#پارت_194
دردی به دل نشسته که درمان نمیشود
در سینهام غمی که به سامان نمیشود
یه آدم جدید میتونه بعد گریه متولد بشه و به وجود بیاد...؟ من اون آدم بودم.
کمی بعد که فهمید دیگه نمیتونم الکی لقمه بردارم و بچپونم تو دهنم، بلند شد، رو پلهها وایساد:
- خدا سعید و دخترهاش رو خیلی دوست داره که فرشتهای مثل شما رو سر راهشون قرار داده.
اونم مثل بقیه زنهای این خونه شال و لباس بلند سیاهی به تن داشت. شاید این سیاهی از زمان مرگ دخترش، رو تنش نشسته و ازش جدا نشده بود.
این سیاهی با مشکیای دیگه فرق داشت، جنس این سیاهی غم خالص بود.
موهای سفیدش از کنارههای شقیقه کمی بیرون زده بود... موهای سفیدی که سالها رنگ مو یا حنا ندیده بودن.
ابروها و صورتش سالها اصلاح نشده بود.
انگار با مرگ فاطمه اونم دست از دنیا شسته بود.
هنوز با مرگ فاطمه و یتیمی نوههاش کنار نیومده بود.
- ازتون ممنونم که کنارم هستین.
برگشت و نگاهم کرد:
- این وظیفهی هر مادری هست که کنار دخترش باشه.
از جوابی که داد، رعشه به تنم افتاد. بلند شدم و قدمی به سمتش رفتم. دلم خیلی پُر بود. کمی مردد بودم، ناخوداگاه بغلش کردم.
هر دو هقهق گریهمون رو رها کردیم.
بوی خوبی میداد، عصارهی زندگی.
دستشو رو سرم کشید:
- توکلت به خدا باشه، ان شاءالله آقا سعید هم به همین زودی تصمیمش رو میگیره.
گرفته بود، برای ساکت کردنم...
از هم جدا شدیم. با نگاهم بدرقهاش کردم.
با یه دست سینی رو نگه داشته بود و آروم راه میرفت و هرازگاهی گوشهی روسری رو سمت چشماش میبرد. هنوز دلش آروم نشده بود.
روی مبل وِلو شدم. سعید باز بهم پیام داده بود. دلتنگش بودم، نمیدونم شاید دلتنگ بیتوجهیاش، نامهربونیاش، ....
- از فتانه اجازه گرفتی میخوای منو ببینی یا نه؟
جواب داد: میدونم از حرفاش ناراحتی، خواهش میکنم. باید ببینمت.
چیز زیادی از زندگی نخواستم، فقط خواستم با اون باشم.
جوابش رو ندادم، از دستش خیلی ناراحت بودم. آدم مگه چقدر ظرفیت داره که این حرفها رو بشنوه و کسی هم نباشه اَزت حمایت کنه.
چقدر سخته کسی که دوستش داری....
از نژاد چشمه باش، حتی اگه آدمای دور و برت سنگ باشن، تو همیشه جاری باش.
ولی دیگه چشمهی وجودم با کارهای سعید خشک شده بود.
باز پیام داد: بیام پیشت؟
نوشتم: حالم خوب نیست، میخوام کمی استراحت کنم.
گوشی رو دوباره خاموش کردم و گوشهای انداختم