2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88663 بازدید | 2268 پست


#پارت_88

آروم از زیر پتو خودمو بیرون کشیدم و سمت در رفتم.

اون خانم خواهر بزرگ سعید، سودابه بود، تا منو دید سلام کرد.

زنی قد بلند با چهره‌ای بامزه و مهربون.

چه عجب یکی منو اینجا آدم حساب کرد!!

با لبخند بهش سلام کردم، ناخوداگاه دستی روی موهام کشیدم:

- نگران نباشید صبح اومد پیش من و الانم خوابه.

دو تا خانم دیگه که که زن‌عموهای سعید بودن و همراه سودابه خانم دنبال مهنا می‌گشتند با تعجب نگاهم کردن.

سودابه اومد تو اتاق، ترمه به در تکیه داده بود و فقط نگاه میکرد و خمیازه می‌کشید.

سودابه خم شد تا مهنا رو بغل کنه.

- لطفا این کار رو نکنید، هر موقع بیدار شد می‌فرستمش پایین.

سرشو آورد بالا... تو چشاش اشک جمع شده بود، خودشو کنترل کرد.

باز به صورت غرق خواب دختر نگاهی انداخت.

- مهنا گناه داره، نذار محبتت تو دلش بیفته... بعد اینکه رفتی ما می‌مونیم و این طفلک..

اشک چشماش‌ رو گرفت و بدون معطلی از کنار ترمه رد شد و بیرون رفت.

ترمه نگاهی به مهنا انداخت:

- این وروجک کی اومد اینجا؟ من چرا نفهمیدم؟

تبسمی معنی‌داری به صورت خواب‌آلودش زدم:

-دنیا رو آب ببره، تو رو خواب میبره....

نشستم کنار مهنا:

- حالا خوبه به بالش و سر و صدا و گرما حساسی، وگرنه...

نذاشت ادامه بدم:

- باشه، تو راست میگی، تسلیم... نمیدونم تو اون ماست و پنیرا چی می‌ریزن که اینطوری میرم تو کما؟

پوزخندی نثارش کردم:

- انگار منم از همونا میخورم ها!

باز پتو رو کشید رو بدنش:

- خون شما با ما فرق داره... مُلتفتی که چی میگم!

بی‌توجه به ترمه، باز انگشتای کشیده‌م رفت سمت موهای مهنا کوچولو.

موهای فر و ریز، کنار صورت تپل.

دستم رو تکیه‌گاه سرم کردم و بهش زل زدم.
#پارت_89
ترمه که بازوش رو گذاشته بود رو پیشونیش، تو همون حالت لب زد:
- بگیر بخواب و فکرهای الکی پَلکی نکن خانوم. اینا امروز و فرداست که با همین لحاف و تشک ما رو تا دم پله‌های هواپیما می‌برن و دیگه، برو که رفتیم.
خدا نکنه‌ای زیر لب گفتم و سر مهنا رو از رو زمین برداشتم و رو بازوم گذاشتم... کمی عرق کرده بود.
حرف‌های سودابه فکرم رو مشغول کرد.
چرا اینجا همه میگن که من باید برگردم؟
با بیدار شدن مهنا، باز اون لبخند شیرین رو لباش اومد.
- میخوای با ما صبحونه بخوری؟
باز خندید... تو یه نگاه عاشق پدرش شده بودم و این داستان برای دختر کوچیک هم اتفاق افتاد.
بغلش کرده و دم گوشش لب زدم:
- نه دیگه باید بگی بله تا منم قبول کنم.
بازم خندید و چیزی نگفت. سینی صبحونه رو ترمه آورد و وسط اتاق گذاشت.
مهنا کنارم نشست و آرنجش رو گذاشت رو زانوم... قلقلکم اومد، خودمو کنترل کردم.
صبحونه رو با ولع خورد. ترمه براش لقمه می‌گرفت و اونم با خنده جواب سوالاتش رو میداد.
- سیر شدی؟
بازم با سر جواب داد.
- پس پاشو برو پایین تا عمه سودابه نگرانت نشده.
به ترمه اشاره کردم، بلند شد و دست مهنا رو گرفت و خواست ببره بیرون که برگشت و دوباره بغلم کرد و صورتم رو بوسید و رفت.
چه قدر شیرین و دوست‌داشتنی بود.
بعد از چند روز که ما اونجا بودم و هر روزش مثل هم بود. هنوز هم تو نگاه دیگرون همون نفرت رو میشد دید، کسی با ما حرف نمی‌زد و ترمه اعصابش خورد بود.
ناامید از همه‌جا و همه‌کس، دست به دامن خدا و دعا شدم.
کسی سراغی از ما دو نفر نمی‌گرفت، انگار ما فقط برای سیر کردن شکم خودمون به اونا پناه آورده بودیم که سینی صبحونه و نهار و شام‌ سر موقع فرستاده می‌شد.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_90

گاهی سعید رو از پنجره می‌شد دید که با لباس سبز نظامی که پوشیده بود، به ستاد فرماندهی می‌رفت.

وای که چقدر این لباس به تَنش برازنده بود.

ترمه دستم رو می‌گرفت و می‌کشید:

- بیا کنار، خودت رو اذیت نکن... باید تحمل کنی.

ترمه از دلم و حالش خبر داشت.

- خانوم آقا سعید انگار شما رو یادش رفته، البته حق هم داره! کس که با خواهش و التماس بخواد خودش رو به زور تو دل اینا جا بده، همین میشه دیگه.

میدونم، اون یادش رفته بود که با هم چه قول و قراری گذاشته بودیم.

اهالی خونه بعد از صبحانه همه‌شون با سبدهایی پر از میوه و سبزی و نون، برای کمک به جنگ‌زده‌ها و بیماران تو بیمارستان‌ها بیرون میرفتند.

تا غروب کسی به غیر از من و ترمه و یه خانم دیگه و بچه‌ها کسی تو خونه و باغ

رفت و آمد نداشت.

این برای من فرصتی بود تا با دو دختر کوچک سعید کمی آشنا بشم و خودم و به اونا نزدیک کنم.

مهنا که عاشقم بود و هر وقت میومد بالا بهش می‌گفتم حانیه رو هم با خودش بیاره.

اونم میرفت پایین و با حانیه برمی‌گشت.

اوایل حانیه تا به اتاق می‌رسید می‌گفت:

- من بیرون ایستادم تا مهنا با شما کمی بازی کنه و بریم.

ولی کم‌کم اونم بهم علاقه نشون داد. بهمون می‌گفت نباید حلما چیزی بدونه وگرنه دعوامون می‌کنه، این یه راز بین ما چهار نفر بود.

حالا دیگه اون اتاق کوچک‌ برای من و ترمه یه خونه عالی تلقی میشد.

به قول ترمه خیلی پوست کلفت بودیم و  زود خودمون رو با شراطی اونجا وفق داده بودیم.

بعدها اعتراف کرد که تو اون چند هفته‌ای که تو اتاق کوچک طبقه‌ی بالا ساکن بودیم، هر روز منتظر بوده که وقتی از خواب بیدار میشم بهش بگم دیگه تحمل اینجا رو ندارم و به مادرم زنگ بزنه تا هواپیما بفرسته بیان دنبالمون.

بهم نگاهی کرد و خندید:

- ولی عشق با تو کاری کرد که با هر شرایطی کنار بیای.

ترمه اتاق رو تمیز و مرتب نگه میداشت.

غذامون طبق هر وعده میومد بالا... غذا که چه عرض کنم...

من عاشق تنقلات و آجیل بودم و همیشه دم دستم بود، ولی اینجا حتی یه آرامش هم نداشتم که تو دهنم شیرینی‌شو حس کنم.
#پارت_91
کسی باهامون‌ کاری نداشت... انگار تو اون طبقه کسی به غیر ما ساکن نبود!
بعد از اون‌ سحرگاه که دیدمش، هرازگاهی از پشت پنجره با لباس نظامی دیدش زدم و با اینا دلم خوش بود.
دلم براش پر‌می‌کشید ولی اون اصلا بهم اهمیت نمی‌داد.
و این برای منی که لب تَر می‌کردم، همه‌چیز مهیا میشد، عذاب‌آور و تحقیرآمیز بود.
هر دو وزن کم کرده بودیم... حتی جرئت اینکه، صبح‌ها بعد از رفتن همه تو باع قدم بزنیم رو نداشتم.
همه‌ی این سختی‌ها رو تحمل میکردم تا شاید سر شب بیاد و قدم تو باغ بذاره و با دیدنش کمی دلم آروم بگیره.
سعید بیشتر وقت‌ها بیرون از باغ بود. ولی برای من به اینکه تو یه خونه با هم بودیم، راضی و امیدوار بودم.
تو این مدت دو سه باری حمام رفته بودیم.
حمام ساختمونی پشت عمارت بود که زنانه و مردانه بود.
به خاطر قطعی گاز باید تو دیگ‌های بزرگ آب رو گرم می‌کردن...
ترمه با غرغر این کار رو برام انجام میداد.
- شدیم مثل انسان‌های اولیه... امان از عشق و عاشقی که از کجا به کجا من و تو رو کشونده!
اولین کارش، شستن حموم بود. سکوی سیمانی و بلند، همه جاش رو کامل می‌شست تا به قول خودش ضدعفونی کنه.
بعد رو سکوی سیمانی حوله‌ی خودش رو پهن می‌کرد و به من کمک می‌کرد تا حموم کنم.
به قول خودش، شاهدخت خانوم‌ رو گربه‌شور می‌کنم.
زن‌های دیگه کاری به ما نداشتن و هنگام حموم کردن و آب ریختن رو سر بچه‌ها، شعری خاص رو می‌خوندن.
ترمه هم دلش میخواست اون شعر جالب رو حفظ کنه، ولی سخت بود و بلند.
کمی موهام رو کوتاه کرد، دیگه نتونستم  تو اون هوای گرم‌، زیر روسری اون همه مو رو تحمل کنم.
ترمه می‌دونست که به نوشتن علاقه دارم برای همین هرازگاهی تنهام‌ میذاشت تا حرفایی رو که حتی به اون که مَحرمَم بود، نمی‌تونستم بگم رو بنویسم.
همه چیز رو نوشته بودم، از سعید.. از باغ.. از اون خونه و آدم‌هاش.. از.. از دخترام..
کنار هم‌ روزگار رو با اجبار سپری می‌کردیم و منتظر، تا ببینیم خدا چی برامون آماده کرده.


#پارت_92

تو خواب عمیقی بودم که با تکان دست ترمه بیدار شدم. کمی گیج بودم.

با چشمای نیمه باز پرسیدم:

- چی شده؟

جواب داد:

- ببخش که بیدارت کردم، مگه نمی‌شنوی!

با سر بیرون رو نشون داد:

- صدای گریه مهناست، یه ربعی میشه داره گریه میکنه و آروم و قرار نداره.

به در اشاره کرد.

- صدای آقا سعید و خانوم‌بزرگ هم از پایین داره میاد، نمیتونن ساکتش کنن.

پس چرا من چیزی نفهمیدم! ولی ترمه با اون خواب عمیق متوجه سر و صدا شد.

با تردید به من گیج نگاهی انداخت و گفت:

- میگم پاشو بریم‌پایین، شاید تو رو ببینه آروم بشه!!

مُردد تو جا نشستم.

بلند شدم، بلوزی که دم دست بود روی تاپ که تنم بود، پوشیدم. یه روسری هم روی سرم انداختم و آروم و دور از چشم بقیه از پله‌ها پایین رفتیم.

اتاق سعید و دختراش درست زیر اتاق ما بود... تو اتاق غوغایی بود که نگو...

مهنا آنقدر گریه کرده که صداش عوض شده بود و هر از گاهی هم سرفه میکرد.

صدای سعید هم میومد:

- جانم بابا چرا گریه میکنی؟ کجات درد میکنه عزیز دلم؟؟ بگو به بابا...

آروم خزیدم تو اتاق و یه گوشه ایسنادم.

سودابه بچه رو از سعید گرفت و دست به دست کردن تا رسید به خانوم‌بزرگ.

اونم زیر لب چیزی خوند و فوت کرد تو صورت مهنا.

ولی این چیزها بی‌فایده بود و مهنا آروم نمی‌گرفت.

کسی حواسش به ما نبود. سعید یه تیشرت سفید رنگ و شلوار اسپرت پوشیده بود. تا حالا این تیپی ندیده بودمش.

بچه رو از بغل مادرش گرفت. مهنا سرش رو گذاشت روی شونه‌ی باباش و بازم گریه کرد.

حلما کنار پدرش سر پا بود و حانیه گیج خواب تو جاش نشسته و خمیازه می‌کشید.

دیگه نتونستم اشک‌های مهنا و صدای گریه‌اش رو تحمل کنم. بی‌اِراده از بین سودابه و خانم‌بزرگ راه‌مو کشیدم و جلو رفتم.

می‌دونستم‌ که با دیدنم، اونجا، تو اون موقعیت ناراحت شدن.

پشت سعید ایستادم و دستم رو گذاشتم رو دست مهنا که از شونه‌ی سعید آویزون بود.

چشماش رو باز و نگام کرد... تبسمی‌ زدم، خم شدم و دستش رو بوسیدم.

گِریَه‌ش بند اومد و سرشو بلند کرد و گفت:

- مامان اومدی.

#پارت_92تو خواب عمیقی بودم که با تکان دست ترمه بیدار شدم. کمی گیج بودم.با چشمای نیمه باز پرسیدم:- چی ...

ادامشو الان میذاری؟

پس به مهدخت مامان میگفت مطمئنم همه از تعجب شاخ دراوردن😂😂

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_93

با این حرف، سعید که برای خوابوندن مهنا تکونش میداد، تو جا میخکوب شد و برگشت و منو دید.

با بهت و خشم نگاهی به من و دیگران انداخت.

درماندگی و کلافگی تو چشماش مشخص بود.

بدون توجه به نگاه غضبناک سعید، دستام رو بالا بردم تا مهنا رو بهم بده.

کمی بدنش رو عقب کشید، ولی مهنا دست دراز کرد به سمتم.

سعید هم یه نگاهی به بقیه کرد و آروم مهنا رو بهم نزدیک کرد.

مهنا خودش رو به سمتم انداخت. منم تو بغلم جاش دادم و بوسه‌بارونش کردم.

عرق کرده بود، دستی به پیشونیش کشیدم. گرما کلافه‌اش کرده بود.

- میشه پنجره رو باز کنید تا هوا بیاد تو؟

سعید پنجره رو باز کرد و کنار کشید.

هوای تازه‌ای به اتاق هجوم آورد... هوای تازه حالم رو کمی جلا داد.

بچه رو روی بازوم خوابوندم. دیگه صدای گریه‌ی مهنا نیومد. دست‌شو دور بازوم قفل کرد و چشماش رو بشت.

حرف و تیکه‌ی کسی برام مهم نبود، مهنا و مامان گفتناش به کل دنیا می‌اَرزید.

قفل دستاش رو دور بازوم محکم‌تر کرد. کم‌کم با تکون دادنش چشماش گرم شد و خوابید.

گرمی اشک‌هام روی صورت‌مو حس کردم... اشک‌هام روی صورت مهنا می‌اُفتاد و با اشک‌های اون قاطی میشد.

اشک‌هایی که خیلی وقت بود، تو دلم تلنبار شده بود و مهنا بهانه‌ی جاری شدن‌شون بود.

خانوم‌ بزرگ‌ زیر لب غرید:

- سودابه همش تقصیر توئه!

با تشر ادامه داد:

- مگه نگفتم جلوی این بچه رو بگیر هر جایی سرک نکشه!! با هر کس و ناکسی نگرده.

سودابه من منی کرد و آروم جواب داد:

- خوب من چی کار کنم، بهتون که گفتم مهنا هر روز پیش ایناست.

تو صداش استرس و نگرونی موج میزد:

- اون روز زیر درخت نشسته بودیم، سمانه نگفتم‌ خانوم بزرگ حواست به مهنا باشه، هروقت رفتی بیرون اونم با خودت ببر.

سمانه که همسر دکتر حسام، پسر عمه‌اش بود، حرفش رو تایید کرد:

- آره، این بیچاره که اون روز گفت مهر این خانم به دل مهنا افتاده.
#پارت_94
- سعید بچه خوابید، ازش بگیر و بگو بره تو اتاق.
حرف خانوم بزرگ باعث شد سعید چند قدمی نزدیکتر بیاد.
متوجه صورت خیسم شد. نفس عمیقی کشیدم تا هق نزنم.
آروم گفتم:
- اجازه میدین ببرمش بالا پیش خودم.
حلما که نزدیکمون بود شنید و با اخم گفت:
- دیگه چی؟
سعید قدمی جلو اومد:
- زحمت نکشید... مهنا رو بذارید تو رختخوابش، خوابیده دیگه بیدار نمیشه.
با حرف حلما، خانوم بزرگ اومد جلو:
- بچه رو بده من، شما برو اتاقت.
انگار تا مهنا رو از بغلم نگیرن، ول کن نبودن. برگشتم سمتشون...
وقتی اَشک‌هام رو دید پوزخندی زد و گفت:
- خانوم دکتر، دایه‌ی مهربون‌تر از مادر نباش.
بعدم پوزخندی زد:
- نوه‌های من مادر میخوان نه یه....
زیر لب الله اکبری گفت:
- این اشک تمساح ریختن‌ها به درد کسی نمی‌خوره.
اومد جلو تا بچه رو بگیره که ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت سعید و مهنا رو محکم تو بغل گرفتمش.
مثل یه بچه کوچولو که میخوان اسباب‌بازی‌شو ازش بگیرن و اونم بره سراغ بزرگترش..
به سعید نگاه کردم:
- سعید خواهش میکنم.
با این حرف، خانوم بزرگ جلوتر اومد و با عصبانیت غرید:
- سعیــد؟
با خشم کف دهنش بیرون پرید:
- چه غـلطا!!
دوباره رو کرد سمت دختراش:
- آقا سعید تو رو سگ در خونه‌ش هم حساب نمیکنه... چی فکر کردی پیش خودت؟
برگشت سمت منِ گریون و پوزخندی نثارم کرد. به ترمه‌ی بیچاره که به در تکیه زده بود گفت:
- آقا سعید صبح خورشید نزده میره و شب برمیگرده تا شما رو نبینه.
نفسی عمیق کشید:
- هر روز منتظر اینه که بگی میخوام برگردم اون خراب شده‌ای که ازش اومدم... اونم با یه تیپا برت‌گردونه وَرِ دست اون بابای عوضی‌تر از خودت.
از توهین به بابام ناراحت نشدم چون عادت کرده بودم.
ولی اگه حرفاش درست باشه چی؟
#پارت_95
از اینکه سعید باهام این رفتار رو کرده بود دلم به درد اومد.
چشمام بیشتر از قبل بارید، مهنا رو تو بغلم مچاله کردم و از سعید رو گرفتم تا نبینمش.
برا اولین بار داشتم طعم دلِ شکسته‌ام رو زیر دندونام حس میکردم.
سعید سرش پایین بود... رفت سمت دیوار و بهش تکیه زد و نفسی آزاد کرد.
مادرش اومد سمتم و بچه رو با حرص از بغلم کشید بیرون.
دستام رو هوا خالی موند... نفس حبس شده تو سینه رو آزاد کردم:
- خواهش میکنم خانوم....
چشمام به نگاه حلما گره خورد با ترحم نگام کرد، بقیه هم همینطور.
خانوم بزرگ بچه رو تو بغلش گرفته بود و تکون میداد بدون اینکه نگام کنه، زیر لب انگار با خودش حرف بزنه گفت:
- وسایل خودت و کنیزت رو جمع کن.. از فردا میرین به کلبه‌ی تَه باغ.
با سرش ته باغ رو نشون داد:
- آقا دستور داد کلبه رو رنگ‌ بزنن و وسایل تازه توش بچینن... همه فکر میکردیم زود برمیگردی پیش خانواده‌ات! ولی سیریش‌تر از اونی هستی که شناختمت.
هر توهینی که تو دل سیاهش داشت، بهم کرد.
با غیظ نگاهم کرد و ادامه داد:
- دیگه جلوی چشمامون نباش... کسی دلش باهات نیست.
تو چشماش اثری از حس مادری نبود، مادری برا منِ غریب:
- تو ما رو یاد شب‌های بمباران و روزهای بدبختی و گرسنگی و قحطی میندازی.
به سعید نگاهی انداخت، سعیدی که به دیوار تکیه داده و نصف بدنش تو تاریکی اتاق مشخص نبود:
- به این ازدواج و آقا سعید دل نبند... به خاطر تو از بچه‌هاشم دور افتاده تا نگاهش تو نگاهت نیفته، تا سرشکسته‌ی دل داغدار خواهرش فتانه نباشه.
سعید سربه‌زیر و ساکت فقط گوش میداد، مثل بقیه.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم... نفس کم آوردم و هق زدم و با سرعت از بین همه‌شون عبور کردم و از پله‌ها بالا رفتم.

#پارت_93با این حرف، سعید که برای خوابوندن مهنا تکونش میداد، تو جا میخکوب شد و برگشت و منو دید.با بهت ...

اههههه چه زن بدیههههه مهدخت و مامانش انقدر خوبی کردن اونوق این عفریته رو ببینااااا 

سعید چرا لال شد هیچی نگفففغغ؟؟؟؟

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


در رو باز کردم و خودمو انداختم وسط اتاق و از ته دل زار زدم.


در بسته شد و ترمه از پشت بغلم کرد و بی‌صدا با اشک‌های داغش همراهیم کرد.‌
مهدخت... 🥺🥺
چه کردی خانم‌بزرگ!!؟ 🤨


#پارت_96

با صدای قار‌قار کلاغ‌ها که از توی باغ میومد از خواب بیدار شدم. چشمام داشت می‌سوخت.

چند دقیقه بی‌حرکت تو رختخواب موندم و به حرف‌های دیشب خانوم‌بزرگ و سکوت معنادار سعید فکر کردم.

با صدای قفل چمدان، برگشتم و با دیدن ترمه که داره با چمدونا کشتی میگیره، نیم‌خیز شدم و بهش سلام کردم.

چشماش پُف کرده و قرمز بودن... دیگه حالی برای گریه کردن نداشتم.

مسبب این همه مصیبت و بدبختی، من بودم‌. از نگاه کردن به صورت ترمه خجالت کشیدم.

- منو ببخش ترمه...

جوابی نداد، بلند شد و چمدون‌ها رو تو راهرو گذاشت.

نگاهش‌ کردم، میدونستم مثل نارنجکی شده که ضامنش رو کشیدن و منتظره تا به پرو‌پای یکی بپیچه.

یه بار که نامهربونی‌های سعید و خانواده‌اش، ترمه رو دیونه کرده بود. بهش پیشنهاد دادم، از اینجا مستقیم‌ بره پیش پدر و مادرش.

ناراحت شد و چند ساعتی باهام‌ حرف نزد... اون خودش رو نگهبان من می‌دونست و دلش نمی‌خواست تنها باشم.

میدونستم که مادر سفارشم رو خیلی بهش کرده و تا آخر عمر من و ترمه ور دل هم هستیم.

سینی صبحانه دست نخورده بود. اصلا میلی به غذا نداشتم.

بلند شدم و موهام رو جمع کردم بالای سرم.

ترمه اومد روبه‌روم، پر از حرف بود.

- خانوم تو رو خدا برگردیم، چقدر میخوای تحقیر بشی و دَم نزنی؟

صداش آروم‌تر شد:

- دلت به این سعید خوش بود که اونم نمیخوا....

حرفش رو نیمه تموم‌ گذاشت و زیر لب اَهی گفت.

بی‌حوصله جواب دادم:

- تو رو خدا ترمه شروع نکن!! من اگه بمیرم هم، میخوام اینجا دفنم کنن... حتی اگه غذای سگ‌های باغ بشم بهتره!

دستش رو گرفتم:

- خودت میدونی من دیگه تو کشور خودم جایی ندارم... کسی رو ندارم، مادرم تنهایی نمیتونه منو از انتقام پدرم نجات بده... پس برای منِ عاشق احمق اینجا بهترین جای دنیاست.
#پارت_97
ناراحت تو صورتش دقیق شدم:
- در ضمن من که گفتم‌ اگه دلت میخواد برو پیش پدر و مادرت... منم‌ به مادر نمیگم که پیشم نیستی.
از پیشنهاد دوباره‌ام عصبانی شده و با حرص از کنارم بلند شد و رفت سمت چمدون‌های زبون‌بسته و حرص‌شو سر اونا خالی کرد.
در باز شد و سودابه اومد تو...
- سلام آماده هستین؟
با دیدن چشمای پف کرده‌ی ما سرش رو پایین انداخت و سینی رو نشون داد:
- پس چرا صبحانه نخوردین؟
جوابی از هیچ کدوممون نشنید...
سودابه به چند خانمی که همراهش بودن دستور داد تا هرکدوم چمدون‌هارو بلند کنند و بیرون ببرند.
گل خشک‌شده‌ای رو که مهنا از باغ برام چیده و ترمه تو لیوان گذاشته بود، برداشتم و بو کردم... تو دستم پر‌پر‌ شد و رو زمین‌ ریخت.
مثل دلم که شکست و هزار تیکه شد.
با بیحالی پشت سرشون کِشان کشان راهی شدم.
از جلوی اتاق سعید رد شدیم، در اتاق بسته بود.
به حیاط که رسیدم... تقریبا همه‌ی خانم‌های عمارت، تو حیاط بودن و برعکس هر روز که میزدن بیرون، هر کسی تو حیاط  مشغول یه ‌کاری بود.
تا متوجه من و ترمه و اثاث‌کشی شدن، همگی دست از کار کشیده و مشغول تماشای ما شدن.
زیر یکی از درخت‌های سالخورده‌ی باغ، تخت بزرگی بود که فرش انداخته و خانم‌بزرگ و جاری‌هاش با دخترهاشون، اونجا نشسته بودن.
فتانه هم بود... شکمش رو جلو داده و با تکیه بر متکای پشت سرش، با پوزخندی به منظره‌ی کوچ ما نگاه میکرد.
انگار همه میدونستن که ما امروز جابه‌جایی داریم و از عمد از باغ بیرون نرفته بودن


#پارت_98

از پله‌ها پایین رفتم... از کنارشون‌ رد شدم که صدای فتانه به گوشم رسید:

- یه روز هم، همینطوری با نوکرت از این خونه میندازمت بیرون... هرزه.

ترمه برگشت و با خشم نگاهش کرد زیر لب گفت:

- خواهیم دید فتنه خانوم.

ولی من توجهی نکرده و از کنار تخت و نگاه‌های تحقیرآمیزشون رد شدم.

با گریه‌ی مهنا به خودم اومدم از پشت میدوید دنبالم و داد میزد:

- نرو مامان.

نزدیکمون شد و خواست بیاد بغلم.

تصمیمم رو گرفته بودم. نشستم‌ رو زمین، زانوهام رو بهش‌ تکیه دادم و محکم از بازوهاش گرفتم و نذاشتم تا بهم نزدیک بشه. با تعجب نگاهم کرد.

سعید رو از بالای سر مهنا دیدم... رو تراس ایستاده بود به تماشا.

تو همون لباس سبز نظامی، خدایا چرا من؟ چرا من باید عاشق مردی بشم که با مرگ زنش، قلبش از بین رفته و مثل سنگ شده!

با صدای بلند طوری که اونم بشنوه به مهنا گفتم:

- برو پیش پدر و خواهرات... دیگه هم حق نداری پیش من بیای! فهمیدی؟

معنی حرفام‌ رو نفهمید که باز اشک چشماش جاری شد.

همه‌ی این بدرفتاری‌ها به خاطر خودش بود. اون بیش از حد وابسته‌ام شده و این براش خوب نبود.

سرنوشت کسی که بهش میگه مامان، هنوز مشخص نیست.

آروم‌ دم گوشش گفتم:

- گریه نکن، دخترا  که نباید برای هر چیزی گریه کنن.

اشک چشماش رو گرفتم:

- تو دیگه بزرگ‌ شدی عزیزم، باید بدونی که من نمی‌تونم مادرت باشم.

بلند شدم... چند قدم عقب رفت و با دهن باز شروع به گریه کرد.

موهای مجعد و پر کلاغی، اطراف صورت تپل‌شو گرفته بود.


#پارت_99

پا تند کردم تا اشک‌هام جاری نشه، راه افتادم و ترمه و سودابه هم پشت سرم... به زور خودم رو به کلبه‌ی تَه باغ رسوندم.

یه نیمکت کهنه کنار کلبه بود، سمتش رفتم‌ و رو نیمکت نشستم‌. صورت‌مو بین دستام‌ پنهون کردم.

سودابه فهمید که حالم خوب نیست و  میخوام تنها باشم.

چمدون‌ها رو گذاشتن و رفتند.

ترمه چمدون‌ها رو یکی یکی به داخل کلبه می‌برد. هر از گاهی هم روی پله‌ها ایست‌ کرده و نگاهی بهم می‌انداخت و سرش رو تکون میداد.

حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشتم، دلم نمی‌خواست داخل کلبه برم.

از ساختمون اصلی کمی دور بودیم ولی باز صدای گریه‌ی مهنا میومد.

به کلبه نگاه کردم... دور تا دورش نرده‌ی چوبی بود و روی نرده‌ها بازم گل گذاشته بودن.

ولی تو این وضعیت اصلا به چشام خوشگل نیومد. از کاری که با مهنا کردم، از خودم بدم اومد.

ولی چه میشه کرد با حرفایی که خانم‌‌بزرگ زد، شاید تصمیم بگیرم تا چند وقت دیگه برم و خارج از باغ زندگی کنم.

دیگه هیچ‌ راهی برام نمونده بود، از این همه تحقیر و توهین از خودم هم بیزار شدم... با دیدن چهره‌ام تو آینه، حق داشتم بالا بیارم.

بید مجنون بزرگ و پیری بالای سرم بود که تازه متوجه شاخه‌های بلند و آویزانش شدم.

چند کلاغ روی شاخه هاش نشسته و به بدبختی و درموندگیم چشم دوخته بودند.

با اکراه ‌بلند شدم و از دوتا پله‌ی کلبه بالا رفتم و تو تراس ایستادم... دلباز بود و چند صندلی و میز غذاخوری کوچکی کنار هم چیده بودن.

یه پنجره‌ی بزرگ هم مشرف به تراس وجود داشت که پرده‌ی توری کشیده بودن.

به نرده‌ها تکیه دادم، صدای جیر جیر اَزشون بلند شد...

چشام رو بستم :

- چه بدِ!! جایی که زندگی میکنی کسی نخوادِت. مخصوصا اونی که به خاطرش زندگیت رو باختی.

تو همون حالت سری تکون دادم:

- نه نباختم... هنوز نه... من نمی‌بازم، باید مبارزه کنم تا پیروز بشم... من برای پیروزی و رسیدن به عشقم‌ و عاشق کردن اون، باید همه‌چی رو تحمل کنم.

ولی تا کی؟ چه جوری؟؟

با بی توجهی و نادیده گرفته شدنم، که کاری نمیتونم بکنم.
#پارت_100
قبل از اومدن به اینجا فکر میکردم، سعید چند روز بعد، تو مشتم هست و بالاخره بهش میرسم... ولی زهی خیال باطل.
اون با مردای دیگه، زمین تا آسمون فرق داشت.
حتی زیبایی خیره کننده‌‌ام هم نتونست دلش رو کمی‌ نرم‌ کنه تا نگاهی احساسی بهم بکنه تا دل دیوونه‌ی من آروم بگیره.
نفس عمیقی کشیده و در چوبی کلبه رو باز کرده و داخل رفتم.
شاید باز داشتم از آن امیدهای الکی دو سال پیش به خودم میدادم.
توی کلبه بزرگ به نظر می‌رسید.
یه دست مبل کرم‌‌ رنگ، وسط پذیرایی چیده شده بود.
کمی هم وسایل تزئینی به چشم میخورد.
رو یکی از مبلا نشستم. ترمه در اتاق بزرگه رو باز کرد، کنار کشید و با دستش بفرماییدی زد.
با دیدن قیافه‌ی دمقم، چیزی نگفت و رفت تو، بعد چند لحظه برگشت :
- وای خانوم تو اتاق تخت گذاشتن!!
با بیحالی بلند شدم... اصلا برام مهم نبود.  جلوی در ایستادم و به تخت دو نفره زل زدم.
دو تا اتاق کنار هم و وسط اونا هم سرویس بهداشتی و حموم.
ترمه که تو این چند هفته، تو اتاق نمور و کوچیک دلش گرفته بود، با اشتیاق مثل خونه اَولیا، همه جا رو با ذوق نگاه میکرد.
- خانوم مثلا برای شما سنگ تموم گذاشتن‌ها.
رفت سمت آشپزخونه‌ی کوچیک و اُپن گوشه‌ی پذیرایی، در یخچال رو باز کرد.
خندید:
_ تو یخچال پنیر، ماست، شیره‌ انگور و نون تو پلاستیک گذاشتن برات.
برگشتم‌ سمت اتاق، رو تختی تیره و ملافه‌های سفید... تو ذوق میزد.
پنجره‌ی بزرگی که رو تراس دیدم، برای این اتاق بود و دری بزرگ، گوشه‌ی پنجره بود که راه به تراس داشت.
دیگه صدای گریه‌ی مهنا و خنده‌های بقیه نمیومد. آب دهنم رو قورت دادم:
- ترمه تو یخچال آب هست؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792