2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88650 بازدید | 2268 پست


#پارت_184




با دیدنش بی‌اختیار نگاهم دنبالش کرد، اون پناهگاه امنی بود که بعد سالها پیداش کرده و تو آغوشش بهم پناه داده بود.

نمی‌دونست امروز منم باهاش همسفره شدم.


رفت و بالای مجلس با احترام کنار پدرش نشست، آقابزرگ تو گوشش چیزی زمزمه کرد و اونم فورا با نگاه دنبالم گشت که نگاهمون به هم گره خورد.


با تبسمی نگاهش رو جواب دادم، بی‌تفاوت سرش رو پایین انداخت.

دارم به این نتیجه میرسم که اون اصلاً بهم علاقه نداره و مجبور شده صیغه‌م کنه تا دیگه بهش اعتراض نکنم.

کاش دیشب آنقدر زود وا نمی‌دادم، شاید فکرهای بدی در موردم بکنه.


خجالت‌زده از فکر و خیال، نگاه ازش گرفتم که ناگهان نگاهم به فتانه افتاد.

لبخند رو لبم ماسید و سرم رو پایین انداختم.


بعضیا هستن، هر چند وقت یه بار گند میزنن تو زندگیت، اعصابت و امیدت رو ناامید میکنن...

اون از نگاه سرد و بی‌تفاوت سعید، اینم از نگاه فتانه.


زن عموی سعید کنارم نشسته بود، برام‌ برنج کشید.

گوشت روی برنجم گذاشت و آروم گفت:

- به فتانه توجه نکن غذات رو بخور.


قاشق رو تو برنج خوش عطر و قدکشیده بردم، بخار مطبوعی ازش بلند شد‌. اولین لقمه رو دهن مهنا گذاشتم.

سعید نگاهم کرد و مشغول پچ‌پچ با خانم بزرگ شد.


خواستم یه لقمه بذارم دهنم که خانم‌بزرگ از سعید رو گرفت و برگشت سمت جمعیت:

- پس ترمه کجاست؟


سودابه دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و بعد قورت دادن لقمه جواب داد:

- وا ... آقا بزرگ که صبح گفتن مادرش فوت کرده رفته، یکی دو هفته‌ی دیگه میاد.


فتانه که منتظر جواب بود، قاشق پر رو گذاشت لبه‌ی بشقاب و با صدای تقریبا بلندی گفت:

- مگه اینا پدر و مادر هم دارن؟


با تعجب و خشمگین یک‌ ضرب سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم.

کاش با ترمه رفته بودم، کاش اینجا و کنار این مار زخم‌خوره نبودم.

دیگه آخرای بارداریش بود و داشت می‌ترکید. قاشق پر ملاتی دهنش گذاشت، چند بار این‌ور و اونور دهنش انداخت و قورتش داد.


دخترش فرح که دو سالی از حلما کوچکتره، کنارش نشسته و بهم زل زده بود.

تو قیافه با مادرش مو نمیزد، زیبا و مغرور و نفرت‌انگیز...


این درجه از تحقیر برام قابل پذیرش نبود.

لب‌های لرزون‌مو رو هم فشار دادم تا ضعفم بیشتر از این به چشم نیاد.

از درون درد گرفتم، آتش درونم گُر گرفت.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_185




فرح نیشش تا بناگوش باز و بهم زل زده بود.

هیچ وقت ندیدم تو بازی با بچه‌ها، دعوا نکنه و موی کسی رو نکشه.


همیشه با جرزنی و حرف‌های زشت از بازی میرفت بیرون و آخرش با گریه، خانم‌بزرگ رو راضی میکرد بیاد و سر بچه‌های دیگه داد و بیداد کنه که چرا فرح رو زدین و بازیش نمیدین.


اون زمین تا آسمون با حلما فرق داشت.

حلما با بچه‌ها همبازی نمیشد و خودش رو مشغول مطالعه و یادگیری آشپزی و کارهای دیگه میکرد.


- فکر میکردم اینا از زیر بوته به عمل میان، یا... یا اینکه حرومزادن و پدر و مادر حالیشون نیست.

لیوان دوغ رو سر کشید.


از حرفش قلبم به در اومد، انگشتامو محکم دور دسته‌ی قاشق فشار دادم تا از کوره در نَرم... مغزم خالی بود از جواب.

خالی خالی...


دیگه کسی به متلک‌های فتانه نمی‌خندید.

به جز، دخترش که دندوناش مشخص شده بود و چیزی گوش مادرش لب زد و هر دو ریز خندیدن.


عرق سردی از وسط کتفم سُر خورد و کشیده شد پایین.


زن عموی سعید که با خانم‌بزرگ فاصله‌ی سنی زیادی نداشت، سری تکون داد و رو به فتانه کرد:

- فتانه جان حرمت سفره رو نگه نمیداری لااقل حرمت ریش سفیدا رو نگهدار.


صدای نچ‌نچ از گوشه کنار سفره بلند بود.

سمانه همسر حسام با ناراحتی، لب به دندون گزید و آروم طوری که فقط خانم‌ها بشنون، ادامه داد:

- دوباره شروع نکن بازم فشارت میره بالاها... هر وقت شاهدخت رو میبینی گُر میگیری.


بهم نگاهی انداخت، لبخندش رو جمع و جور کرد، لبخندی که اجباری مهمونم کرد:

- غذاتو بخور، بذار ایشون و ما هم غذامون رو بخوریم.


تو این مدت همه، من و ترمه رو خوب شناخته بودن.

فتانه تازه گرم‌ گرفته بود و ول کن ماجرا نبود، آقابزرگ‌ زیر لب لا‌اله‌الا‌الهی گفت و فتانه رو صدا زد.

- بابا خجالت بکش، این حرفای جهنمی چیه به دهنت میاری دخترم؟


بی‌توجه به آقابزرگ، باز به سمتم حمله ور شد.

- خانوم هم سنِ منه، اونوقت هنوز شوهر نکرده، خجالت هم خوب چیزیه.


نگاهش کردم، آنقدر حقیر شده بود که به هر چیز بی‌ربطی چنگ می‌انداخت، تا بیشتر لِهَم کنه.

جه ربطی داره، شاید یکی بخواد تا آخر عمر تنها باشه و ازدواج نکنه!!


درسته تو راه عاشقی باید خستگی‌ناپذیر بود، ولی شَک انداختن تو دل این و اون به خاطر پاکدامنی، اصلا قابل توجیه و سکوت نبود.


باز با دهان پر بهم توهین کرد:

-تو کشور خراب شُده‌ش با همه بوده، حالا اومده زندگی پاک برادر ما رو ناپاک کنه و حرفش رو بندازه تو دهن مردم.


#پارت_186




تو سرم صدای همهمه پیچید، انگار رو تخته‌ی کوچک چوبی، تو دریا شناور بودم و کوسه‌ای از زیر آب بهم حمله کرده. هرقدر خودم رو جمع و مچاله می‌کردم، باز بهم زخم میزد.

فکر باطلی بود؛ چون من باهاش کاری ندارم و ازش دور میگردم، پس اونم نباید باهام کاری داشته باشه.


نیم نگاهی به سعید انداختم، سرخ شده بود و با غذا بازی‌بازی کرد‌ه و انگار نه انگار فتانه داشت پیش همه بهم توهین می‌کرد.


عمه‌ی بزرگ سعید که زنی سفیده، تپل و همیشه خندون بود و ترمه میگفت، عمه احترام مثل کلم‌سفید می‌مونه، با چشم ابرو بهم حالی کرد که جوابش رو ندم.

جوابی نداشتم که بدم، این آتیش عشقی بود که خودم روشنش کرده و دودش باید فقط تو چشم خودم میرفت نه سعید.


عمه احترام که چند نفری با فتنه فاصله داشت، دستش رو مشت کرد و تو سفره گذاشت و کمی جلو خم شد تا صورت پر از تنفر فتانه رو ببینه:

- خجالت بکش دختر، از پدرت از این‌ مردا. بسه دیگه، بذار یه لقمه غذا از دهنمون بره پایین.


دیگه صدایی از قاشق و بشقاب کسی بلند نشد. همه داشتن منو نگاه می‌کردن.

سرم پایین بود و هرازگاهی غذا به دهن  مهنا میذاشتم.


من‌ از این زندگی توقع زیادی نداشتم، یه عشق بی‌دردسر تو این دنیای بزرگ و یه زندگی آروم گوشه‌ی این باغ بزرگ به همراه سعید و دختراش چیزی نمی‌خواستم.


به کم هم قانع بودم، ولی انگار زندگی چیزای زیادی میخواست ازم بگیره تا به جاش سعید رو بهم بده. آبرو، حیثیت، خانواده.


فتانه موقع حرف زدن نفس‌نفس میزد، شکمش دیگه داشت می‌ترکید. شاید این ماه زایمان کنه!

رو به عمه‌ی بزرگش کرد:

- چطوری غذا بخورم وقتی قاتل عماد جلوم نشسته، زَهر بخورم بهتر از این غذاست.


درحالی که بشقابش رو خالی کرده بود...

چرا سعید یا آقابزرگ حرفی نمیزدن؟ آبروم‌ رو پیش همه بُرد.


با خشم و بی‌احترامی ادامه داد:

- همه تو شهر و بیمارستان در مورد سعید و این حروم‌زاده حرف میزنن، میگن سعیدخان چطور راضی شده یه دختر معلوم‌الحال رو ببره و بیاره؟


دندونام رو از حرص رو هم فشار دادم، سردرد گرفتم. با دهن باز و چشمای خشک شده به صورت سرخ فتانه چشم دوختم.

نگاهم سنگین بود که باز سینه‌های درشتش بالا پایین شدن.

شبیه آهویی کوچک بین بی‌شمار کفتار گرسنه...


اگر هم بی‌شمار نبودند، بی‌تفاوت نشسته و معرکه‌ی فتنه رو نگا میکردن.

انگار‌ سینما بود و اون جماعت تماشاچی.

دلشکسته از این همه بی‌تفاوتی سعید، چشمام‌ سوخت.

فقط همین رو کم داشتم تا بین این همه آدم، بزنم زیر گریه و نیمچه‌ آبروم هم به همراه اشک‌هام، بریزه


#پارت_187




سودابه و سمانه به فتانه اعتراض کردن و گفتن:

- اینجا بچه نشسته، رعایت کُن دیگه.

با خشم غُرید:

- شما بخورید، من کوفت بخورم بهتر از اینه که با این همه کاره تو یه سفره بشینم.


با کمک سمانه به زور از جاش بلند شد و خواست بره بیرون.


- فتانه خانم شما بشینید من میرم.

از کنار مهنا بلند شدم. رو کردم به زنی که مسبب ماجرای امروز بود، باید سرخوشی آب‌بازی رو از دماغ من بیرون بریزه.


- ممنون خانم‌بزرگ‌ که بهم اجازه دادین تا امروز مهمون سفره‌تون بشم، کاش برای نهار دعوتم نمی‌کردین تا طبق معمول پیش همه کوچیکم کنید.


نگاه پر از خشمِش رو از‌ صورتم‌ گرفت و به بقیه دوخت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.

به فتانه که کنار بچه‌هاش نشسته بود نگاهی انداختم.

- فتانه خانم اون دنیا باید جواب این تهمت‌هایی رو که بهم زدی رو بدی، به خدا حلالت نمی‌کنم.


اشک از چشمام سرازیر شد، با پشت دست چشمام رو پاک کردم.

با دست مهنا رو نشون دادم:

- من پاکم به پاکی همین بچه‌هایی که اینجا نشستن.


دست‌مو رو دهنم گذاشتم تا صدای هق‌هقم بلند نشه.

مردها به جای ما از خجالت سرخ شده بودن.


لعنت به تو فتانه... لعنت... به بی‌خیالی‌های سعید.

شیرین‌تر از اعتماد مگه چیز دیگه‌ای هم بود، این شیرینی رو تو نگاه و رفتار سعید ندیدم.


سمت در برگشتم که نگاهم با اون بی‌احساس یکی شد. پا تند کردم، مهنا هم بلند شد و دنبالم اومد.

حلما با چشم غره‌ای دستش رو گرفت و مجبورش کرد کنارش بشینه.  اونم از ترس کتک خوردن برگشت و سر جاش نشست.


آقابزرگ صِدام کرد، به احترامش ایستادم:

- تو پاک‌تر از هر چیزی هستی که تا به حال دیدم.

به طرف جمعیت برگشت:

- میخوام حرفی رو که سه ماهه به کسی نگفتم و شما اجازه ندادین بگم و اینجا برای همه بازگو کنم.


دستمو به در تکیه  و سر به زیر به حرف‌های آقابزرگ‌ گوش دادم.

ایوان و ستون‌های بلندش دور سرم می‌چرخید. باز زیر دلم درد گرفت، چند روزی بود به قول ترمه آب روغن قاطی کرده بودم.


چند باری تو بیمارستان، بین ویزیت بیمارا رفتم و سِرمی بهم زدن، ولی برای چند ساعتی آب رو آتیش بود.


دستم بی‌اراده به مانتوم چنگ زدم. کاش ولم کنن برم، برم و دیگه هیچوقت کسی پیدام نکنه، حتی سعید.

بی‌اختیار پوزخند زدم و از گوشه‌ی در نگاهش کردم.


#پارت_188




دستش رو ستون بدنش کرده و به پارچ بلوری آب زل زده بود.

سنگینی نگاهم رو فهمید، سرش رو بالا آورد. با حرکت آروم سر، کلبه رو نشون داد و حالیم کرد برگردم کلبه.


بی‌توجه به خواسته‌اش به حرف‌های پدرش گوش دادم. آقابزرگ حرف میزد و راز بینمون رو فاش میکرد.

گاهی کسی از جمع، شرمزده نگام میکرد.

آقابزرگ گفت و گفت... ولی دلم خالی نشد.


- آره بابا جان این همه روزی و نعمت رو خدا رسوند... درسته خدا رسوند، ولی به دست بنده‌ی خدا.


زل زدم تو چشمای سعید، کسی که مَحرمم بود، کسی که حاضر بودم براش جون بدم و داده بودم... چشمایی که تردید رو به خوبی می‌تونستم ببینم، تردید به پاکی مهدخت...


دیگه صبر نکردم و زدم بیرون. کفش‌ها رو پوشیده نپوشیده پله‌ها رو یکی دوتا کردم.

وسط باغ که رسیدم طاقتم تموم شد و هق زدم.

به درختی چنگ زدم و پیشونیم رو تکیه دادم به تنه‌ی درخت، آروم بغلش کردم و زار زدم. پوست خشک و ترک خورده‌ی درخت، خوابگاه اشک‌های بی‌پایانم بود.


_________________________


سعید


شاید حرف‌های فتانه درست باشه!! شاید مهدخت اونی نباشه که تو این چند ماهی که اینجا بوده، نشون داده!


تو کشوری که اون شاهدخت یکی یه دونه‌اش بود، هر اتفاقی ممکن بود افتاده باشه، اونجا همه جور فسق و فوری آزاد بود. تو سرم فکرای بدی اومد، لعنت به این شَک و دودلی.


وقتی بهم نگاه کرد و چشماش بارونی شد،

دلم هُری ریخت، نه از عشق... از تردیدی که تو دلم کاشته شد.

با این دوگانگی چی کار کنم خدا؟ فتانه تو دلم تخم شک رو کاشت.


مهدخت دیگه ناموس من بود و نباید میذاشتم درموردش چیزی بگن.

با خشم به فتانه نگاهی انداختم و تو دلم به خودم فحش دادم.


پدر از فداکاری مهدخت و مادرش گفت، از اینکه اون همه طلا تبدیل به امکانات بیمارستانی و تجهیز معادن و سواحل و نیروگاه برق کشور شد.

اون می‌گفت و همه تو بُهت و حیرت بودن.


رو به زن عمو راضیه کرد.

- راضیه خانم یه کم براش غذا ببرین کلبه، تنهایی به دور از تهمت و ناراحتی بخوره، از‌ وقتی اومده اینجا پوست و استخوان شده.


مهدخت آنقدر لاغر شده بود که حتی آقابزرگ که به این چیزا کاری نداشت، هم متوجه شده بود.


پدرم برگشت‌ سمت فتانه:

- اگه تو این وضعیت نبودی، یه سیلی نثارت می‌کردم تا بفهمی کی به کیه.


فتانه تو مبل مچاله شد، توقع نداشت پدر تمام قد پشت مهدخت بایسته.

- می‌بینی فتانه خانم، این دختر چه دل بزرگی داره.


همه دست از غذا کشیده بودن و به فتانه و گاهی به من نظر میکردن


#پارت_189




- دو تا برادراش جلوی چشماش زنده زنده سوختن و کشته شدن، ولی یه بار هم به من و سعید که فرمانده جنگ بود، اعتراضی نکرد.


از کنار سفره با ناراحتی بلند شد. روی صندلی نشست و زیر لب الحمدلله گفت.

دستی رو صورتش کشید، چشماش کاسه‌ی خون بود.


- مهدخت دختریِ که تو کشورش، شاه نتونست رو حرفش حرفی بزنه... اگه فداکاری این دختر نبود، الان به جای این سفره‌ی رنگین، باید در غم بچه‌هامون عزاداری می‌کردیم.


همه ساکت بودن و حرفی نمیزدن، از جمله مادرم و فتانه.

پدر باز بی‌رحمانه ادامه داد:

- از روزی که اومد تو این عمارت، کسی شنیده که به اوضاعش اعتراضی بکنه؟


نگاهی اجمالی به همه انداخت، مثل یه نگهبان همه رو از زیر نگاه تیزش گذروند.

دستی رو شونه‌ام گذاشت:

- دختری که لای پر قو بزرگ شده بود، اینجا با ما داشت یک ماه اول نون خشک می‌خورد، اوایل شاید بهش شک داشتم، ولی الان میدونم که پاکه.


تو صورت همه میشد، پشیمونی رو دید.

صدای دونه‌های تسبیح آقابزرگ مثل پتکی بود که تو سرم می‌خورد.


- حالا چه بخواین چه نخواین این دوتا باید با هم ازدواج کنن تا این صلح پایدار بمونه، وگرنه بازم ممکنه جنگ بشه. ‌


از جا بلند شد:

- اشک‌هاش که دیدم دلم خون شد، از روزی که اومده اینجا یه روز خوش نداشته.


برگشت سمت فتانه:

- اون پاک و روسفیده.


همه با این حرف پدر، سمت من برگشتن.

ولی من تمام حواسم به حلما بود، حلمایی که پشت سودابه کز کرده و انگار غم دنیا تو چشماش جمع بود. غمی که دلم رو به درد آورد.


چی کار کنم؟ با مهدخت، حلما، حرفای نیش‌دار فتانه! سرم داشت می‌ترکید.


پدر رد نگاه‌مو گرفت و به حلما رسید. با مهربانی نگاش کرد:

- آقاجون، تا تو راضی نباشی فعلاً هیچ کاری نمی‌کنیم.


نمی‌کنیم! اونا نمی‌دونستن که نتونستم دوری مهدخت رو تحمل کنم و ولیعهدشون خیلی وقته دل و دینش رو تقدیم مهدخت کرده.


ولی چرا لال شدم و نزدم دهن فتانه، الان مهدخت پیش خودش چی میگه؟ از نگاهش معلوم بود که از حرف‌های زشت فتانه ناراحت شده و انتظار حمایت داشت. لااقل از طرف کسی که همسرش بود.


دلم نمی‌خواست حرف مهدخت، پیش همه زده بشه. کسی نمی‌دونه به هم محرم‌ شدیم و برای اثبات بی‌گناهیش نقشه داریم


#پارت_190




تو چارچوب در ایستاد:

- مهدخت امتحانش رو پیش من پس داده و حالا مونده سعید تصمیمش رو بگیره.


تو صورت رنگ‌ پریده و پریشونم دقیق شد:

- دریا نیازی نداره بزرگی خودش رو ثابت کنه.


تک‌تک صورت‌های حیرون رو از زیر نگاه ناراحت و تَرش گذروند:

- آدما خسته بشن، میذارن و میرن... مهدخت هم یه آدمه.


من خودم رو تو چشمای مهدخت پیدا کردم، پس چرا لال شدم و نتونستم ازش حمایت کنم و تو دهن فتانه بزنم.


دلبر آمد

پیِ تعمیر دل ویرانم

لیکن آن وقت

که این خانه ز تعمیر افتاد...


فتانه اون آدم رنج دیده‌ای بود که می‌خواست بقیه هم مثل خودش رنج بکشن، تا حداقل برای مدتی احساس راحتی بکنه.


تنها راهی که میشه فهمید یه نفر رو چقدر دوست داری اینه که اون رو از دست بدی.

احساس میکنم مهدخت رو از دست دادم.

ناتوان بودن از عشق‌ورزیدن میشه خود دوزخ.


جمله‌ی آخر پدر تو سرم پژواک میخوره:

- آدما خسته بشن میذارن میرن، مهدخت هم یه آدمه...

اون آدم نیست اون یه فرشته است که کسی قدرش رو نمیدونه.


هیاهوی بسیار مادر و فتانه برای هیچ بود‌.

چشمان حلما بارونی شد، ولی دَم نزد و بی‌‌صدا بارید.

برزخ و جهنم برام یکی بود، بین حلما و مهدخت دست و پا می‌زدم‌.


به حسام نگاه کردم، اگه کسی بویی ببره که من مخفیانه مهدخت رو صیغه کردم خیلی بد میشه.


همه دست از غذا کشیدن... مادر کنارم نشسته بود، هراز گاهی زیر لب چیزهایی می‌گفت و سری تکون میداد.

کاش می‌رفتم دنبال مهدخت و باهاش حرف میزدم و این ناراحتی رو از دلش در می‌آوردم.


- خانم‌بزرگ چیزی شده؟


بشقاب غذا رو داد دست یکی از دخترا و لبه‌ی سفره رو تکوند:

- دخترا زودتر سفره رو جمع کنید و ببرید آشپزخونه... سودابه تا وقتی ترمه برگرده مسئولیت اونجا با توئه.


برگشت و تو صورتم دقیق شد:

- نگران فتانه هستم... موندم وسط این دو تا.


اون مادرم واقعیم نبود، خیلی زحمتم رو کشیده بود، دوسش داشتم، ولی میشد به وضوح دروغ رو تو چشماش خوند.

اون با کارا و حرفا و حمایت‌هاش، فتانه رو انتخاب کرده بود.


#پارت_191




فتانه با فس‌فس رفت و بالای پذیرایی روی مبلی لم داد و پسر و دخترش رو به آغوش کشید.


- پدرت راست میگه، زود تصمیم بگیر بعد سال عماد، دست این دختره رو بگیر بیارش تو خونه‌ات.


قرص فشارش رو با لیوانی آب خورد:

- درسته از مهدخت خوشم نمیاد، ولی حالا که پدرت ازش یه قهرمان ساخته... مجبوریم به عنوان عروس این خانواده بپذیریمش و تحملش کنیم.


دلم برای مهدخت سوخت، خیلی گناه داشت. مادر حتی بعد از شنیدن حرف‌های پدر هم‌، نظرش در مورد مهدخت تغییر نکرده بود.

با یادآوری تردید خودم نسبت به او، به مادر حق دادم.


سفره رو جمع کردن و من و دخترا رفتیم اتاقمون.

مهنا و حانیه به حیاط رفتن تا با بچه‌ها بازی کنن و من مشغول کاغذهام شدم.


دلم پیش مهدخت بود. از نگاه آخرش فهمیدم دلش هزار تیکه شد ولی دم نزد.

باید بابت لال بودنم سر سفره، براش توضیح بدم.


امشب تولد حلما بود و داشت لباس پِرو می‌کرد. فکری به ذهنم‌ رسید:

- بابا جون میخوای مهدخت خانم رو هم دعوت کنی؟


با شنیدن اسم مهدخت اَخماش تو هم رفت و مودبانه جواب داد:

- بابا اگر اجازه بدین من خودم مهمونای جشن تولدم رو دعوت کنم، دوست ندارم ایشون بیاد، آخه... آخه دوسش ندارم.


بعد چند پیراهن رو دستش انداخت و به خونه‌ی عمه‌هاش رفت تا لباس مناسبی انتخاب کنه.

باید چی کار میکردم؟ بین دلم و حلما گیر افتادم.

گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم:

- باید بیام پیشت، باهات حرف دارم...


از جوابی که داد، یکه خوردم.

- عجیبه! تو این چند دقیقه تخم کفتر خوردین، زبون باز کردین؟


حق داشت، این متلک کم بود، بیشتر از اینا باید بارم کنه. زنگ زدم، گوشی رو خاموش کرده بود.


#پارت_192



مهدخت


میدونی درد چیه؟

دلتنگ کسی باشی که ذره‌ای براش مهم نیستی... درد یعنی اینو بدونی، ولی بازم نتونی بی‌خیالش بشی.


خیلی راحت بهم تهمت هرزگی زدن و سعید صداش در نیومد. اصلا براش اهمیتی نداشتم.


باز زیر دلم درد گرفت، چند روزی بود که دردش می‌گرفت و وِل میکرد... باید یه آزمایش بدم ببینم چه مرگمه.

مانتو رو مشت کرده و رو مبل پرت کردم.

موهام رو با حرص باز کردم، آنقدر کشیدمشون که ریشه‌هاش درد گرفت.


زن عموی سعید برام غذا آورد، صِدام‌ کرد.

- مهدخت جان، خانم دکتر....


زنی دوست‌داشتنی و مهربون، برعکس خانم بزرگ... اشک چشمام رو پاک کردم و به اجبار رو ایوون رفتم.

سینی‌و از دوشش روی میز گذاشت. تبسمی گوشه‌ی لب داشت. نشست تا نهارم رو بخورم. هر تیکه‌ی غذا مثل قلوه‌سنگی بود که به زور قورت میدادم.


درسته راضیه خانم، از خانم‌بزرگ‌ کوچک‌تره، ولی غم بزرگی رو قلبش بود که اون رو پیرتر نشون میداد.

غمی عجیب که رو نگاهش، حرفاش، حرکاتش اثر میذاشت.

هر وقت منو تو باغ می‌دید، می‌ایستاد و نگاهم میکرد.

عمیق بهم زل میزد.

انگار دیدن من، اونو یاد یکی می‌انداخت.


باز اون نگاه عمیق، تو صورتم و رو بدنم چرخید.

- شما چند ماهه اینجا با ما زندگی می‌کنید شاهدخت خانم، همگی ما شما و ترمه خانم رو تو این چند ماه خوب شناختیم. پاکین مثل آب زلال.


تو این باغ خیلیا حواسشون بهم بود، ولی اونی که باید...


- مگه میشه کسی شما رو ببینه و عاشقتون نشه!


لبخندی به تلخی زدم.

- آره میشه... همونی که آرزوی شب و روزم بود، منو ندید و برای ساکت کردنم، صیغه شدم.

حیف که این جواب، رو کسی نشنید.


همه بیرونِ منو می‌بینن، یه دختر خاص با جایگاه ویژه. انگار شاهدخت‌ها نباید عاشق باشن، بشینن منتظر تا یکی سوار بر اسب سفید، بیاد و افتخار بده با شاهدخت ازدواج کنه.


تو دلم غنچه‌ی عشق سعید داشت باز می‌شد و نیاز به آبیاری داشت.

درونم طوفانی به پا بود. حس نادیده گرفتن، درک نشدن، تنهایی...

درونم رو حتی نزدیک‌ترین کَس‌هام هم ندیدن.... من واقعاً گناه دارم. نیاز به همدل، یکی که دستام رو بگیره و بگه من کنارتم.


انگار صدای قلبم‌رو شنید، دست‌های لاغر و چروکیداش رو گذاشت رو دستم.

روی دستش خالکوبی ماه داشت که رنگ و روش رفته بود و به سبزی میزد.

چند دایره که شاید در حکم‌ ستاره بودن، اطرافش به چشم‌ می‌اومد.


- من مادرِ فاطمه هستم، همسر مرحوم آقا سعید.


#پارت_193




حالا فهمیدم، چرا آنقدر غم از چشماش میزد بیرون. پس بگو چرا هر وقت منو می‌دید، زل میزد و بهم نگاه میکرد!

برای همدردی باهاش دستشو گرفتم:

- خدا رحمتشون کنه.


تبسم رو لباش با غم تو چشماش تو تضاد بود. باز همون لبخند:

- روزی که تشریف آوردین و فهمیدم برای چه کاری به اینجا اومدین، ازتون متنفر شدم. غم فرزند هیچ اسم خاصی نداره، وقتی بچه‌ات میمیره... نمیدونن روت چه اسمی بذارن، بیوه... یتیم... یا... نمیدونم. می‌ترسیدم دخترا رو دوست نداشته باشین یا اذیتشون کنید، ولی کاملاً برعکس شد.


چشمای سیاهش به خون نشست.

با دقت نگاهش کردم، فاطمه به مادرش کشیده بود زیبا، ساده و دوست‌داشتنی.


- مهدخت خانم شما برای اون دخترا تو این مدت مادری کردی، این رو من میگم، منی که خودم مادرم، شب‌ها میام و پشت کلبه به بگو و بخند شما و نوه‌هام گوش میدم و بعد سالها واقعا از ته دل لبخند میزنم.


اشکی از گوشه‌ی چشمای سرمه کشیده‌اش روون شد، از چروک صورتش رد و به گونه‌اش رسید.


- جای خالی فاطمه هر روز به چشمم میاد و اذیت میشم، بعد مرگ‌ اون خدا بیامرز من و خانم‌بزرگ‌ شدیم مادر این دخترا.


نگاهش رفت سمت عمارت، جایی نزدیک حوض آبی و بزرگ، حانیه و مهنا و چند دختر و پسر کوچیک.


- حانیه همیشه تو خودش بود و با کسی نمی‌جوشید. گوشه‌گیر و ضعیف شده بود. حلما هم رفت زیر دست فتانه. مهنا هم که رنگ مادر به خودش ندید.

آدم تاب هر چیزی رو داره، ولی غم فرزند چیزی نیست که تاب بیاری، باید هر روز صبح به خودت بگی اونی که از وجودت بود، شیره‌ی جونت رو خورده و قد کشیده بود، اونی که فرستادیش مدرسه، دانشگاه، خونه‌ی بخت... حواست باشه حالا دیگه نیست... نیست که نیست.


راضیه خانم و مادرم هم‌درد بودن و من به خوبی جنس دردشون رو می‌شناختم.

اشک‌ چشاش رو گرفت و ادامه داد:

- ولی بعد از اومدن شما... صدای بگو و بخند دخترا، من و شوهرم‌ رو خوشحال میکنه.


گوشه‌ی لبش با خنده، بالا رفت. چین و چروک اطراف لب‌های کوچیکش زیاد شد.

انگار‌ خمیرمایه‌ی این زن رو از آرامش گرفته بودن، برخلاف خانم بزرگ.

دو تا جاری کاملاً متفاوت.


- کیف می‌کنم وقتی می‌بینم با تمام وجود مثل یه مادر بغلشون می‌کنید.


با بغض به حرفاش‌گوش می‌دادم و به زور چند لقمه پایین فرستادم. بغض لعنتی راه گلوم رو بسته بود.


- به حلما زمان بدین، متاسفانه رفته زیر بیرق فتانه... اونم آروم آروم کشیده میشه سمت شما.


#پارت_194




دردی به دل نشسته که درمان نمی‌شود

در سینه‌ام غمی که به سامان نمی‌شود


یه آدم جدید میتونه بعد گریه متولد بشه و به وجود بیاد...؟ من اون آدم بودم.


کمی‌ بعد که فهمید دیگه نمیتونم الکی لقمه بردارم و بچپونم تو دهنم، بلند شد، رو پله‌ها وایساد:

- خدا سعید و دخترهاش رو خیلی دوست داره که فرشته‌ای مثل شما رو سر راهشون قرار داده.


اونم مثل بقیه زن‌های این خونه شال و لباس بلند سیاهی به تن داشت. شاید این سیاهی از زمان مرگ دخترش، رو تنش نشسته و ازش جدا نشده بود.

این سیاهی با مشکیای دیگه فرق داشت، جنس این سیاهی غم خالص بود.


موهای سفیدش از کناره‌های شقیقه‌ کمی بیرون‌ زده بود... موهای سفیدی که سالها رنگ مو یا حنا ندیده بودن.

ابروها و صورتش سالها اصلاح نشده بود.

انگار با مرگ فاطمه اونم دست از دنیا شسته بود‌.

هنوز با مرگ فاطمه و یتیمی نوه‌هاش کنار نیومده بود.


- ازتون ممنونم که کنارم هستین.

برگشت و نگاهم کرد:

- این وظیفه‌ی هر مادری هست که کنار دخترش باشه.


از جوابی که داد، رعشه به تنم افتاد. بلند شدم و قدمی به سمتش رفتم. دلم خیلی پُر بود. کمی‌ مردد بودم، ناخوداگاه بغلش کردم.

هر دو هق‌هق گریه‌مون رو رها کردیم.

بوی خوبی میداد، عصاره‌ی زندگی.

دست‌شو رو سرم کشید:

- توکلت به خدا باشه، ان شاءالله آقا سعید هم به همین زودی تصمیمش رو میگیره.


گرفته بود، برای ساکت کردنم...


از هم جدا شدیم‌. با نگاهم‌ بدرقه‌اش کردم.

با یه دست سینی رو نگه داشته بود و آروم‌ راه میرفت و هرازگاهی گوشه‌ی روسری رو سمت چشماش می‌برد. هنوز دلش آروم‌ نشده بود.


روی مبل وِلو شدم. سعید باز بهم پیام‌ داده بود. دلتنگش بودم، نمیدونم شاید دلتنگ بی‌توجهیاش، نامهربونیاش، ....


- از فتانه اجازه گرفتی میخوای منو ببینی یا نه؟

جواب داد: میدونم از حرفاش ناراحتی، خواهش میکنم. باید ببینمت.


چیز‌ زیادی از زندگی نخواستم، فقط خواستم با اون باشم.

جوابش رو ندادم، از دستش خیلی ناراحت بودم. آدم مگه چقدر ظرفیت داره که این حرف‌ها رو بشنوه و کسی هم نباشه اَزت حمایت کنه.

چقدر سخته کسی که دوستش داری....


از نژاد چشمه باش، حتی اگه آدمای دور و برت سنگ باشن، تو همیشه جاری باش.

ولی دیگه چشمه‌ی وجودم با کارهای سعید خشک شده بود.


باز پیام داد: بیام پیشت؟

نوشتم: حالم خوب نیست، میخوام کمی استراحت کنم.

گوشی رو دوباره خاموش کردم و گوشه‌ای انداختم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792