2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88635 بازدید | 2268 پست


#پارت_225




صداهای نامفهوم و باز شدن در:

- ایشالا خیره... من دلم روشنه که مهدخت هم حالش خوب میشه و شما دو تا کنار هم خوشبخت میشین.


ناتوان از باز کردن چشمام، لبخندی کم جون رو لبام اومد.

در اتاق بسته شد... صدای نفسای خسته‌ی سعید تو اتاق پیچید. اومد کنارم رو تخت نشست.

دلم می‌خواد چشام رو باز کنم، ولی نمی‌تونم... انگار بدنم به چند سال خواب احتیاج داره.


دستم رو تو دستش گرفت، چشمام رو باز نکردم تا حس شیرین و امن‌ گرمای دستش زیر پوستم‌ جریان پیدا کنه.


ملافه رو کشید پایین و لباسم رو آروم بالا داد، اثر گرم انگشتای دستش زیر دلم....

وقتی انگشتش رو زخمم رسید، باز درد تو کل وجودم پیچید... نالیدم، به تلخی.

پام رو جمع کردم و زار زدم.


سریع دستش رو کشید. لباسم رو مرتب کرد و ملافه رو انداخت رو سینه‌ام.

دست‌شو رو پیشونیم‌ گذاشت.


گرمای نفساش به صورتم‌ خورد و آدرنالین بدنم بالا رفت. چند باری آروم‌ صِدام‌ زد، واکنشی نشون ندادم.

نمیتونستم، انگار‌ کسی‌ دست رو چشمام گذاشته و نمیخواست بیدار بشم.


 صدای ورق زدن اومد، میخواست دعا بخونه.

بیمارستان بیهوش بودم و نتونستم‌

بشنوم، ولی حالا...

خوابی سمج میخواست بر جسمم پیروز بشه، نه نمیخوام بخوابم، میخوام گوش کنم.


من به صِداش، گرمای دستاش، نوازش و بوسه‌های یواشکی احتیاج داشتم.

با صدای زیبا، خسته و گرفته‌ای شروع به خوندن کرد.

خدای من، هر کلمه‌ای که میخوند، مثل تکه یخی بود که رو آهن گداخته میریختن.

جلز و ولز احساسم غیرقابل کنترل شده بود.


لای چشمام رو به زحمت باز کردم و اون رو دیدم. سر به زیر مشغول دعا بود، یه دل سیر نگاش کردم.

موهای همیشه مرتب، کت و شلوار اُتو کشیده، کفش‌های واکس‌خورده، کرواتی که گاهی‌ میزد و گاهی‌ نمی‌بست، بوی عطر دلنشین... ولی حالا خسته و پریشون، کنارم نشسته و دعا زمزمه میکرد.


عشق یعنی، همه داشته‌هات رو با یکی قسمت کنی و بهش ارزش بدی، نه اینکه بیای و از سر نیاز و بهش بگی دوستت دارم.

نه... نه‌... این‌ فکرای مزاحم‌ رو پس‌ بزن مهدخت، یه درصد فکر کن شاید دوسِت داره دختر!


باز چشمام رو بستم و خودم رو چون بیماری، دست جراحی حاذق سپردم.

بعد از مدتی، صلوات فرستاد و کتاب رو بست.

گرمای لب‌های داغ‌شو، روی پیشونی تب دارم حس کردم. پیشونیش‌ رو به سرم‌ تکیه داد... کف دستش رو صورتم گذاشت.

مکثی کرد و دوباره پیشونیم رو مهمون بوسه‌ای تب‌دار کرد.


تو آسمونا سیر میکردم، حتی اگه من رو نمی‌خواست و این کارش از روی غریزه بود؛ برام فرقی نداشت، مهم این بود که سعید من رو لایق دونسته بود.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

‌‌مهدختِ بدجنس 😉خب دیگه بسه سعید حسابی نگرانته😁اینم ازپارت‌های امشبمون 😊

مرسیی عزیزم خسته نباشیی 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

عزیزم امروز چندتا پارت میذاری ؟

اگه برات مشکلی نیس امروز یکم بیشتر بذار تا بخونیم خیلییی کنجکاوم 😂😘😘

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_226




عقب که کشید، چشمام رو باز کردم.

لبخندی گوشه‌ی لبای خشکیده‌اش نشست.

شرمی که تو نگاهش بود، دیدن داشت.

- خدا رو شکر، چشمات رو باز کردی مهدخت، از نگرانی...


به پهنای زیباترین اقیانوس‌های دریا نگاهش رو پخش صورتم کرد.

تو چشمای هر دومون، اشک پناه گرفت.

خستگی از قیافه و چشای زیباش می‌بارید.

تو دریای چشماش غرق شدم. غرق در نگاهش، مثل کسی که شنا بلد نیست.


بریده‌ بریده لب زدم:

- سعید من حالم... خوبه تو... تو برو استراحت کن.


ملافه رو بالاتر کشید:

- نه فعلا اینجا میمونم.


نفسی عمیق کشیده و آروم پرسیدم:

- کسی اینجا نیست؟


چشماش گرد شد:

- نه... چطور مگه؟


با شرم جواب دادم:

- پس... پس کمکم کن بلند شم... باید برم دستشویی، دارم میترکم.


دستش رو برد پشت کمرم... لباسام خیس عرق بود، بلندم کرد. نفسم بالا نیومد و کمی سرم گیج رفت. دستم رو به بازوش‌ گرفتم تا نیفتم.

به سینه‌اش تکیه دادم... محکم سرم‌ رو با دستش رو سینه‌ش نگه داشت.


چشمام رو بستم و با فکر حرف حسام، لبخندی روی لبام اومد.

- خانم دکتر من فکر می‌کنم سعید یه حسی پیدا کرده...


نمی‌تونم دقیقا بگم اولین ثانیه‌ای که دیدمش، عاشقش شدم یا دومیش، یا سومیش... ولی عاشقش شدم.


اما اولین لحظه‌ای که دیدم اون داره به سمتم قدم برمیداره، رو یادم میاد.

وقتی کنارش بودم حس کردم که بقیه‌ی دنیا جلوی چشمام محو شده.


حالم که جا اومد، مچ دستش رو گرفتم‌ و سمت دستشویی رفتم.

بیرون موند تا کارم تموم بشه.


تو آینه روشویی به خودم نگاهی انداختم. این چه قیافه‌ای بود؟ رنگ‌پریده و لبهای سوخته و ترک خورده.


از دیدن تصویرم تو آینه وحشت کردم.

مثل مُرده‌ای که از گور برخاسته.

ترمه زیاد اهل خرافات بود، یه بار گفت وقتی لبات ترک خوردن، کسی تو خیالش تو رو بوسیده.


انگشتمو خیس کردم و رو لب‌هام کشیدم.

خیلی وقت بود که از مادر و ترمه خبری نبود.

یه شونه به موهام‌ زدم و صورتم‌ رو شستم.

باز سرگیجه مهمون مزاحم سرم شد.


دستم‌رو به روشویی تکیه زدم تا زمین نیفتم. دهنم مزه‌ی تلخی گرفته بود، مسواک زده و بیرون رفتم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792