2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88704 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_57

زنی از جمع جدا شد و سمت ما اومد، خودشو زنعموی سعید معرفی کرد و خوش‌آمدی زیر لب گفت. بعد هم ما رو دعوت کرد تا دنبالش به سالن اصلی عمارت بریم.

یه سالن بزرگ با پنجره‌های دلباز و پرده‌های توری سفید... چند طاق از پنجره‌ها رو باز کرده بودن و باد با پرده‌ها  مشغول بود.

چندین فرش دستباف زیبا کف سالن پهن بود و دورتادور سالن رو پتو و پشتی چیده بودن.

بالای سالن، پدر، عموها، برادران و دامادهای فامیل سعید نشسته و غرق صحبت بودن.

جوانترها وارد سالن نشدن و از پله‌ها پایین رفتند.

دورتادور سالن رو زن و بچه پر کرده بودن.

همراه با زنعموی سعید وارد پذیرایی شدیم.

جوراب به پا نداشتم و خجالت زده بودم.

ترمه قدمی ازم جلو نمیزد.

- فتانه کجاست؟

- حالش خوش نبود، حسام یه سِرمی بهش زد، فکر کنم دیگه خواب باشه.

- وای اگه بیدار بشه و اینا رو اینجا ببینه، چه اَلم‌شنگه‌ای که به پا نکنه؟

ترمه نیم‌نگاهی بهم انداخت. انگار اونم شنید که پشت سر چه خبره.

خانم‌های پشت سرم با هم حرف میزدن و گوشام تیز بود و می‌شنیدم.

سعید با دختراش پشت سر ما وارد سالن شد. جماعت تا چشمشون به سعید افتاد به احترامش همگی بلند شدن و ایستادن.

سعید هم به جمع پیوست و ما رو بین اون همه نگاه تنها گذاشت. من نگاه هیچکس‌و نمیخواستم، چشمم دنبال نگاه سعید بود ولی اصلا نگام نکرد.

مادرش با دست بفرماییدی زد و خودش رفت بالای مجلس کنار همسرش نشست.

من و ترمه هم با وجود نگاه‌های پُر کینه‌ی جماعت مجبور بودیم اَزشون تبعیت کنیم.

کنار مادر و زنعموش روی زانو نشسته و سرم و پایین انداختم. این مدلی نشستن برام کمی سخت بود. سعید هم کنار پدرش نشسته و دختر کوچیک‌شو نشوند روی زانوهاش.

دخترک با انگشت‌های بلند و کشیده‌ی پدر ور میرفت و گاهی قفل ساعتش رو باز میکرد و گاهی آروم در گوشش چیزی می‌گفت و می‌خندید و به من نگاه می‌کرد.

همه ساکت بودن، می‌دونستم شوکه شدن ولی کاری بود که شده بود

اینوتموم کردم ادامه اونومیزارم😊


خدایی 😍

دو روز هست که خوندم رمان قمصور رو تا اونجایی که گذاشته بودید تو این دو روز همش دارم تو روبیکا میگردم همون کانالی که عکسش رو گذاشته بودید اما شانس من پیدا نمیشد

خیلی خیلی ممنونم اسی خیر ببینی ان شاءالله 🌹🌹

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲


#پارت_58


ترمه‌ای که تو کاخ پدر همه‌ی مستخدما از دستش عاجز و عاصی بودن، حالا مثل یه بچه مدرسه‌ای با ادب و منظم کنار من مچاله شده بود و حتی نمی‌تونست به راحتی نفس بکشه.

بعد از مدتی که سرم پایین و مشغول تماشای مجبوری گل‌های فرش بودم، پدرِ سعید که توی عمارت همه آقابزرگ صداش میزدن رو به ما کرد و پرسید:

- شاهدخت اگر احساس خستگی دارید تشریف ببرید بالا و کمی استراحت کنید.

با دست به بالا اشاره کرد و ادامه داد:

- بالا براتون اتاق رو آماده کردن.

تحمل اون نگاه‌ها برامون خارج از طاقت بود، برای همین با نگاه به ترمه فهموندم که بلند بشه. اونم کیف‌هایی که کنارش روی زمین بود رو برداشت.

یکی از همون زن‌ها که مثل مادر سعید لباس پوشیده بود از جاش بلند شد و راه افتاد تا ما رو راهنمایی کنه.

برگشتم و به آقابزرگ نگاهی انداخته و با تبسمی ازش تشکر کردم.

نگاهم در نگاه سعید گره خورد و این از دید مادرش پنهون نموند. سری به علامت تاسف تکون داد و آروم و زیر لب بی‌حیایی نثارم کرد.

اون که تا حالا منو ندیده بود و نمی‌شناخت! پس چرا بهم تهمت زد؟

با ناراحتی و به سرعت پشت سر اون خانم راه افتادیم.

عمارت ساده‌ای بود ولی مرتب و تمیز... با وجود این همه بچه‌ی قد و نیم قد از تمیزی برق میزد.

بالای پله‌ها که رسیدیم چندین تاق کنار هم ردیف بودن، خانومه در یکیشون رو باز کرد و کنار ایستاد.

اصلا به صورتم نگاه نکرد، زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم تو...

ترمه هم پشت سر من اومد و در رو بست.

کیف دستی‌ها رو وِلو کرد رو زمین و با حالت زاری ناله کرد:

- آخیش داشتم میمردم از خجالت.

با دست تو سرش زد و یواش و زیر لب غرید:

- خاک تو سر من که این‌طوری بزرگت کردم تا آبرومون رو این طور به حراج بذاری!!

لباش رو جمع کرد و با حرص روسری رو از سر برداشت:

- دیدی چه طور نِگات میکردن! دلم میخواست زمین دهن وا کنه و هر دومون رو ببلعه.


#پارت_59

حواسم رو به اتاق دادم تا حرفاش کمتر اذیتم کنه. یه اتاق نقلی که اندازه وان حموم اتاق خودم هم نمی‌شد.

یه پنجره‌ی کوچیک با پرده‌ی سفید و یه کمد دیواری کهنه با یه فرش رنگ و رورفته.

وسط اتاق دو تا رختخواب رو زمین پهن کرده بودن، تمیز و مرتب.

چقدر این زندگی با زندگی قبلی من فرق داشت. بوی غریبگی‌ رو با یه نفس عمیق تو ریه‌هام فرستادم.

تو خیالات خودم سیر میکردم که ترمه مشغول دید زدن باغ از پنجره شد.

خسته بودم، آنقدر خسته که چند ساعت خواب می‌تونست حالم‌رو بهتر کنه.

قاروقور شکمم بلند شده بود. ترمه با شنیدن صدا، دستی روی صورت خسته‌اش کشید:

- الهی من بمیرم، تو اصلا شام هم نخوردی چه برسه به صبحونه!

دستمو به علامت هیس گذاشتم‌ رو لبام و بیرون‌ رو نشون دادم:

- شاید دارن به حرفات گوش میدن! ول کن... چیزی از گِلوم پایین نمیره.

نشستم وسط رختخواب‌ها:

- ترمه، تو کیفت آب هست؟

برگشت طرف کیف‌ها و از تو یکیشون یه آب معدنی در آورد:

- مثلا میخوای با این سیر شی؟

با بی‌حوصلگی پاهام رو دراز کردم:

- نه میخوام قرص بخورم و کمی بخوابم.... حالم خوب نیست. راستی قرصا رو که آوردی؟

سری تکون داد و از کیفش یه قوطی قرص درآورد و گرفت سمتم.

بعد از خوردن قرص، روسری از سرم برداشتم و گیره‌ی موهام رو باز کردم.

آبشاری روی شونه‌هام ریخت....

سرم و رو بالش گذاشتم. آنقدر گیج خواب شدم که نتونستم بفهمم ترمه چی داره میگه...

با حرکت دستی رو موهام و کشیده شدنشون، چشمام رو باز کردم. کمی طول کشید تا به خودم بیام و یادم بیاد دوروبرم چه خبره.

بابد می‌فهمیدم کی موهام رو به بازی گرفته؟

با دیدنش خنده رو لبام اومد... مهنا بود دختر کوچیک سعید.

با چشایی نگام کرد که شبیه چشمای سعید بود به همون گیرایی و زیبایی ...  یه دندونش اُفتاده بود
#پارت_60
کامل برگشتم سمتش و آرنج‌مو تکیه‌گاه سرم کردم و با صدای بچه گونه ای گفتم:
- سلام خوشگل خانوم.
با خنده سرش رو پایین انداخت.
چشمم به ترمه افتاد که خودش رو به در چسبونده بود.
داشت به جرو بحث چند نفر که با صدای بلند حرف میزدن، گوش میداد.
نیم‌خیر شدم. مهنا بلند شد و سمت در رفت.
موهای مجعدش رو خرگوشی بسته بود با بلوز و شلواری با طرح بچگونه.
ترمه آروم‌ در رو براش باز کرد و همونطور در رو باز گذاشت تا بتونه بهتر بشنوه.
اون وسط بهم نگاهی انداخت و سرش رو تکون داده و لباش رو جمع کرد و به دندون گرفت.
چشماش‌ رو ریز و درشت کرده و سرش‌ رو به راهرو نزدیکتر کرد.
کم کم بدنش رو کشید بیرون اتاق. رو نوک پاش ایستاده بود.
- بیا ببین چه بَلوایی به پا کردی؟
نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی کمی حالم جا اومده بود. بلند شدم و کنار ترمه ایستادم.
آروم‌ گفت:
- دارن راجع به تو حرف میزنن. هیشکی از اومدنت خوشحال نیست.

با اخم نگاهم کرد و با دستش تو سر خودش و من زد.
چشم غره‌ای براش رفتم.
در حد پچ پچ ادامه داد:
- مادره میگه کاش جنگ ادامه داشته باشه و همه‌مون تو بمباران کشته بشیم بهتر از این خفته.
با انگشت نشونم داد:
- تو رو میگن ها؟؟
بقیه‌شو خودم دیگه می‌تونستم بشنوم
- بهتر از این بود که دخترِ دشمنت رو بیاری اینجا و بگی میخوای عروس این خونه بشه.
پاهام بی‌رمق شد... تکیه دادم به دیوار.
صدای دیگه‌ای با عصبانیت ادامه داد:
- اینجا یا جای اون حرو.مزاده است یا جای من و بچه‌هام... اینا بچه‌های منو یتیم‌ کردن داداش سعید، از روی بچه‌های من خجالت نکشیدی!
زنی اون وسط هی میگفت:
- هیس... آروم‌حرف بزنید الان میشنون.
دوباره صدای اون زن عصبانی اومد:
- تو اگه غیرت داشتی همین الان وسط حیاط باید تیربارونشون میکردی نه اینکه ببریشون مهمون خونه


#پارت_61

صدای جرو بحثشون نزدیکتر شد.

سعید با صدای آروم و مضطربی گفت:

- خانوم‌بزرگ تو رو خدا جلوش رو بگیر نره بالا.

زن با خشم داد زد:

- سعید برو کنار... فقط میخوام تو چشماش نگاه کنم و بگم که اینجا جای اونا نیست.

صدای نفس‌نفس‌زدناش نزدیک شد:

- برگردن به همون خراب شده‌ای که اومدن، به اون قاتل بگن (منظورش پدرم بود) ما گول نمی‌خوریم... نه عروس می‌خوایم نه جاسوس.

بعصی وقتا هم صدای آقا بزرگ میومد و اونا رو به صبر دعوت میکرد.

به دیوار تکیه داده و آروم سُر خوردم و رو زمین نشستم.

حالا معنی حرفهای سعید رو فهمیدم.

- نگرانم که مردم من شما رو قبول نکنن.

ولی منِ احمق آنقدر تو سرم، شور و عشق سعید ریشه دَوونده بود که دیگر حرف هیچ‌کس برام اهمیتی نداشت.

اشک چشام رو با سر انگشتام گرفتم.

ترمه نگام کرد... در رو آروم بست و کنارم نشست:

- انتظار که نداشتی برات فرش قرمز پهن کُنن؟ خودتم میدونستی که این رفتار رو باهات میکنن.

دستی رو زانوهای بی‌رمقم گذاشت:

- باید قوی باشی مهدخت، هر چی گفتن به رو خودت نیار و زودی نزن زیر گریه، اوکی؟

قوی باشم!! چه طوری؟ دست و پاهام میلرزید، نمیدونم از گرسنگی بود یا از استرس... کاش یه چیزی بود می‌خوردم تا ته دلمو میگرفت.

بعد از لحظاتی که سرم رو به دیوار تکیه داده و ترمه هم جلوی پنجره نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود.

در با صدای وحشتناکی باز شد و مادر سعید با همون اخم و نفرت اومد تو.

پشت سرش هم یه زن دیگه که از وضعیت ظاهرش مشخص بود ۵ یا ۶ ماهه بارداره، وارد اتاق شد.

اونم شال سیاه بسته و لباس سیاه بلندی تا روی پاهاش رو پوشونده بود.

از جام با تمام ضعفی که داشتم بلند شدم و سلام کردم.

مادرش ابروهاش رو تاب داد و رو به اون زن کرد:

- فتانه قول دادی فقط باهاش حرف بزنی، فقط آروم باش.

دستام‌رو تو هم گره کردم و چشمم رو زمین دنبال روسری بود.🦋

#پارت_62
ترمه زودتر از من قضیه رو فهمید و
سریع خودش رو بهم رسوند. فتانه دو قدم اومد جلو... با دقت بهم‌ نگاه کرد.
لب‌های برجسته و بینی باد کرده... پیش‌کشی بارداری برا هر زنی، ولی در کل زیبا بود.
نفس‌نفس میزد و سینه‌های درشتش بالا و پایین میشدن.
چند زن دیگه هم اومدن داخل اتاق.
با دیدن چشمان قرمز و متورم فتانه، کمی ترس تو وجودم‌ رخنه کرد.
قدمی جلو گذاشت، با ترمه فیس تو فیس شد.
- تو منو نمی شناسی... من خواهر کوچیک سعید هستم.
از کنار شونه‌ی ترمه نگاهم کرد و ادامه داد:
- خونه‌ام یه جای دیگه بود ولی مجبور شدم برگردم پیش پدر و مادرم زندگی کنم... دوتام بچه دارم.
دستش رو گذاشت رو شکمش:
- اینم سومیه.
یکی از زن‌ها جلو اومد و کنارش ایستاد، فتانه دستش رو گذاشت رو بازوی اون زن تا بتونه راحت‌تر وایسه.
انگار اِسکورتش میکردن.
با نفرت تو چشمای من و ترمه نگاهی انداخت.
ترمه بین من و اون قرار داشت ولی به خاطر قد کوتاهش ما می‌تونستیم همدیگه رو ببینیم.
ادامه داد:
- اون دوتا پدرشونو دیدن... ولی... ولی این هیچ وقت نمی‌بینه... چون‌ تویِ بی‌همه چیز با اون پدر قاتلت، پدر بی‌گناهش رو کشتید.
با تعجب یه نگاهی به مادرش و بقیه انداختم. نمی‌دونستم چه جوابی بهش بدم تا آروم بشه. فقط ‌گفتم:
- من متاسفم.
خواست بیاد جلو ولی ترمه مانع شد و دستاش‌ رو روی سینه‌ی فتانه گذاشت:
- خواهش میکنم، ایشون که کاره‌ای نیستن... خودشم این وسط قربانی شده.
خانوم‌بزرگ با کمک زنی دیگه اومد وسط و ترمه رو کشیدن کنار.
ترمه از عهده‌ی اونا بر نمیومد و افتاد گوشه‌ی اتاق...
#پارت_63
تو یه لحظه من و فتانه چشم تو چشم شدیم. نفسای پر از کینه‌اش تو صورتم خورد.
سیلی محکمی به صورتم زد... با اینکه ضعف داشتم ولی محکم‌ سر جام ایستادم... یه سیلی دیگه به سمت دیگه صورتم...
خیلی سوخت، درد داشت... دست گذاشتم رو صورتم و فقط نگاش کردم.
ترمه خواست جلوشون رو بگیره ولی خانوم‌بزرگ مانعش شد.
با عصبانیت فحاشی کرد... در یک لحظه هُلم داد عقب و پام به بالشتی گیر کرد و خوردم زمین.
سرم گیج رفت. نمیدونم به خاطر سیلی‌ها بود یا ضعف... یا حقارت.
سریع اومد و روی شکمم نشست و موهام رو که هنوز باز بود دور دستش پیچید و با تمام وجود کشید.
به خاطر وزن زیادش داشت کمرم می‌شکست، نفسم بالا نیومد، شوکِه شده بودم. بدنم زیر اون بار له شد، موهام رو داشت از ریشه می‌کند. تا حالا کسی این جرئت رو به خودش نداده بود که بهم اینطور بی‌احترامی کنه.
ولی آخ هم ‌نگفتم... فقط اشک بود که از چشمام می‌بارید، موهام رو می‌کشید و فحش و ناسزا میداد.
با انگشتام ریشه‌ی موها رو نگه داشته بودم که زیاد درد نگیره. با داد و هوار ترمه، اتاق کم‌کم پُر شد.
من و اون زن تو هم مچاله شده بودیم و با هر حرکتی بیشتر موهام‌ رو چنگ زده و با فحش میکشید تو دامن خودش.
یکی از زن‌ها سراسیمه به اتاق اومد، یا خدایی گفت و اومد سمت من و فتانه.
می‌خواست انگشتای فتانه رو از موهام جدا کنه ولی نتونست.
هی میگفت:
- فتانه جان ولش کن غلط کرده... امروز آقا سعید بَرِشون می‌گردونه.
ولی فتانه ول کن نبود. ترمه می‌خواست منو از زیر فتانه بیرون بکشه، اونم نتونست... انگار فتانه هر چی کینه ازم داشت تو دستاش ریخته بود.
تو اون وضعیت رقت‌بار دلم به حال غریبی خودم سوخت.
صدای مردانه و محکم آقابزرگ به این اوضاع تحقیرآمیز پایان داد.
- ولش کن فتانه... خجالت بکش اون مهمون ماست.


#پارت_64


با نگرانی اومد و کنارمون زانو زد:

- حالت خوبه دختر؟

با عصبانیت برگشت طرف خانوم بزرگ و ادامه داد:

- اگه اون نبود الان باید رو جنازه‌ی من و سعید گریه می‌کردین. ما به کمک ایشون تونستیم فرا کنیم.

دستای فتانه رو گرفت:

- ولش کن میگم.

ولی فتانه گوشش بدهکار نبود و از لج حرف‌های پدرش، چند ضربه محکم هم به شکمم زد.

از زیر آرنج دیدم، آقا بزرگ فتانه رو که حالا انگشتاش رو شُل کرده بود از روم بلند کرد.

تو این لحظه سعید هم اومد.

با دیدن من تو اون وضعیت با عصبانیت رو به مادرش کرد:

- خانوم‌بزرگ!! شما قول داده بودی، پس چرا؟

فتانه به اون خانما تکیه زده بود و با رضایت به کف دست و انگشتاش نگاه میکرد که پر

بود از موهای از ریشه کنده شده‌ی من.

پیرزن با حرص زیر بغل فتانه رو گرفت و کشید بیرون و جواب داد:

- اگه اجازه نمیدادم بیاد که زبونم لال خودش رو می‌کشت.

نگاهی به منی که رو زمین پخش شده بودم انداخت. با رنگی پریده و نگاهی  ترسان گفت:

- حالا که چیزی نشده؟ یه کم با هم حرفشون شد.

فتانه رو به زور بیرون بردن... از تو راهرو صدای ناله و نفرینش به گوش می‌رسید.

ترمه کنارم نشست. نمیدونم تو چه وضعیتی بودم؟ بهش تکیه دادم، موهام به هم‌ریخته بود و سرم از خجالت پایین بود.

سرگیجه داشتم، دو تا از خانم‌هایی که تا چند لحظه‌ی پیش تماشاگر اون معرکه بودن، سمت ما اومدن.

به ترمه کمک کردن تا من رو بلند کنه و گوشه‌ی اتاق ببره.

رو زمین نشستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار.

با دیدن سعید که داشت نزدیکم میشد، دیگه چیزی نفهمیدم....
#پارت_65

دردی رو روی دستم احساس و چشمام رو به زحمت باز کردم. تو همون اتاق لعنتی بودم، یه مردی سرش پایین بود و داشت بهم سِرُم میزد.
سرم تو دَوران بود.
دلم میخواست زار بزنم و از ته دل گریه کنم، ولی این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و با هر اتفاقی باید کنار میومدم.
این تازه اول ماجرا بود... خدا میدونه بعدا چه اتفاقایی انتظارم رو میکشه.
صدای گری‌ ی ترمه میومد. سرم‌رو برگردوندم سمتش. رو زمین نشسته و زانوهاش رو بغل کرده و داشت گریه میکرد.
تو این چند سال به ندرت گریه ترمه رو دیده بودم ولی حالا...
کار‌ دکتر تموم شد و بدون نگاه به من وسایلش رو جمع کرد و رفت بیرون، در اتاق باز بود... به گلی که تو گلدون سفالی آویزون از نرده‌های تراس بود، زل زدم... گلی که داشت خشک می‌شد.
به در نیمه باز خیره موندم. چرا سعید اینجا نیست؟ مگه قول نداده بود اَزم مراقبت کنه!؟ پس چی شد؟
چشمام از گرمی اشکام سوخت. حس خیلی بدی داشتم.
۲۵ سال تو زندگیت کمتر از گل بهت نگفته باشن و همیشه برات احترام‌ بذارن و همیشه تو چشم باشی و حرفِ تو بشه حرف اول و آخر... ولی اینجا... زیر دست و پا....
برگشتم‌ سمت ترمه و با صدایی که از ته چاه میومد صداش زدم.
با شنیدن صدام زود بلند شد و اومد بالا سرم... روی موهام بوسه‌ای زد و قربون صدقه‌ام رفت.
نفس نفس میزدم:
- به سعید بگو به مادرم یه جوری خبر بده که ما رسیدیم و جامون اَمن هست.
با اخم نگام کرد و اشک چشمش رو گرفت:
- جامون اَمنه!! کجا اَمنه... اونا داشتن تو رو می‌کشتن!
به حالت قهر قدمی ازم دور شد و زیر لب فتانه رو نفرین کرد.
- اگه آقا به دادت نرسیده بود که الان باید برات حلوا می‌پختم 🦋
#پارت_66

لبخند بی‌رمقی زدم و پرسیدم:
- سعید کجاست؟
شونه‌هاشو بالا داد :
- چه میدونم!! حتما اونم رفته پیش فتانه (که بعدها بهش میگفت فتنه) که آروم کنه زنیکه‌ی وحشی رو
انگشتم رو لبام گذاشتم:
- هیس... یواش... میشنون میان بازم تو رو میزننا.
بین اخم و خنده کمی گیج شده بود:
- غلط میکنن... از مادر زاییده نشده کسی بتونه دست رو من بلند کنه!! دیدی که حریف همه‌شون بودم اگه دستام گیر نبود.
بی.توجه به حرفاش، جابه جا شدم:
- ترمه خیلی بد شد که از هوش رفتم؟ ا...الان میگن این چقدر ضعیف و نازک نارنجیه.
رفت‌ طرف پنجره و کمی بازش کرد:
- تا از هوش رفتی سعید همه رو بیرون کرد و گفت برات آب قند بیارن.
با یادآوریش لبخندی زد:
- اومد کنارت زانو زد و چند باری صدات کرد، آخرش‌ دیگه نمی‌گفت شاهدخت یا مهدخت خانوم، فقط میگفت: مهدخت حالت خوبه؟
به اینجای حرفش که رسید، اَدای سعید رو درآورد و اسمم رو با صدای مردونه صدا زد.
ترمه کنارم نشست:
- هیچی بعدم مثل پر کاه از رو زمین بلندت کرد و گذاشت تو رختخواب... بعدش گفت که حسام‌ رو خبر کنید.
با شنیدن این حرفا کم‌کم داشت سر دردم خوب میشد.خدایا من و.....
صدای ترمه از رویا بیرونم آورد:
- حسام دامادشون هست، اونم دکتره... همون که بهت سِرم‌ زد.
صدای تق‌تق در هر دومون رو ساکت کرد. ترمه بلند شد و در رو باز کرد.
بعدم کنار کشید و دو زن دیگه با سینی غذا  اومدن تو.
خجالت کشیدم تو صورتاشون نگاه کنم... شاید یکی از عزیزای اینا هم تو جنگ کشته شده بودن و منو به چشم قاتل نگاه می‌کردن.
سینی رو گذاشتن رو زمین و بدون حرفی رفتن...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792