#پارت_61
صدای جرو بحثشون نزدیکتر شد.
سعید با صدای آروم و مضطربی گفت:
- خانومبزرگ تو رو خدا جلوش رو بگیر نره بالا.
زن با خشم داد زد:
- سعید برو کنار... فقط میخوام تو چشماش نگاه کنم و بگم که اینجا جای اونا نیست.
صدای نفسنفسزدناش نزدیک شد:
- برگردن به همون خراب شدهای که اومدن، به اون قاتل بگن (منظورش پدرم بود) ما گول نمیخوریم... نه عروس میخوایم نه جاسوس.
بعصی وقتا هم صدای آقا بزرگ میومد و اونا رو به صبر دعوت میکرد.
به دیوار تکیه داده و آروم سُر خوردم و رو زمین نشستم.
حالا معنی حرفهای سعید رو فهمیدم.
- نگرانم که مردم من شما رو قبول نکنن.
ولی منِ احمق آنقدر تو سرم، شور و عشق سعید ریشه دَوونده بود که دیگر حرف هیچکس برام اهمیتی نداشت.
اشک چشام رو با سر انگشتام گرفتم.
ترمه نگام کرد... در رو آروم بست و کنارم نشست:
- انتظار که نداشتی برات فرش قرمز پهن کُنن؟ خودتم میدونستی که این رفتار رو باهات میکنن.
دستی رو زانوهای بیرمقم گذاشت:
- باید قوی باشی مهدخت، هر چی گفتن به رو خودت نیار و زودی نزن زیر گریه، اوکی؟
قوی باشم!! چه طوری؟ دست و پاهام میلرزید، نمیدونم از گرسنگی بود یا از استرس... کاش یه چیزی بود میخوردم تا ته دلمو میگرفت.
بعد از لحظاتی که سرم رو به دیوار تکیه داده و ترمه هم جلوی پنجره نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود.
در با صدای وحشتناکی باز شد و مادر سعید با همون اخم و نفرت اومد تو.
پشت سرش هم یه زن دیگه که از وضعیت ظاهرش مشخص بود ۵ یا ۶ ماهه بارداره، وارد اتاق شد.
اونم شال سیاه بسته و لباس سیاه بلندی تا روی پاهاش رو پوشونده بود.
از جام با تمام ضعفی که داشتم بلند شدم و سلام کردم.
مادرش ابروهاش رو تاب داد و رو به اون زن کرد:
- فتانه قول دادی فقط باهاش حرف بزنی، فقط آروم باش.
دستامرو تو هم گره کردم و چشمم رو زمین دنبال روسری بود.🦋
#پارت_62
ترمه زودتر از من قضیه رو فهمید و
سریع خودش رو بهم رسوند. فتانه دو قدم اومد جلو... با دقت بهم نگاه کرد.
لبهای برجسته و بینی باد کرده... پیشکشی بارداری برا هر زنی، ولی در کل زیبا بود.
نفسنفس میزد و سینههای درشتش بالا و پایین میشدن.
چند زن دیگه هم اومدن داخل اتاق.
با دیدن چشمان قرمز و متورم فتانه، کمی ترس تو وجودم رخنه کرد.
قدمی جلو گذاشت، با ترمه فیس تو فیس شد.
- تو منو نمی شناسی... من خواهر کوچیک سعید هستم.
از کنار شونهی ترمه نگاهم کرد و ادامه داد:
- خونهام یه جای دیگه بود ولی مجبور شدم برگردم پیش پدر و مادرم زندگی کنم... دوتام بچه دارم.
دستش رو گذاشت رو شکمش:
- اینم سومیه.
یکی از زنها جلو اومد و کنارش ایستاد، فتانه دستش رو گذاشت رو بازوی اون زن تا بتونه راحتتر وایسه.
انگار اِسکورتش میکردن.
با نفرت تو چشمای من و ترمه نگاهی انداخت.
ترمه بین من و اون قرار داشت ولی به خاطر قد کوتاهش ما میتونستیم همدیگه رو ببینیم.
ادامه داد:
- اون دوتا پدرشونو دیدن... ولی... ولی این هیچ وقت نمیبینه... چون تویِ بیهمه چیز با اون پدر قاتلت، پدر بیگناهش رو کشتید.
با تعجب یه نگاهی به مادرش و بقیه انداختم. نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تا آروم بشه. فقط گفتم:
- من متاسفم.
خواست بیاد جلو ولی ترمه مانع شد و دستاش رو روی سینهی فتانه گذاشت:
- خواهش میکنم، ایشون که کارهای نیستن... خودشم این وسط قربانی شده.
خانومبزرگ با کمک زنی دیگه اومد وسط و ترمه رو کشیدن کنار.
ترمه از عهدهی اونا بر نمیومد و افتاد گوشهی اتاق...
#پارت_63
تو یه لحظه من و فتانه چشم تو چشم شدیم. نفسای پر از کینهاش تو صورتم خورد.
سیلی محکمی به صورتم زد... با اینکه ضعف داشتم ولی محکم سر جام ایستادم... یه سیلی دیگه به سمت دیگه صورتم...
خیلی سوخت، درد داشت... دست گذاشتم رو صورتم و فقط نگاش کردم.
ترمه خواست جلوشون رو بگیره ولی خانومبزرگ مانعش شد.
با عصبانیت فحاشی کرد... در یک لحظه هُلم داد عقب و پام به بالشتی گیر کرد و خوردم زمین.
سرم گیج رفت. نمیدونم به خاطر سیلیها بود یا ضعف... یا حقارت.
سریع اومد و روی شکمم نشست و موهام رو که هنوز باز بود دور دستش پیچید و با تمام وجود کشید.
به خاطر وزن زیادش داشت کمرم میشکست، نفسم بالا نیومد، شوکِه شده بودم. بدنم زیر اون بار له شد، موهام رو داشت از ریشه میکند. تا حالا کسی این جرئت رو به خودش نداده بود که بهم اینطور بیاحترامی کنه.
ولی آخ هم نگفتم... فقط اشک بود که از چشمام میبارید، موهام رو میکشید و فحش و ناسزا میداد.
با انگشتام ریشهی موها رو نگه داشته بودم که زیاد درد نگیره. با داد و هوار ترمه، اتاق کمکم پُر شد.
من و اون زن تو هم مچاله شده بودیم و با هر حرکتی بیشتر موهام رو چنگ زده و با فحش میکشید تو دامن خودش.
یکی از زنها سراسیمه به اتاق اومد، یا خدایی گفت و اومد سمت من و فتانه.
میخواست انگشتای فتانه رو از موهام جدا کنه ولی نتونست.
هی میگفت:
- فتانه جان ولش کن غلط کرده... امروز آقا سعید بَرِشون میگردونه.
ولی فتانه ول کن نبود. ترمه میخواست منو از زیر فتانه بیرون بکشه، اونم نتونست... انگار فتانه هر چی کینه ازم داشت تو دستاش ریخته بود.
تو اون وضعیت رقتبار دلم به حال غریبی خودم سوخت.
صدای مردانه و محکم آقابزرگ به این اوضاع تحقیرآمیز پایان داد.
- ولش کن فتانه... خجالت بکش اون مهمون ماست.