2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88689 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_101




ترمه که تو اتاق دیگه مشغول باز کردن چمدون‌ها بود، صِدام‌رو نشنید.

رفتم آشپزخونه و از آب چکان لیوانی برداشته و یخچال رو باز کردم.

یه پارچ آب خنک تو یخچال بود، لیوان رو پر کردم و سر کشیدم.

باز همون آب بد مزه، ولی آنقدر تشنه بودم که جیگرم حال اومد.


ترمه کارش با چمدون‌ها تموم شد.

زیر لب آهنگی رو که اکثرا موقع سشوار‌ کشیدن موهام میخوند رو زمزمه میکرد.


خدا رو شکر، لااقل با دیدن کلبه و دور شدن از زیر نگاه‌های سنگین اونا، کمی‌ حالش جا اومده بود.


بی‌اختیار به سمت اتاق بزرگه رفتم و روی تخت نشستم‌... تخت راحتی بود.

دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

دستی زیر سرم برده و تکیه‌گاهش کردم و به اطراف چشم چرخوندم.


یه کمد دیواری و آینه و میز آرایش، همون پنجره‌ی مشرف به تراس با یه در کوچیک کنارش.


ترمه اومد تو اتاق:

-  اینجا برا شماست ها.


تبسمی تلخ رو لبام نشست.

سه چمدونی رو که با خودش به زحمت کشون کشون به اتاق آورده بود رو باز کرد و لباسام و وسایل دیگه‌مو تو کمد چید.


- ترمه اتاقت کمد داره؟

جواب داد:

- بله مهدخت جان داره... ولی برام میز آرایش نذاشتن نامردا، مگه من دل ندارم.


مثلا می‌خواست منو بخندونه و موفق هم شد... لبخندی زده و دفتر یادداشتم‌ رو که حالا مخزن الاسرارم شده بود، داد دستم.

بازش کردم، خودکار بین برگه‌هاش خواب بود.


برگشتم رو تخت و شروع کردم به نوشتن... دلم پُر بود.

نوشتم از زخم زبون‌های خانم‌بزرگ... از دلتنگیم‌ برا مهنا و حانیه، از حرف‌های تلخ فتانه و مادرش و در آخر از عشقم نوشتم و سعید... که منو نخواست.

‌انگار شرایط زندگی توی کلبه بهترهلااقل آرامش داره.. ☺️

اره ولی حس میکنم اون دفترچه یادداشت و یروزی سعید میخونه

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_102

کم‌کم داشتیم به اون کلبه عادت میکردیم.

دو روزی بود که دور از همهمه‌های شبونه باغ و اهالیش، یه‌گوشه‌ی تاریک باغ، من و ترمه شب‌ها تو تاریکی تراس نشسته و به آسمون زل میزدیم.

- آها یکی رد شد... خُب زود آرزوت رو بگو دیگه.

ترمه زیر لب جواب خودش رو داد:

- بگو... سعید... سعید

با رد شدن هر شی نورانی از آسمون‌ فکر میکرد شهاب سنگه و باید آرزویی بکنم.

خندید و دستش رو به آسمون گرفت:

- خدایا دل این‌ سعید رو ۱۸۰ درجه بچرخون سمت این شاهدخت عاشق ما و کارو تموم کن... خدایا تو رو خدا.

- دیوونه... یکی میشنوه، یواش.

کلبه حمام داشت و هر روز حموم بودم، آب گرم داشت ولی وانی در کار نبود.

من عاشق لم دادن تو آب ولرم وان بودم و توی قصر ساعت‌ها تو وان حموم می‌نشستم و آهنگ‌ گوش میدادم.

آخرش هم ترمه با حرص میومد تو حموم و با گله و شکایت می‌گفت که دست و پات پیر شد بیا بیرون، آب میری‌ها.

از حموم بیرون می‌کشیدم...

اون شب آقا بزرگ اومد و از تراس صدام کرد:

- شاهدخت خانوم؟ بیا بابا باهات کار دارم.

از بابا گفتنش خوشم میومد.

رفتم و بعد سلام و احوالپرسی کنارش رو نیمکت کهنه نشستم. تو دستش تسبیح بود و زیر لب ذکر می‌گفت، از غمِ چشمام فهمید ازشون دلگیرم.

- بابا جان شما با سودابه و سمانه برام هیچ‌فرقی ندارین.

به عمارت اصلی اشاره کرد:

- اونجا راحت نبودین و در شان شما نبود... اینجا رو هم با پولا و جواهرات خودتون درست کردم، مِنتی نیست.

سرفه‌ای کرد و به بالای سرش نگاهی انداخت، ماه وسط آسمون بود و اونم مثل من تنها.

- یه چند مدتی اینجا باشید تا ببینیم چی میشه.

سرم رو پایین انداختم:

- من تا کی باید اینجا منتظر باشم تا آقا سعید تصمیمش رو بگیره؟

از این همه صراحت خجالت کشیدم.

اونم حالتی به چهره‌اش داد و متعجب از شنیدن اون جمله، گفت:

- به سعید باید کمی زمان بدیم تا تصمیم بگیره.

برای اینکه بحث رو عوض کنه با صدای شادی گفت:

- راستی شاهدخت اومدم امروز گزارش کارایی که با پولِ جواهرات شما کردیم رو بهتون بدم.

با لبخندی زورکی جواب دادم:

- شما اختیار دارید، بزرگوارید. گزارش نمیخواد، مطمئنم پول همون جاهایی خرج شده که گفتم... یکیش همین برقی که الان داریم.

به لامپ‌ بالای سرم اِشاره کردم. بالای نیمکت، تیر چراغ برقی چوبی و کوچکی بود که لامپش تا صبح روشن‌ میموند.

- از لطف شما و مادر گرامیتون، همه‌ی بیمارستان.ها و معدن‌ها و بنادر از محاصره بیرون اومدن.

چشمای پیرش برقی زد:

- تقریبا هیچ‌کس تو کشور بیکار نیست و همه رفتن سر کار و دارن ویرونی‌های جنگ رو میسازن‌. من از ملکه‌ی بزرگوار، مادرتون رو میگم... از ایشون هم تشکر کردم.

اشک شوقی که از گوشه‌ی چشمای مهربونش جاری بود رو از صورتش پاک کرد.

با شنیدن این حرف‌ها دلم شاد شد.

بعد از دقایقی خداحافظی کرد و رفت.
#پارت_103
شب‌ها بعد از شام، هیچ‌کاری برای انجام دادن نداشتم. تلویزیون هم نبود تا بتونم‌ خودم رو مشغول کنم.
ترمه توی تراس نشسته و از خاطرات گذشته میگفت... خاطراتی که با خنده یا گریه تموم‌ میشد.
خاطرات اولین روز مدرسه، اولین سوارکاری، اولین رانندگی، اولین کتک‌کاری با داداشا، اولین خواستگار و اولین و آخرین عشقم سعید.
- ترمه یعنی سعید برا اینکه منو نبینه، نمیاد باغ؟
ترمه فنجون چای رو دستم داد:
- فکر نکنم، مگه خودت نگفتی پدرش چه حرفایی میزد، احتمالا خیلی کار ریخته رو سرش.
قندون رو گرفت سمتم:
- به حرفای این پیری فکر نکن، اون یه چیزی گفت... گفت تا بسوزی و آتیش بگیری.
فنجون داغ تو دستم، بین انگشتام اسیر بود.
- آره... از حرفاش آتیش‌ گرفتم و سوختم.
دلم شکست، از سعید و سکوتش.
کمی با هم دردودل کرده و ترمه خمیازه کشون، رفت سمت اتاقش:
- مهدخت جان، دیر وقته... اون‌ وریا دارن از پشت پنجره نگاه میکنن... الان میگن این دوتا خل و چل نمیخوان‌ بخوابن؟
- تو برو بخواب، من یکم بشینم بعداً میام.
- آره خودتی، نشستی تا مستر سعید از راه برسه و....
سری تکون دادم و نگاه‌مو به فنجون خالی تو دستم دوختم.
اون رفت و من رو با دنیای خودم تنها گذاشت. کمی تو هوای خنک، رو تراس نشستم و به فنجون خیره شدم.
ساعت یازده بود که برگشتم اتاق... در اتاق ترمه باز بود و صدای خروپفش به راه.
به اتاقم رفتم، درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
هرشب تو رویا با سعید و بچه‌ها تو اون خونه زندگی کردم.
به قول ترمه رویابافی که خرجی نداره، کسی هم به خاطرش دعوات نمیکنه.
سعید رو می‌دیدم که کنار‌ بچه‌ها نشسته و باهام‌ شوخی میکنه تا حرصم‌ رو دربیاره.
بالشت رو بغل کرده و صورتم رو توش پنهون کردم تا کسی صدای گریه‌هام رو نشنوه.
ولی این خیالات فایده‌ای نداشت و  نمی‌تونست گولم بزنه.
اون منو نمی‌خواست و کارم سخت‌تر شده بود.
روزها تو تراس روی صندلی نشسته، قلم و دفتر به دست می‌نوشتم و به درخت‌ها و بازی بچه‌ها نگاه میکردم.
چند روزی بود که بین بچه‌ها، مهنا رو نمی‌دیدم. دلم خیلی براش تنگ شده بود... شاید خانم‌بزرگ یا دختراش اونو با خودشون می‌بردن بیرون تا از دور دیدنش هم محروم بشم.


#پارت_104

سعید

مهنا از ساعت ۱۲ شب شروع به بی‌تابی کرد و اصلا این حجم بی‌قراری سابقه نداشت. هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم.

حلما هم پابه‌پای من تو اتاق راه میرفت، می‌خواست مهنا رو آروم کنه ولی فایده‌ای نداشت.

کم‌کم مادرم و خواهرها هم با صدای مهنا اومدن اتاقمون.

با دیدن‌ اشکاش و هق زدناش دلم آتیش گرفت... سابقه نداشت که مهنا اینطور بی‌تاب باشه.

مادرم تکه کاغذی رو از گوشه‌ی روسریش درآورد و گذاشت زیر بالشت مهنا:

- کبری خانوم میگفت نَوه‌ تو چشم‌ زدن... گفت یه دختر ناپاک چشم رنگی بوده.

می‌دونستم منظورش کیه، ولی برام مهم نبود، نه چشمای رنگیش نه زیباییش... الان تنها چیزی که برام مهمه، مهنا هست.

- خانوم بزرگ این حرفا خرافاته... شما دیگه چرا؟

به حرفم توجهی نکرد و بالا سر مهنا، نشست.

سمانه سری تکون داد و نگاهی نگران به چشمان غم‌زده‌ی حلما انداخت.

- این‌ دختره جادو و جمبل بلده وگرنه چه دلیلی داره این بچه این‌طوری بی‌تابش بشه.

فتانه با شکم‌ براومد کنار در ایستاد:

- آره بابا... سمانه مگه نمی‌گفتی به خاطر مهنا چه اشک تمساحی می‌ریخت!! کم مونده بود خودش رو بندازه بغل سعی.....

لب‌شو به دندون گزید و به‌خاطر حفظ ادب و حرمت ادامه نداد.

با یادآوری اون شب، به خودم لعنت فرستادم که پای این دختر رو به باغ و زندگیم باز کردم.

طوری خودش رو  بهم نزدیک کرد و پشتم ایستاد و اسمم رو صدا زد که تپش قلبم بیشتر شد... انگار چند ساله که همدیگر رو می‌شناسیم.

دلم میخواست داد بزنم ولش کنید بذارین راحت باشه... اون به زودی برمیگرده و دیگه کسی نیست که بهش متلک بندازید و مسخره‌اش کنید.

مهدخت به خاطر پیشرفت نقشه‌ای که تو سر داشت، حاضر بود هر خفتی رو قبول کنه و دم نزنه.

مادر از جانب من حرف‌هایی به مهدخت گفت که روحم خبر نداشت. ولی تو اون لحظه نتونستم مادر رو سرزنش کنم.

برای اینکه راحت باشه و منو به نقشه‌های شومش نزدیک‌تر کنه تا مچش رو بگیرم، کلبه‌ی تَه باغ رو براشون مجهز و آماده کرده و به مادر سفارش کردم با احترام ببرتشون اونجا.
#پارت_105
مغز و قلبم هماهنگ نبودن... فکر اینکه شاهدخت جاسوس باشه لحظه‌ای رهام نمی‌کنه.
اما قلبم میگه، اگه جاسوسه، پس چرا این همه عشق نثار دخترم کرده!؟
اگه به خاطر رسیدن به هدفش، بخواد با دل دختر کوچیکم بازی کنه، خودم حسابش رو میرسم، کاری میکنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنه.
خدایا از این برزخ نجاتم بده.
کم‌کم مهنا تو بغلم خوابش برد، مادر زود صلواتی فرستاد و زیر لب دعایی خواند و روی بچه‌ها و من فوت کرد.
- دیدی مادر! دیدی تا کاغذ طلسم رو گذاشتم تو بالشت بچه، آروم‌شد... از دست این قوم اعجوج و معجوج... نه خدا حالیشونه و نه پیغمبر.
بعد از رفتن اونا به ظاهر همه‌چی آروم بود... حلما تو جاش نشسته و زانوهاش رو بغل کرده و به یه نقطه خیره مونده بود.
حانیه و مهنا خواب بودن.
رفتم کنارش نشستم و سرش رو بغل کردم... بی‌صدا گریه میکرد.
- بابا... امروز مهنا ازم‌ پرسید، چرا ما هم مثل بقیه مامان نداریم؟
شونه‌هاش لرزید.
- بیچاره نمیدونه، مادرمون موقع به دنیا اوردنش، رفت.
چشماش رو به زانوهاش‌ سابید و اشکشون رو گرفت.
- بعد اومدن این دختره، این‌ روزا فقط از مامان میپرسه، همه رو کلافه کرده.
سرش رو بلند کرد، چشمانش به خون نشسته بود:
- کاش هیچ وقت اینا نمیومدن اینجا، همه به زندگی بدون مامان عادت کرده بودیم.
نگاهش رفت سمت حانیه:
- ولی حالا حانیه هر روز عصر میره طرف کلبه و از لای درخت‌ها اون طرف‌و نگاه میکنه.
نگاهش به اخم نشست و ادامه داد:
- شاید برای هدفی اومده باشه!! عمه فتانه میگه این دختره هفت خط روزگاره... برای اینکه به هدفش نرسه، این همه حقارت و تحمل میکنه.
تا صبح انقدر فکر کردم که دیگه کاسه‌ی سرم برا اون همه فکر و خیال جا نداشت و کم مونده بود بترکه.
بعد از نماز برخلاف روزهای گذشته که به ستاد فرماندهی می‌رفتم، کنار مهنا و حانیه خوابیدم.
با مامان مهدخت گفتن مهنا بیدار شدم.
حانیه و حلما سر جاشون نبودن.
رو تراس فرشی پهن کرده و با هم صبحانه میخوردن. مهنا رو قلقلک داده و بیدارش کردم، کمی سرش داغ بود


#پارت_106

صبحونه رو تازه تموم کرده بودیم که یه نفر سینی‌ به دست از کنارمون رد شد.

فتانه دست برد و سینی رو کشید پایین و مخلفاتش‌ رو دید زد:

- بازم که چیزی کوفت نکرده!

میدونستم منظورش کیه، ولی بی‌تفاوت مشغول صبحانه دادن به مهنای بی‌اشتها و بی‌حال شدم.

حیاط شلوغ بود. همه به تیکه انداختنای فتانه عادت کرده بودن.

کسی چه میدونه!!  شاید این دختر واقعا برای صلح بین دو کشور خودش رو فدا کرده و هیچ قصد و غرضی نداره.

ولی با شناختی که از پدر هفت خطش داشتم، دختره هم مثل باباش بود.

حالا هم اومده اینجا و داره تیکه‌ها و تهمت‌های خانواده‌ی منو تحمل میکنه.

کاش زودتر به زبون بیاد و بگه منو برگردون کشورم...

دلم نمیخواد این داستان کش پیدا کنه، دلم نمیخواد به چشم یه جاسوس نگاش کنم... هر روز بعد نماز دعا میکنم تا این قضیه هر چه زودتر فیصله پیدا کنه.

با پیشنهاد ناجوانمردانه‌ی سهراب، پدر، من و بقیه مخالف بودیم.

سهراب برادر کوچکم، اعتقاد داشت ما میتونیم به پدر شاهدخت نامه بنویسیم که سعید قبولش نکرده و اونو اعدام کنیم تا انتقام کشته‌شده‌ها رو بگیریم.

اون معتقد بود اگه پدر و دختر واسه جاسوسی نقشه کشیده باشن، یه جورایی اونو فراری میدن و نقشه‌ی اون دو شیطان، نقش بر آب میشه.

پدر جواب لفاظی‌های سهراب رو داد:

- پسرم اون تو این جنگ هیچ‌کاره بود و تمام وجودش رو قربانی این صلح کرده.

چاره‌ی کار ما صبر هست و صبر..‌ باید بهش زمان داد تا خودش رو به همه ثابت کنه.

خسته از یک روز کاری سخت تو بندر و راست و ریس‌شدن کارهای ترانزیت و کشتی‌ها به باغ برگشتم.

فتانه زیر آلاچیق نشسته و چند زن و دختر جوون هم دوره‌اش کرده بودن.

مهدخت و خدمتکارش رو از دور روی نیمکت دیدم.

فتانه با دیدنشون، زیر لب اونا رو به فحش و ناسزا گرفت.

- دختره‌ی جادوگر، از وقتی اومده همه‌ی این دخترا رو عاشق خودش کرده.

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:

- وای به حال بزرگامون.
#پارت_107
سودابه باز چای خوش‌رنگ و بویی برام ریخت و کنارم نشست:
- خسته نباشی آقا داداش.
تبسمی کرده و به زمین چشم دوختم.
سودابه رو به فتانه با لج گفت:
- فتانه تو رو خدا ولش کن، کم با زبونت بهش زخم بزن... بیچاره اون روز با چه حالی خودش رو کشوند و انداخت رو نیمکت... دلم به حالش سوخت.
سرش رو با حالت تاسف تکون داد:
- اگه پدرش بفهمه دخترش تو چه وضعیه یه شبه همه‌مون رو نیست و نابود میکنه.
چای رو سر کشیدم، خستگی‌ و سردردم‌ رو شُست و بُرد.
فتانه خنده‌ای دیوانه‌وار کرد:
- غلط میکنه جگر گوشه‌ش دستمونِ، خودش هم میدونه غلط اضافی بکنه دخترش رو نیست می‌کنیم.
دلم نمیپخواست این بحث خاله‌زنکی ادامه پیدا کنه، برای همین بلند شدم و به اتاقم رفتم.
کم مونده بود برگردم و مهدخت رو نگاه کنم... وای اگه فتانه میدید چه فتنه‌ای که به پا نمیکرد.
باید میرفتم‌ ستاد فرماندهی... پدر جلسه داشت. لااقل اونجا از مهدخت و حرفای پشت سرش خبری نیست.
تا شب جلسه طول کشید.
ساعت ده بود که با پدر به باغ برگشتیم. ماشین که وارد حیاط شد، ناخودآگاه برگشتم‌ و کلبه‌ی مهدخت رو دید زدم.
کلبه تو تاریکی و سکوت میون درخت‌ها فرو رفته بود. مثل آدم‌هاش... سکوتی آزاردهنده، مثل حرفایی که مهدخت باید اعتراف میکرد و نمیزد.
به تراس که رسیدیم، با دیدن شلوغی اتاق متعجب وارد شدم.
مهنا تو رختخواب افتاده و مادر هم داشت پاشویه‌ش میکرد و سمانه دستمال رو سرش میذاشت.
کیف رو کنار گذاشتم‌ و با نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟
مادرم آشفته جواب داد:
- برگشتی مادر جان... هیچی مهنا از سر شب یه کم تب داره.
دستش رو دوباره گذاشت رو سر مهنا.
- نگران نباس ایشالا خوب میشه، با سرکه و آب داریم پاشویه‌ش میکنیم.
کنارش نشستم... دستم رو گذاشتم رو پیشونیش، وای...  بچه داشت تو تب می‌سوخت، مثل یه کوره‌ی آتیش شده بود.
رو به سمانه کردم:
- به حسام خبر دادین... کجاست؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792