#پارت_102
کمکم داشتیم به اون کلبه عادت میکردیم.
دو روزی بود که دور از همهمههای شبونه باغ و اهالیش، یهگوشهی تاریک باغ، من و ترمه شبها تو تاریکی تراس نشسته و به آسمون زل میزدیم.
- آها یکی رد شد... خُب زود آرزوت رو بگو دیگه.
ترمه زیر لب جواب خودش رو داد:
- بگو... سعید... سعید
با رد شدن هر شی نورانی از آسمون فکر میکرد شهاب سنگه و باید آرزویی بکنم.
خندید و دستش رو به آسمون گرفت:
- خدایا دل این سعید رو ۱۸۰ درجه بچرخون سمت این شاهدخت عاشق ما و کارو تموم کن... خدایا تو رو خدا.
- دیوونه... یکی میشنوه، یواش.
کلبه حمام داشت و هر روز حموم بودم، آب گرم داشت ولی وانی در کار نبود.
من عاشق لم دادن تو آب ولرم وان بودم و توی قصر ساعتها تو وان حموم مینشستم و آهنگ گوش میدادم.
آخرش هم ترمه با حرص میومد تو حموم و با گله و شکایت میگفت که دست و پات پیر شد بیا بیرون، آب میریها.
از حموم بیرون میکشیدم...
اون شب آقا بزرگ اومد و از تراس صدام کرد:
- شاهدخت خانوم؟ بیا بابا باهات کار دارم.
از بابا گفتنش خوشم میومد.
رفتم و بعد سلام و احوالپرسی کنارش رو نیمکت کهنه نشستم. تو دستش تسبیح بود و زیر لب ذکر میگفت، از غمِ چشمام فهمید ازشون دلگیرم.
- بابا جان شما با سودابه و سمانه برام هیچفرقی ندارین.
به عمارت اصلی اشاره کرد:
- اونجا راحت نبودین و در شان شما نبود... اینجا رو هم با پولا و جواهرات خودتون درست کردم، مِنتی نیست.
سرفهای کرد و به بالای سرش نگاهی انداخت، ماه وسط آسمون بود و اونم مثل من تنها.
- یه چند مدتی اینجا باشید تا ببینیم چی میشه.
سرم رو پایین انداختم:
- من تا کی باید اینجا منتظر باشم تا آقا سعید تصمیمش رو بگیره؟
از این همه صراحت خجالت کشیدم.
اونم حالتی به چهرهاش داد و متعجب از شنیدن اون جمله، گفت:
- به سعید باید کمی زمان بدیم تا تصمیم بگیره.
برای اینکه بحث رو عوض کنه با صدای شادی گفت:
- راستی شاهدخت اومدم امروز گزارش کارایی که با پولِ جواهرات شما کردیم رو بهتون بدم.
با لبخندی زورکی جواب دادم:
- شما اختیار دارید، بزرگوارید. گزارش نمیخواد، مطمئنم پول همون جاهایی خرج شده که گفتم... یکیش همین برقی که الان داریم.
به لامپ بالای سرم اِشاره کردم. بالای نیمکت، تیر چراغ برقی چوبی و کوچکی بود که لامپش تا صبح روشن میموند.
- از لطف شما و مادر گرامیتون، همهی بیمارستان.ها و معدنها و بنادر از محاصره بیرون اومدن.
چشمای پیرش برقی زد:
- تقریبا هیچکس تو کشور بیکار نیست و همه رفتن سر کار و دارن ویرونیهای جنگ رو میسازن. من از ملکهی بزرگوار، مادرتون رو میگم... از ایشون هم تشکر کردم.
اشک شوقی که از گوشهی چشمای مهربونش جاری بود رو از صورتش پاک کرد.
با شنیدن این حرفها دلم شاد شد.
بعد از دقایقی خداحافظی کرد و رفت.
#پارت_103
شبها بعد از شام، هیچکاری برای انجام دادن نداشتم. تلویزیون هم نبود تا بتونم خودم رو مشغول کنم.
ترمه توی تراس نشسته و از خاطرات گذشته میگفت... خاطراتی که با خنده یا گریه تموم میشد.
خاطرات اولین روز مدرسه، اولین سوارکاری، اولین رانندگی، اولین کتککاری با داداشا، اولین خواستگار و اولین و آخرین عشقم سعید.
- ترمه یعنی سعید برا اینکه منو نبینه، نمیاد باغ؟
ترمه فنجون چای رو دستم داد:
- فکر نکنم، مگه خودت نگفتی پدرش چه حرفایی میزد، احتمالا خیلی کار ریخته رو سرش.
قندون رو گرفت سمتم:
- به حرفای این پیری فکر نکن، اون یه چیزی گفت... گفت تا بسوزی و آتیش بگیری.
فنجون داغ تو دستم، بین انگشتام اسیر بود.
- آره... از حرفاش آتیش گرفتم و سوختم.
دلم شکست، از سعید و سکوتش.
کمی با هم دردودل کرده و ترمه خمیازه کشون، رفت سمت اتاقش:
- مهدخت جان، دیر وقته... اون وریا دارن از پشت پنجره نگاه میکنن... الان میگن این دوتا خل و چل نمیخوان بخوابن؟
- تو برو بخواب، من یکم بشینم بعداً میام.
- آره خودتی، نشستی تا مستر سعید از راه برسه و....
سری تکون دادم و نگاهمو به فنجون خالی تو دستم دوختم.
اون رفت و من رو با دنیای خودم تنها گذاشت. کمی تو هوای خنک، رو تراس نشستم و به فنجون خیره شدم.
ساعت یازده بود که برگشتم اتاق... در اتاق ترمه باز بود و صدای خروپفش به راه.
به اتاقم رفتم، درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
هرشب تو رویا با سعید و بچهها تو اون خونه زندگی کردم.
به قول ترمه رویابافی که خرجی نداره، کسی هم به خاطرش دعوات نمیکنه.
سعید رو میدیدم که کنار بچهها نشسته و باهام شوخی میکنه تا حرصم رو دربیاره.
بالشت رو بغل کرده و صورتم رو توش پنهون کردم تا کسی صدای گریههام رو نشنوه.
ولی این خیالات فایدهای نداشت و نمیتونست گولم بزنه.
اون منو نمیخواست و کارم سختتر شده بود.
روزها تو تراس روی صندلی نشسته، قلم و دفتر به دست مینوشتم و به درختها و بازی بچهها نگاه میکردم.
چند روزی بود که بین بچهها، مهنا رو نمیدیدم. دلم خیلی براش تنگ شده بود... شاید خانمبزرگ یا دختراش اونو با خودشون میبردن بیرون تا از دور دیدنش هم محروم بشم.