- مامان اینجا همه چی خوبه، فکر نمیکردم آنقدر مهربون باشن، شما نگرانم نباش.
حین صحبت با مادر به ترمه که دستش زیر چونهش بود و به چمدون تکیه داده و تو خواب و بیدار نگام میکرد، چشمکی زدم.
مادر در مورد سعید هم پرسید. ترمه برای اینکه راحت صحبت کنم، آروم زیر گوشم گفت:
- من برم دستشویی... اگه دیر کردم بیا دنبالم، شاید گرگی اینطرفا باشه!
با حرص دستمو رو گوشی گذاشتم:
- گرگ! گرگ کجا بود؟
- از شانس ترمهی مادر مُرده اینجا دایناسور هم پیدا میشه.
مادر داشت از ترمه میپرسید..
- اونم خوبه، خیلی هوامو داره... سلام میرسونه.
مادر از شنیدن حمایتهای ترمه خوشحال شد. باز سفارش کرد همیشه کنار هم باشیم و جدایی بینمون نیفته.
- کی عقد میکنید؟
تبسم تلخی رو لبام اومد:
- نمیدونم هر موقع وقتش شد, بهتون اطلاع میدم.
حال پدرم رو پرسیدم کمی مکث کرد:
- اونم خوبه... دخترم خدا در وجود ما زنها موهبتی قرار داده تا با اون زبون این مردا رو ببندیم.
میفهمیدم چی میگه.. فقط نمیدونم من و سعید به اون مرحله از زندگی میرسیم یا عشقم در نطفه خفه میشه.
- ایشالا خودت به زودی میفهمی چی میگم... نگرانش نباش. اونم کمکم باید با این واقعیت روبهرو بشه که تو انتخابت رو کردی.
- من و برادرات، شاه رو راضی کردیم تا محاصره رو تموم کنه... اون چیزایی که تو نامه نوشتم، خدا رو شکر دارن انجام میشن. تو هم اونجا تلاشتو بُکن...
از برادرها و عروس و نوهها پرسیدم که برای بار آخر نتونستم ببینمشون.
- اونام دلتنگتن... بعد رفتن تو دیگه کسی دل و دماغ مهمونی گرفتن و مهمونی رفتن نداره.
آهی کشید و ادامه داد:
- هر شب دور هم جمع میشیم و از خاطراتت میگم و میخندیم. آخرش خندهمون به گریه تبدیل میشه.
دلم هوایشان را کرد، آنجا که بودم، اکثرا با هم دعوا و کلکل داشتیم، آخرش هم با وساطت مادر به خوشی ختم میشد.
- مهدختم بابات داره میاد... من باید برم... مراقب خودت باش.
- خدا نگهدارت....
گوشی رو قطع کرده و تو بغلم مثل یه عزیز فشردمش و اشک چشمام...
ترمه اومد تو اتاق تاریک و کنارم نشست.
- به خانوم سلام منو میرسوندی...
دستی به کمرم کشید.
- چه خبر؟ چیا میگفتن؟
منم کمی از حرفای مادرم رو براش تعریف کردم.
گفت: راستی از این نگهبان در مورد برق پرسیدم... گفت نیروگاه اصلی شهر رو بمباران کردن ... روزها برق ندارن.
ملافه رو انداخت رو بدنش:
- شبها اونم فقط دو ساعت برق دارن و صبحها دم اذان هم یک ساعت.
دراز کشیدیم و غرق تو رویاهامون به خواب رفتیم.
#پارت_84
سعید
با افتادن دست مهنا رو سینهام از خواب بیدار شدم. بعد از فوت مادرشون، تو یه اتاق میخوابیدیم.
حانیهی نُه ساله و مهنای پنج ساله دو طرفم خوابیده بودن و حلما هم کنار پنجره جاشو انداخته بود.
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود.
آروم درو باز کردم و به حیاط رفتم.
لبهی حوض نشستم.
وقتی به خودم اومدم که زل زده بودم به پنجرهی اتاق مهدخت.
وای شاهدخت با خودت چه کار کردی؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم؟ پدرم هم همین نظر رو داشت.
- به هیچ عنوان نمیتونم باور کنم که این خانوم به خاطر مردم کشور خودش و ما، بخواد این ریسک رو بُکنه، صددرصد این یه نقشه است که با پدرش کشیدن.
- اون اومده اینجا تا از اسرار ما مطلع بشه و به پدرش گزارش بده... نباید از محل شهرهای زیرزمینی بویی ببره وگرنه کارمون ساختهست.
تقریباً همه تو اون خونه، همین نظر رو داشتن که ازدواج یک بهونه و پوششی برای جاسوسی است.
با نشستن دستی روی شونَهم به خودم اومد، پدرم بود.
اونم نشست لبهی حوض و پرسید:
- داری به چی فکر میکنی بابا؟
باز به پنجرهی اتاقشون نگاه کردم. ادامه داد :
- دیشب که تو رفته بودی ستاد فرماندهی، رفتم یه سری بهشون زدم و حرفات رو به شاهدخت خانم گفتم.
پدر مشتی از آب حوض برداشت و دستاشو خیس کرد.
- به هیچ عنوان قبول نکرد که برگرده.
بعدم ماجرای چمدونها و برنامههای مهدخت رو برام گفت.
پدر دست به اون چمدونها نزده بود و معتقد بود همهش یه نقشه است.
- این دختر واقعا زرنگه، هرچی طلا و جواهر سلطنتی و گرونقیمت داشتن با خودش آورده به ما پیشکش کرده. درسته بهش قول دادم تا تو نفهمی، ولی خُب ما هم برای خودمون، یه سری برنامه داریم...
نمیذارم این دختر بین من و تو جدایی بندازه سعید، برای همین قول و قرار رو شکسته و همهچی رو بهت گفتم
#پارت_85
واقعاً تو برزخ بدی گرفتارم. چرا نمیره و ما رو به حال خودمون رها نمیکنه؟
نمیدونم میتونم به مهدخت اعتماد کنم یا نه؟
با سلام مهدخت به خودمون اومدیم. هر دو به احترام شاهدخت از جا بلند شدیم.
اون لباس مرتبی به تن داشت و موهاشو با روسری پوشونده بود. نیم نگاهی بهش انداختم و تو دلم اعتراف کردم که تا به حال زنی به این زیبایی و وقار ندیده بودم.
زنی که زود فرهنگ یه کشور رو قبول کنه و بخواد خودشو شبیه خانومای کشورم بکنه.
آقا بزرگ چند قدمی به سمتش رفت:
- دخترم منو ببخشید باید برم وضو بگیرم.
پدر رفت طرف دیگه حوض تا ما با هم راحت باشیم.
مهدخت دستاشو، روی سینهاش گره زده بود.
- خوابم نمیبرد... از پنجره دیدم اینجا هستین، گفتم بیام تا در مورد قطعی برق باهاتون صحبت کنم.
پدر آستیناشو بالا زد:
- اینا کار مردونه است و سعید هم مهندسه، با خودش صحبت کن دخترم.
آستینامو بالا دادم و بدون نگاهی جواب دادم:
- من در خدمتم، اَمرتون رو بفرمائید.
دو قدم جلو اومد. از این پا و اون پا کردنش مشخص بود که استرس داره.
- اگر میخواین چند مهندس از کشورم بیارم تا نیروگاه رو سروسامون بدن