#پارت_88
آروم از زیر پتو خودمو بیرون کشیدم و سمت در رفتم.
اون خانم خواهر بزرگ سعید، سودابه بود، تا منو دید سلام کرد.
زنی قد بلند با چهرهای بامزه و مهربون.
چه عجب یکی منو اینجا آدم حساب کرد!!
با لبخند بهش سلام کردم، ناخوداگاه دستی روی موهام کشیدم:
- نگران نباشید صبح اومد پیش من و الانم خوابه.
دو تا خانم دیگه که که زنعموهای سعید بودن و همراه سودابه خانم دنبال مهنا میگشتند با تعجب نگاهم کردن.
سودابه اومد تو اتاق، ترمه به در تکیه داده بود و فقط نگاه میکرد و خمیازه میکشید.
سودابه خم شد تا مهنا رو بغل کنه.
- لطفا این کار رو نکنید، هر موقع بیدار شد میفرستمش پایین.
سرشو آورد بالا... تو چشاش اشک جمع شده بود، خودشو کنترل کرد.
باز به صورت غرق خواب دختر نگاهی انداخت.
- مهنا گناه داره، نذار محبتت تو دلش بیفته... بعد اینکه رفتی ما میمونیم و این طفلک..
اشک چشماش رو گرفت و بدون معطلی از کنار ترمه رد شد و بیرون رفت.
ترمه نگاهی به مهنا انداخت:
- این وروجک کی اومد اینجا؟ من چرا نفهمیدم؟
تبسمی معنیداری به صورت خوابآلودش زدم:
-دنیا رو آب ببره، تو رو خواب میبره....
نشستم کنار مهنا:
- حالا خوبه به بالش و سر و صدا و گرما حساسی، وگرنه...
نذاشت ادامه بدم:
- باشه، تو راست میگی، تسلیم... نمیدونم تو اون ماست و پنیرا چی میریزن که اینطوری میرم تو کما؟
پوزخندی نثارش کردم:
- انگار منم از همونا میخورم ها!
باز پتو رو کشید رو بدنش:
- خون شما با ما فرق داره... مُلتفتی که چی میگم!
بیتوجه به ترمه، باز انگشتای کشیدهم رفت سمت موهای مهنا کوچولو.
موهای فر و ریز، کنار صورت تپل.
دستم رو تکیهگاه سرم کردم و بهش زل زدم.
#پارت_89
ترمه که بازوش رو گذاشته بود رو پیشونیش، تو همون حالت لب زد:
- بگیر بخواب و فکرهای الکی پَلکی نکن خانوم. اینا امروز و فرداست که با همین لحاف و تشک ما رو تا دم پلههای هواپیما میبرن و دیگه، برو که رفتیم.
خدا نکنهای زیر لب گفتم و سر مهنا رو از رو زمین برداشتم و رو بازوم گذاشتم... کمی عرق کرده بود.
حرفهای سودابه فکرم رو مشغول کرد.
چرا اینجا همه میگن که من باید برگردم؟
با بیدار شدن مهنا، باز اون لبخند شیرین رو لباش اومد.
- میخوای با ما صبحونه بخوری؟
باز خندید... تو یه نگاه عاشق پدرش شده بودم و این داستان برای دختر کوچیک هم اتفاق افتاد.
بغلش کرده و دم گوشش لب زدم:
- نه دیگه باید بگی بله تا منم قبول کنم.
بازم خندید و چیزی نگفت. سینی صبحونه رو ترمه آورد و وسط اتاق گذاشت.
مهنا کنارم نشست و آرنجش رو گذاشت رو زانوم... قلقلکم اومد، خودمو کنترل کردم.
صبحونه رو با ولع خورد. ترمه براش لقمه میگرفت و اونم با خنده جواب سوالاتش رو میداد.
- سیر شدی؟
بازم با سر جواب داد.
- پس پاشو برو پایین تا عمه سودابه نگرانت نشده.
به ترمه اشاره کردم، بلند شد و دست مهنا رو گرفت و خواست ببره بیرون که برگشت و دوباره بغلم کرد و صورتم رو بوسید و رفت.
چه قدر شیرین و دوستداشتنی بود.
بعد از چند روز که ما اونجا بودم و هر روزش مثل هم بود. هنوز هم تو نگاه دیگرون همون نفرت رو میشد دید، کسی با ما حرف نمیزد و ترمه اعصابش خورد بود.
ناامید از همهجا و همهکس، دست به دامن خدا و دعا شدم.
کسی سراغی از ما دو نفر نمیگرفت، انگار ما فقط برای سیر کردن شکم خودمون به اونا پناه آورده بودیم که سینی صبحونه و نهار و شام سر موقع فرستاده میشد.