازم که لباس نپوشیدی مهدخت!!!

تو رو خدا دیگه اینجا، از این کارای عجیب و غریب نکن. دخترا می‌بینن و میرن همه جا میگن.


ملافه رو تا روی شانه‌ام بالا کشید.

- فتانه به کمین نشسته تا ازت گَزک بگیره ‌هاااا.


سرم‌و بردم زیر بالشت و با صدای گرفته‌ای جواب دادم:

- من که لباس تنمه. چی‌کار کنم خوب؟


- به این میگی لباس؟


باز خواب‌آلود نق زدم:

- خیس بود خُب!


- چرا اونوقت؟


ملافه رو دور بدنم پیچیده و تو تخت نشستم:

- دیشب خوابم‌ نبرد، رفتم زیر بارون قدم زدم.


زیرچشمی‌ نگاهم کرد و پرسید:

- تنهایی!!

پشت کرد بهم تا میز آرایش رو مرتب کنه.


بدون جوابی سمتِ کمد لباس‌ها رفتم و

پیراهنی‌ بلند و زیبا انتخاب و تنم کردم.



#پارت_170




سعید


رو ابرا سیر می‌کردم، عشقی که دور بدنم پیچید، پیچک عشق مهدخت بود.

بالاخره به هم محرم شدیم.

ولی اون ناراضی از این محرمیت، کاری به چشمان عاشق و دلِ‌ سخت‌پسندم نداشت و من رو پس زد.


نمیدونم تا صبح چطور دوام آوردم، چند دقیقه کنارش بودم... لباسام، موهام بوی عطرش رو گرفته بود.


بعد رفتنش چند ساعتی زیر بارون نشستم.

وارد اتاق که شدم، گوشه‌ای خزیده و خودمو بغل کردم. بوی عطرش روی دست‌هام و لباسام، دیوانه‌ام کرده بود.


تو خیالم فکر می‌کردم که همچنان در آغوش دارمش.

از خدا هم خجالت نمی‌کشم، محرمَم شده و دیگه نیازی به استغفار بعد از فکر و خیال به درگاهش نبود.


خواستم دوش بگیرم، ولی دلم نیومد بوی عطرش از بدنم بپره. دیگه واقعاً فهمیدم که عاشق مهدخت شدم.


ولی چطور به این عشق یک طرفه اعتراف کنم؟ لعنت به این روزگار.

اگه بره و این عشق رو همه جا جار بزنه چی؟ اگه این عشق رو دست آویز قرار بده و به نقشه‌اش برسه چی؟

اون وقت میتونم خودم رو ببخشم!! به بقیه چه جوابی بدم؟


هر کس بفهمه اولین حرفی که میزنه اینه که سعید چرا؟ ما رو سعید حساب دیگه‌ای باز کرده بودیم، اون چرا خام این شیطان شد؟

کاش ما در جایی دیگه با هم آشنا می‌شدیم.


اخم‌هایم تو هم‌ رفت، آخرش که چی؟ من الکی دل‌خوش بودم.

با روانی که در حال فروپاشی بود، سعی کردم کمی بخوابم.

شاید خواب این افکار و حالمو از بین ببره چون مهدخت به شکل عجیبی غیرقابل نفوذ بود.


صبح جمعه، برای من تعطیل نبود.

چه بهتر!! ازش دور میشم تا یادش کمتر ذهنم رو مشغول کنه.


هر چند پدر، تو قرارگاه بین اون همه مهندس و کارشناس و سرباز بهم تذکر داد:

- تو اصلا امروز حواست اینجا نیست‌ها مهندس جان!!


ثانیه شماری میکردم تا شب بشه و بتونم بازم ببینمش. چشمم به ساعت بزرگ روی دیوار قرارگاه داشتم.

ولی چه فایده! باز ازم فرار میکرد.


اصلا نفهمیدم شام چی خوردم.... همگی توی آلاچیق زیر درخت، کنار پدر نشسته و از هر دری حرف میزدن.

با ضربه‌ای که به پهلوم خورد، برگشتم و حسام رو دیدم.

استکان چای به دست، لبخندی معنادار روی لب فاتحانه نگاهم کرد.


- چه خبرته مرد؟ دو ساعته زل زدی به کلبه... یه کم تودار باش

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_171




اگه هوا تاریک نبود، سرخی صورتم، مثل دخترهای دم‌بخت منو لُو میداد.

- نه بابا چیزی نیست.


برای منحرف کردنش، کمی نزدیکش شدم:

- حسام یه چیزی...! فقط نمیدونم کِی اون مدارکی که گفتی قلابی هستن رو بدم دست مهدخت؟


چشمکی زد و سرش رو آورد نزدیک گوشم:

- مههههدخت!!! دیگه چی؟


ضربه‌ای رو شونه‌اش زدم و با اخمی ساختگی موضوع صحبت رو عوض کردم.



ملافه رو با احتیاط روی مهنا انداختم و آروم مثل دزدها، توی راهرو سرک کشیدم تا کسی بیدار نباشه.

روی تاب منتظر نشستم. پوشه‌ی مدارک دستم بود.


با تک سرفه‌ی مهدخت به خودم اومدم و به تماشای اون اهریمن زیبا ایستادم.

دیگه خجالت رو کنار‌ گذاشته بود، تاپ صورتی رنگی با شلوار سفید پوشیده بود، روسری روی شونه‌هاش و موهایی باز که اطراف صورتش درحال رقص بودن.


بدنی به سفیدی برف... بین آبشار سیاه موها پنهون بود.

مثل شکارچی به آهویی گریز پا زل زدم که با پای خود به شکارگاه اومده بود.


تبسمی روی لب داشت.

دنیای بدون مهدخت، برام قابل هضم نبود.

با صدای سلامش، وقفه‌ای بین افکارم نشست.

خرامان جلو اومد و روی تاب، کنارم جا خوش کرد. عجیب اینکه اون تاب انگار برای ما درست شده بود، چفت تن هم شدیم.


این تنها آرزویی بود که برای هر دویمان میخواستم، همیشه، کنار هم...


- شمام مثل من قایمکی میاین؟


هر دو خندیدیم.

چال گونه‌هاش، چاه زنخدان.

از چاله در آمد دلم ای وای... در چاه زِنخدان تو افتاد.


با ذوق حرف می‌زد و بین خنده‌هاش گاهی نگاهمون در هم تلاقی میخورد.

پر از آرامش بود، مثل اقیانوسی بیکران و آرام.


- ترمه مگه ول میکنه!! تا تموم حرفا و داستان‌های آشپزخونه رو بهم نگه، نمیره اتاقش... آنقدر گفت که سردرد گرفتم.


با شیطنت نگاهم کرد و ابرو بالا داد. نمیدونستم سر صحبت رو چه جوری باز کنم.

من و اون دو خط موازی بودیم که با شکستن مهدخت، به هم رسیدیم.


#پارت_172




- از بیمارستان چه خبر؟ کارها خوب پیش میره؟


- به لطف شما. دکتر کبیری به خاطرتون بیمارام رو کم کرده. البته بهتر، زودتر برمیگردم خونه.


- خونه!!


با سر به کلبه اشاره کرد:

- آره دیگه، خونه‌ی من و ترمه.


مسخ شده و حرفی نزدم، فهمیدن حرف کسی که چشمای زیبایی داره، سخته.

این چند ماه از عجیب‌ترین، روزهای زندگیم بود.


با شنیدن اسم ترمه، خندیدم.

- البته ترمه خانم رو بهتره شوهر بدیم بره.


خندید و سرش رو تکون داد:

- وای اگه ترمه بفهمه چه نقشه‌ای براش کشیدین... خدا به دادتون برسه.


موهای مزاحم رو صورتش افتاد. جمعشون‌ کردم و دادم پشت گوشش. متعجب نگاهم کرد، قرمزی محسوسی رو صورتش پخش شد.


دستم در اختیارم نبود، چرا این کار رو کردم؟

حالا دیگه مثل دیشب، بدنش سرد نبود.


- اینا چیه؟


پوشه‌ی مدارک رو گرفتم سمتش:

- یه سری مدارک مهم و حیاتیِ کشورِ؛ تو کارگاه نمیشه نگهشون داشت. تو عمارت هم که خودتون میدونید چه برو بیاییِ.


پوشه رو گذاشتم رو زانوهاش:

- یه چند وقتی پیش شما باشه، یه جای مطمئن بذاریدش. البته اگه قبول کنید؟


نگاهی به پوشه‌ی مدارک انداخت:

- چرا که نه، مثل جونم.


ما بین سکته و خوشی دست و پا میزدم.

برای اینکه حال خرابم رو نفهمه، به درخت‌های اطراف اشاره کردم:

- اینجا رو بیشتر از جاهایِ دیگه‌ی باغ دوست دارم.


ردِ نگاهم رو گرفت:

- اولین تفاهم زندگیمون.

خندید، به زیبایی ماه بالا سرمون.

- اتفاقا شب‌ها میام اینجا، تماشای طبیعت بهم آرامش میده.


ناخودآگاه، دلم خواست فاصله‌ی بین انگشتان ظریفش را پر کنم.

گناه که نکردم. اون حالا زنم بود.

عجیب اینکه همراهیم کرد و انگشتامون اولین هم‌آغوشی رو تجربه کردن‌.


نگاهش از رو صورتم، سُر خورد رو دستامون.

دستم روی زانوش بود و انگشتاش تو حصار دستام، گِرِه‌شون رو محکم کردم.


برخلاف دیشب، خودش رو در اختیارم گذاشت، بهم نزدیک شد و زانوهامون کیپ هم شدن. انگار اونم دلش کمی نرم‌ شده بود.


حتی اگه نقشه بود، برای من لذت بخش‌ترین نقشه‌ی شوم زندگیم بود.


#پارت_173




- ان شاءالله بعد سال عماد، با دخترا میایم و اینجا کنار هم زندگی می‌کنیم.


یه نفس سرش رو بالا آورد، صدای تَق استخون گردنش رو شنیدم.

سرش رو نزدیک‌تر کرد و به تلخی گفت:

- ان شاءالله.


هرم نفساشو روی صورتم حس کردم.

جلوی روسریش باز بود و گردن سفیدش به چشم میزد. با درد چشمام رو بستم تا بیشتر از اون منقلب نشم.

داشتم کنارش جون می‌دادم.


نگاهش سمت آسمون رفت، از خجالت بود...

میخواست بلند شه:

- میشه با هم یه عکس بندازیم؟


سوالی که خارج از اراده‌م پرسیده بودم.

ابروهاش بالا رفت و چشماش خندید:

- بله حتما.


دوربین گوشی رو تنظیم کردم، به هم نزدیک‌تر شدیم. دستم بالا رفت و روی شونه‌هاش نشست.

یه سلفی فول عاشقانه.


تبسمی‌ شیرین رو لباش نشست.

مثل آهویی گریز پا، بین دستام اسیر شد.

سرش بی‌اختیار رو شونه‌ام افتاد.

بوی بهشت از موهاش میومد‌.

بی‌اختیار سرش رو بغل کردم و بوسه‌ای کم جون رو موهاش زدم.


وای خدای من چه کار کردم!! چه زود ترمز بریدم.

سرخی گونه‌هاش بیشتر شد، مثل دو آلبالوی تازه و شیرین.


- ما تا کی باید اینطوری با هم باشیم؟


سر کجش رو صاف کرد، موهاش رو پشت گوشش سُراند.

گوشی رو از دستم گرفت و به عکس نگاهی انداخت، نگاهی عمیق.


آهی نفس‌وار بیرون داد.

- عجله نکنید، طول میکشه تا یخ بینمون آب بشه.

خندید و با زندانبان کنار اومد.


- فکر کنم یخ بین ما رو از قطب شمال آوردن، به این زودی آب نمیشه.


باز خندید و با این خنده تقریباً تو بغلم بود. دست‌شو بی‌مهابا رو سینه‌ام گذاشت.

گرمای زیبایی تو بدنم پخش شد، مطمئن بودم که صدای قلبم آبرو برام نذاشته.

تو چشمای زیبای عسلی و بیکرانش محو شدم‌.


- به... به خاطر حرفایی که اون روز، تو پارک بهت زدم، معذرت می‌خوام... گاهی وقتا اخلاقم بد میشه.


خندیدم:

- فقط گاهی وقت‌ها!!!


لبای زیبا و ماتیک‌زده‌اش خندید و ردیف دندونای سفیدش رو به رخم کشید.


- یعنی هر شب قایمکی بیایم اینجا و ..


#پارت_174

- خانم کجایی ؟

صدای ترمه هر لحظه نزدیک‌تر میشد.

مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید. با نارحتی از هم دور شدیم.

ما پشت ساختمون بودیم و ترمه ما رو نمی‌دید.

با نگرانی نگاهی به کلبه انداخت:

- من باید برم...

کمی تو صورت هم دقیق شدیم.

تو یه چشم به هم زدن جلو اومد و محکم بغلم کرد. قد کشیده‌اش تو بدن هیکلی من، قایم شد.

انگشتامو محکم به زنجیرِ تاب فشردم تا نفس کم نیارم. ولی من مات شدم... کیش و مات بوسه‌ای تند و تیز.

لبخندی زد و انگشتاش رو از بین دستم کشید بیرون. تا حالا ندیده بودم این طوری نگاهم کنه.

- پس هر شب این ساعت همین جا!!

لبخند زدم، تنها کاری که از دستم برمیومد:

- باشه حتماً.

تو دلم طوفانی دلنشین به پا بود.

توی تخت دستم روی صورتم گذاشتم، انگار گرمای بدنم رو از گرمای لب‌های مهدخت گرفته بودم.

هر شب خودمو با پرونده و برگه‌های روی میزم مشغول میکردم تا وقتش برسه.

برگه‌هایی که حتی یک خط هم توان خوندنش رو نداشتم... برگه به دست، فکرم تو بیمارستان و کلبه و باغ در گردش بود.

خدا چطوری میتونه یکی رو آنقدر جذاب خلق کنه؟ با رفتاری متین، مهربان و حجب و حیایی درونی نه ظاهری.

چشمای عسلیش دیوونه‌م میکرد.

اما صد حیف که نه او عاشق بود و نه من توان ادامه داشتم، سرنوشت برای ما برنامه‌ها داشت.

اون روز حسام سر زده اومد کارگاه:

- سعید زودتر همه چی رو مشخص کن. از مهدخت‌ خجالت می‌کشم. تو بیمارستان وقتی باهاش رو در رو میشم، دلم میخواد زمین دهن باز کنه و برم توش.

بعد نماز مغرب که همه رفتن سر خونه زندگیشون، سجده کرده و با خدا حرف زدم.

ازش خواستم‌ زودتر همه‌چی رو برام روشن کنه، دلم می‌خواست مهدخت از این آزمایش سربلند بیرون بیاد، دلباخته‌اش شده بودم.

خدایا دیگه تحمل ندارم، خودت به دادم برس.

فاطمه رو از سرِ دلسوزی بخاطر بیماریش انتخاب کردم ولی بعدها عاشقش شدم، عاشق دلِ پاکش، مهربونیاش.

تا جایی که بعد از فاطمه‌ی خدابیامرز، نتونستم زنی رو اختیار کنم، چون منم با فاطمه مُردم.

عشق تو زندگیم با فاطمه کم‌کم به سراغم اومد. بعدها، اعتراف شیرین فاطمه دلم رو بابت انتخاب اون محکم‌ کرد.

فاطمه عاشقم‌ بود، یه دختر نوجوان که عاشق پسرعموش بود.

پسر عمویی که حواسش به درس بود و بس. ولی فاطمه به خاطر ظاهرش این عشق رو سالها تو قلبش دفن کرده بود
#پارت_175
روزی که، از بین دخترای رنگارنگ باغ، اون رو دست‌چین کردم.
به گفته‌ی خودش، خونه رفته و سجده‌ی شکر به جا آورده، می‌گفت سعید تا چند روز فقط خودم رو نیشگون میگرفتم تا ببینم خواب نیستم.
باورم نمیشد که پسرعمو و ولیعهد جوون و زیبای کشورم، دست رو من گذاشته باشه.
انتخابش کردم، بهش زیاد وابسته بودم اون تموم زندگیم رو سروسامون داد.
۱۳ سال با هم زندگی کردیم، زندگی با اون رو تو تحصیل و کار میشد خلاصه کرد.
با مرگش شوک بزرگی بهم وارد شد.
ولی خدا دوباره راه عشق رو به قلبم باز کرد، اونم به وسیله‌ی کسی که ۱۸۰ درجه با فاطمه فرق داشت.
صبح زود آماده شده و منتظر مهدخت بودم که اومد و نشست کنارم... بوی عطرش چشمام‌ رو بازتر کرد.
سلام داد و عینک به چشم، تو صندلی مچاله شد.
تو راه بازم ساکت بودیم شاید اونم مثل من داشت به ماجرای دیشب فکر میکرد.
سکوت شیرینی تو ماشین، حاکم بود.
ماشین‌ رو جلوی بیمارستان نگه داشتم پیاده شد و سمتم برگشت. دستش رو دراز کرد و باهام دست داد، محکم.
خداحافظی کرد و رفت و دل بی‌صاحاب منم با خودش برد.
سر کار اصلا حواسم جمع نبود و منتظر ساعت یک بودم تا پر بکشم و برم پیشش.
پدر باز چند باری تو خلوت بهم تذکر داد که حواست کجاست؟
- آقا سعید، بابا جان داری موشک طراحی میکنی یا آپولو هوا میکنی؟
واحد موشک‌سازی رو تازه راه‌اندازی کرده بودم و کارم باید سِری و مخفیانه پیش میرفت.
پس بهم باید حق داد که به قضیه مهدخت شک کنم.
زودتر از ساعت یک، جلوی در بیمارستان منتظرش بودم‌.
سوار شد. سلامی کرده و دستی دادیم.
- کجا بریم؟
خسته بود، انگشتاش رو تو هم گره کرد
جواب داد:
- خوب... باغ دیگه.
خیلی دلم می‌خواست به کلبه‌ای که کنار دریاچه ساخته بودم و کسی از وجودش خبر نداشت ببرمش و باهم تنها باشیم.

عزیزممممم پارت های بعدی  گذاشتی منو بیخبر نذاریاااا از اول تاپیک من هستمم دیگه پای ثابت تاپیکات شدم😂😂😍😍

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

اس جان رمانو نفهمیدم ساره تموم شد اين رمان شروع شد چه ربطی بهم دارن؟

رمان ساره ک تموم شد این ی رمان جدیده 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

#پارت_174- خانم کجایی ؟صدای ترمه هر لحظه نزدیک‌تر میشد.مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید. با نارحتی از هم ...

‌‌
یخ بین ما رو از قطب شمال آوردن،
به این زودی آب نمیشه.
قرارهای یواشکی 😉😁

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز