#پارت_169
به اجبار ازش دور شدم، نباید زود وا بدم!
دلم نمیخواست مجبوری کنارم بمونه.
دستاش تو هوا خالی موند...
لبش رو به دندون گرفت.
سکوت بینمون نشست، امیدوارانه پرسید:
- هر شب همدیگه رو اینجا ببینیم؟
تاب رو دور زدم، نگاه تشنهام رو دوختم تو صورتش و با چشمای گرد نگاهش کردم.
خوشبختترین دختر دنیا بودم.
- ببینم چی میشه... لزومی نداره هر شب...
هر دو به هم نگاه میکردیم که نذاشت ادامه بدم:
- چرا لازمه... لازمه تا با هم بیشتر آشنا بشیم.
برای لحظهای کوتاه، خوشی زیر دلم زد.
از جوابی که داد، خوشم اومد. واقعا لازم بود هر شب ببینمش.
شاید اشتباه میکردم، ولی تو نگاهش ذوق بود، برق... چی بود نمیدونم؟
بین درختها ایستادم و نگاهش کردم.
نگاهمون با هم درگیر شد.
رویای دو سالهام داشت به حقیقت نزدیک میشد.
با این نگاهها من دیگه اون آدم سابق نمیشدم. صورتم سرخ شد و پردهای اشک روی چشمام نشست.
قدمی جلو اومد:
- مهدخت... خانم.
- بله
- شب به خیر
بدون حرفی سر پایین انداختم، انگشتام بیهدف، به دکمهی بخت برگشتهی بلوزم چنگ انداخت.
تحت تاثیر نگاه زیباش، تیلههای مشکی که مثل ستاره تو آسمون برق میزد، محو شدم.
قدمی به عقب برداشته و تبسمی روی لب نشوندم. عمیق نگاهم کرد مثل یه اشعه عمق وجودم رو کاوش کرد.
چیزی شبیه یک مستی ناب.
از زیر نگاهای سنگینش، به زور متواری شدم.
خیس از باران عشقی که به سرمون بارید، خزیدم تو تخت. دخترک شیطان وجودم، سیراب این دیدار چند لحظهای نبود.
با یادآوریش، لبخندی زده و صورتم رو پشت دستهام قایم کردم.
گاهی بالشت رو بغل کرده و حسی غریب به تنِ خیسم هجوم میآورد.
جمعه بود و خوابِ صبح دلچسب.
- بازم که لباس نپوشیدی مهدخت!!!
تو رو خدا دیگه اینجا، از این کارای عجیب و غریب نکن. دخترا میبینن و میرن همه جا میگن.
ملافه رو تا روی شانهام بالا کشید.
- فتانه به کمین نشسته تا ازت گَزک بگیره هاااا.
سرمو بردم زیر بالشت و با صدای گرفتهای جواب دادم:
- من که لباس تنمه. چیکار کنم خوب؟
- به این میگی لباس؟
باز خوابآلود نق زدم:
- خیس بود خُب!
- چرا اونوقت؟
ملافه رو دور بدنم پیچیده و تو تخت نشستم:
- دیشب خوابم نبرد، رفتم زیر بارون قدم زدم.
زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:
- تنهایی!!
پشت کرد بهم تا میز آرایش رو مرتب کنه.
بدون جوابی سمتِ کمد لباسها رفتم و
پیراهنی بلند و زیبا انتخاب و تنم کردم.