2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88704 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_67

ترمه برگشت کنارم و چشماش رو به حالت تعجب باز کرد:

- عجب غذای پر ملات و خوشمزه‌ای!!

سرم‌ رو بلند کردم و به داخل سینی نگاهی انداختم. دو تا نون و کمی ماست و پنیر تو سینی بود.

بازم صدای در اومد. ترمه با بی‌حالی باز بلند شد و در رو باز کرد.

صدای سلام سعید اومد. تپش قلبم بالا رفت، کاش میومد تو....

و همینطور شد.  

تا نِگامون به‌هم گره خورد لبخند کم‌رمقی زدم و خواستم بلند شم ولی باز سرم گیج رفت و نتونستم.

با کمی فاصله از من و ترمه نشست و سرشو پایین انداخت. می‌دونستم اونم از اتفاقی که اُفتاده بود ناراحته.

سر صحبت رو با معذرت‌خواهی باز کرد.

موقع صحبت چشمش‌ به گل‌های قالی بود.

نفس عمیقی کشید و گفت:

- مهدخت خانم من می‌تونستم شما رو از فرودگاه ببرم هتل تا آب‌‌ها از آسیاب که افتاد بیارم و به همه معرفیتون کنم. ولی آوردمتون اینجا تا با شرایط زندگی من آشنا بشین تا تو تصمیمی که گرفتین تجدیدنظر کنید.

یه لحظه نیم‌خیز شدم و با تعجب پرسیدم:

- یعنی شما از تصمیم من مطمئن نیستید؟

نای حرف زدن نداشتم:

- برای من برگشتی در کار نیست آقا سعید.

با شنیدن‌ اسمش از زبونم، تو صورتم‌ نگاهی انداخت و جواب داد:

- تو این کشور هر روزتون شاید این جوری باشه! از نگاه‌های آدمای اینجا چیزای زیادی دستگیرتون شده، درسته؟

کمی صبر کرد و ادامه داد:

- اونا نمیخوان شما اینجا باشید.

وسط حرفش پریدم و گفتم:

- شما چی؟ دلتون میخواد من اینجا باشم یا نه؟

دوباره با دقت نگام‌ کرد ولی چیزی نگفت.

به سینی غذا اشاره کرد:

- ببخشید که نتونستیم تدارک بهتری ببینیم، این غذا در شان شما نیست ولی ما چندین ماهه که غذامون همینه... کشور محاصره هست و چیزی وارد کشورمون نمیشه.

پارت_68#
- پس این همه میوه و سبزی تو حیاط برا چیه؟
ترمه سوالی کرد که منم دنبال جوابش بودم.
- اونا رو هر روز خانوما می‌چینن و برای رزمنده‌ها می‌فرستن، خودمون حق نداریم از این میوه‌ها استفاده کنیم.
نگاهی به بیرون و درختایی که شاخ و برگشون دیده میشد کرد:
- یا برای بیمارای بیمارستان... کلا برای خودمون نیست. آبش هم از چاهی ته باغ تامین میشه، اون چاه وقتی من به دنیا اومدم، زده شده و تا حالا پر آب‌ترین چاه این نواحی بوده.
بیخود نبود که عاشقش بودم، از این مرام‌ها و خوش‌غیرتی‌ها تو کشورم پیدا نمیشد.
ترمه سینی رو کشید جلوی خودش:  
- اشکال نداره بهتر از هیچیه. اتفاقا خانوم از دیشب هیچی نخورده و ضعف داره.
لقمه‌ای از نان بیات و سفت به زور کند و در ظرف ماست فرو برد.
- خانوم از دیشب چیزی نخورده!! تو اجلاس هم از بس که استرس داشت، لب به چیزی نزد.
لقمه رو گرفت طرفم:
- تو کاخ هم، از پدرشون یه سیلی آبدار خوردن و تموم.
به اینجا که رسید، اخمی بهش کردم که ساکت شد. زیرچشمی نگاهی به اخمم کرد و بعد نگاهی به سعید انداخت.
زیر نگاه‌های نگران سعید آرامش داشتم، شاید او نگرانم بود که گفت:
- من دیگه نمیدونم چطوری به شما حالی کنم که بدترین تصمیم عمرتون رو گرفتین!
نیم‌خیز شد:
- یه زمانی بهتون گفتم که اصلی‌ترین قربانی این جنگ شما هستین، ولی متاسفانه به حرف هیچکس توجهی ندارین.
لبخندی کم رنگ زدم:
- من جون سخت‌تر از این حرفام که با یه سیلی و دعوا از تصمیمم برگردم.
از جا بلند شد. همون کت و شلوار تنش بود و از وقتی برگشته بودیم وقت نکرده بود تا لباس عوض کنه.
- بهتره تنهاتون بذارم تا کمی استراحت کنید.
دلم نمی‌خواست بره، ولی با گفتن شب بازم میام بهتون سر میزنم از اتاق خارج شد🦋
#پارت_69

ترمه بدرقه‌اش کرد و  در رو بست... اومد و برام یه لقمه‌ی کوچیک گرفت و گذاشت دهنم.
پنیر یه مزه‌ی خاصی میداد و بوی بدی داشت ولی اونقدر گرسنه بودم که با ولع قورتش دادم. در عمرم پنیر نخورده بودم
ترمه با خنده‌ای ساختگی گفت:
- خانم یواش.. خفه میشی‌ها.
برام‌کمی آب ریخت، کمی خوردم و دوباره به لیوان‌ بَرش گردوندم... آب هم مزه‌ی خیلی چندشی داشت.
- اَه این چیه؟
ترمه سری تکون داد و لقمه‌ای دهنش گذاشت:
- بخور جانم از این به بعد خورد و خوراکمون همینیه که می‌بینی... دیگه از خاویار و آبمیوه‌ی طبیعی و انواع و اقسام خوردنی‌ها سر میز صبحونه خبری نیست.
با حسرت نگاهم کرد و پرسید:
- یادته برات چه میزی می‌چیدم؟
بی‌خیال حرفش شدم.
- خیال بافی نکن ترمه.
سِرُم تموم شده بود. خودم از دستم درش آوردم، حالم کمی بهتر بود.
دیگه نمی‌تونستم‌ از اون نون بیات و پنیر بخورم. کمی از ماست مونده بود که اونم سر کشیدم.
به خاطر سِرم مثانه‌ام تقریبا داشت می‌ترکید... وضعیت ترمه هم بهتر از من نبود، برای همین دل به دریا زد و رفت پایین تا از یکی محل دستشویی رو بپرسه.
موقع رفتن وصیت کرد:
- اگه منو کشتن، به کسی نگو به خاطر پیدا کردن دستشویی کشته شد، وگرنه آبرومون تو هر دو جهان میره‌ها
بعد به حرفش ریسه رفت و کلی خندید... وسط خنده‌هاش به بدنش پیچ و تابی داد تا شلوارش رو خیس نکنه.
عجیب بود که تو این موقعیت هم می‌تونست روحیه‌ی شوخش رو داشته باشه.
رو لبه‌ی پنجره نشستم، از اونجا چیز زیادی از باغ دیده نمی‌شد. درختا آنقدر بلند بودن و شاخ و برگ داشتن که اصلا حیاط باغ معلوم نبود.
بعد از چند دقیقه ترمه برگشت:
- خانم بیا پیدا کردم، پشت ساختمون هست. خدا رو شکر چندتاست، زیاده... سرش دعوا نمی‌کنیم که کدوم‌ زودتر بریم.

اووووه عجب غذا و تشریفاتی🙈

 نویسنده رمان گفتن عربستان را بعنوان کشور مهدخت و یمن را بعنوان کشور سعید در نظر گرفتن

ولی چون نمی‌خواستن درگیر رسومات اون کشورها بشن اسمی از نام کشور نیاوردن.

که خب فکر کنم الان با ذکر این کشورها براتون ملموس‌تر بشه این صحنه‌ها 😉


#پارت_70

روسری رو دوباره سرم کردم و همراه ترمه از پله‌ها با احتیاط پایین رفتم. خیلی ترس داشتم که کسی ما رو ببینه، پایین پله‌ها زنی رو دیدم که منتظر ما بود.

از دیدنش در جا میخکوب شدم، ترمه برگشت:

- نترس مادر آقا سعید ایشون رو مامور کارهای ما کردن.

زنی سیاه‌چهره که اصلا به صورتم نگاه نکرد. با سر ازش تشکر کردم و دنبالش راه افتادیم.

پشت ساختمون چند تا دستشویی بود. در حالت انفجار بودم، رفتم تو یکی از دستشویی‌ها، که آه از نهادم بلند شد...  دستشویی فرنگی نبود.

دیگه جای معطلی نبود، پس زود نشستم و اجابت مزاج کردم. به درو دیوارش نگاهی انداختم، تمیز‌ بود و فقط یه شیلنگ داشت.

زودتر از ترمه بیرون اومدم و کنار روشویی‌ها دستام رو شستم.

خانومی که همراهمون بود کمی دورتر از ما زیر درختی ایستاده بود و با برگی که از درخت کنده بود، خودش رو مشغول کرده و تو دستش ریز ریز می‌کرد.

فرصت خوبی بود تا کمی اطراف را نگاه کنم.

به غیر از عمارت اصلی چند ساختمون و کلبه، اطراف عمارت تو باغ پراکنده بودن... ساختمونهای یک طبقه و دوطبقه.

دختر و پسرهای کوچیک، زیر سایه‌ی درختا بازی میکردن و صدای خنده‌هاشون تو کل باغ پیچیده بود.

زیر چند درخت که نزدیک هم بودن یه میز بزرگ‌ گذاشته و روش فرش پهن کرده و اطرافش نرده داشت و بالشت و پشتی به نرده‌ها تکیه داده بودن.

با اومدن ترمه حواسم از باغ پرت شد.

- وای خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت.

- باغ رو میگی؟

پوزخندی زد و با انگشت دستشویی رو نشون داد.

لبخندی زده و سری براش تکون دادم و زیر لب گفتم:

- ترمه واقعا برات متاسفم.

خندید، با صدای بلند... کاری که به مزاق زن خوش نیومد و با خشم و نفرت نگاهی به سوی ترمه حواله کرد و نچ‌نچی زیر لب نصیبمون کرد.

به اتاق برگشتیم، ترمه تا سرش به بالش رسید، صدای خروپفش بلند شد.

تبسمی کرده و بهش نگاهی انداختم.

همیشه منکر این میشه که من اصلا نمی‌تونم بخوابم، چه برسه به خروپف... تو خوردن هم وضعیتش مثل خوابش بود.🦋
#پارت_71
رفتم کنار پنجره، ساعت تقریبا ۲ ظهر بود، از اون همه زن و مردی که صبح ریسه شده بودن به تماشای ما، حالا کسی تو باغ نبود جز چند نفری که اونام مشغول کار بودن.
تو حیاط به دنبال آشنایی گشتم ولی اثری ازش نبود.
صدای در، من‌و ترمه رو به خودمون آورد... باز سینی غذا رو آوردن.
- ببخشید آقا سعید کجا هستن؟ بگین بیاد اینجا کارشون دارم؟
همون زن بود، برگشت و با خشم نگام کرد و جوابی نداد و رفت.
ترمه دهنی براشون کج کرد و زیر لب فحش داد.
- حالا هر کی ندونه فکر میکنه برای ما از اینجا تا اووونننجججا سفره انداختن!!
و با دستش تا انتهای اتاق رو نشون داد.
باز همون سینی و همون مخلفات.
- ترمه معده‌ام به هم ریخته، من دیگه تحمل این چیزا رو ندارم.
کنارش نشستم:
- یعنی واقعا اینا هم از این چیزا میخورن؟
ترمه شونه‌هاش رو بالا داد:
- نمیدونم!! یعنی میگی که برای من و تو از این چیزا میارن و خودشون....
به در نگاهی انداخت و مثل کارآگاه‌ها ابرویی بالا داد:
- فکر نکنم... از صبح بوی هیچ غذایی نیومده. خودت که بهتر میدونی این دماغ بزرگم، مثل دماغ سگ اشتباه نمیکنه.
سینی رو پس زدم که گفت:
- بلانسبتی میگفتی بد نبود ها...
نگاش کردم، چون فکرم اونجا نبود... باز جوابی ندادم.
اخمی ساختگی‌کرد و لب زد:
- لااقل بگو، بلا نسبتِ سگ..
خندیدم که اونم لبش به خنده باز شد و ضربه‌ای به شونه‌ام کوبید.
- من رو بگو دارم برای کی داستان میگم.
خلاصه اینکه بخوری یا نخوری به چیزشونم نیست عزیزم... پس بخور که باز حوصله‌ی دکتر بازی و اخم تخم این پیری رو ندارم.
با چشمای گرد، دست رو لبش گذاشتم:
- ترمه!!
سرش رو عقب کشید:
- ببخشید... خاااااانوم بززززززرگ، حالا خوب شد!!🦋
#پارت_72
سینی رو کشید جلو و نگاهی به مُخلفاتش انداخت:
- جنگ ما رو نکشت، ول شاید گرسنگی ما رو بکشه!!
- فقط دارن ما رو زجرکُش میکنن.
چون صبحانه رو دیر داده بودن، هر دو بی‌میل و به اجبار چند لقمه‌ای خوردیم. چاره‌ای نبود باید به این غذا عادت کنیم.
من برعکس ترمه فقط نونِ خالی خوردم.
ولی مزه‌ی آب واقعا افتضاح بود.
بعد از غذا به ترمه گفتم چمدونا رو بیار ببینم مامانم برام چیا گذاشته؟
موقع اومدن خیلی اصرار داشت که مواظبشون باشم!
ده تایی چمدون گوشه‌ی اتاق بود، ترمه دو تا رو بلند کرد و یا خدایی گفت:
- قربونش برم من، خانوم تو اینا چی چَپونده؟
قیافه‌اش رو جمع کرد و زبون‌شو بیرون آورد، نوک انگشتاش سفید شده بود.
چمدونا رو کشون‌کشون تا وسط اتاق آورد.
مثل بچه کوچولوها ذوق‌زده کنار هم رو زمین نشسته و چمدونا رو وسط گذاشتیم.
هر دوشون رمزدار بود. ترمه نگاهی بهم انداخت و سرش رو خاروند.
لبخندی زدم :
- نگران نباش رمزش رو  بلدم... سال تولدمه.
یکیشون رو باز کردم. ترمه با دیدن اون همه طلا و جواهر که اکثرشون سلطنتی بودن، چشماش برق زد.
هینی بلند کشید:
- وای خدا... ملکه چی کار کرده!
کمی اخم به چهره‌ی متعجبش اضافه کرد و با نگرانی پرسید:
- یعنی... یعنی شاه میدونه؟
با دیدن جواهرات به یادش افتادم، اشکام رو پاک کرده و نگاهی به ترمه که اونم مثل من چشماش بارونی بود، انداختم.
چند تا از اون دُرشتاش‌رو برداشتم، از اینا بیشتر استفاده میکرد، جلوی دماغم گرفتم و بوشون کردم.
دیوونه شده بودم.... مگه جواهر و طلا بو میده.
ولی من دنبال عطر و بوی مادر بودم.
چمدون دوم رو باز کردم... تو اون هم مقداری طلا و جواهر بود و یه نامه.
نامه رو برداشتم:
- برای دخترم مهدخت.


#پارت_73

نامه رو از پاکت با دستای لرزون بیرون کشیده و پاکت رو کنار گذاشتم.

خط زیبای مادرم بود، اون خطاط ماهری بود و گاهی برا فراز از روزمرگی و شرکت نکردن تو بعضی از مهمونیا که دوست نداشت، پناه میبرد به اتاق کار و خودشو اونجا زندونی میکرد و مشغول دوات و کاغذ میشد.

این هنر رو هم به تنها دخترش که همدم تنهاییهاش می‌شد، یاد داده بود.

- دخترم... مهدختِ عزیزم

وقتی این نامه رو می‌خونی که از ما دوری، من این سرنوشت رو برات نمی‌خواستم.  واقعا در تعجبم که چرا این کارو کردی؟

ترمه روز آخر برام از عشق تو به سعید گفت... جای تعجب نداره گلم، چون تو همیشه با دخترای دیگر فرق داشتی.

با اون همه امکانات و بی‌بند و باری اطرافیانت هیچوقت دامنت رو آلوده نکردی.

خودت رو همیشه پاک نگه داشتی و این برای من جای بسی شکر رو داره... سعید و تو لایق هم هستین، به شرطی که او هم عاشقت باشه.

خوب میشناسمش، از دو سال پیش که تو قصر، رو در رو با پدرت نشست و با هم برای صلح مذاکره میکردن...

او هیچ نگاه آلوده‌ای نداره.

آنقدر نجیب و سربه زیر و قدرتمند که پدرت هم به این ویژگی‌ها اعتراف کرد.

امیدارم اونم به زودی عاشقت بشه، اونوقت زندگی به کام هر دو شیرین میشه و با هم زندگی و کشورش رو آباد می‌کنین.

اون کشور و مردمش لیاقت بهترین زندگی‌ها رو دارن، کمکشون کن.

فقط یه نصیحت مادرانه برات دارم:

میدونی که اونجا با تو برخورد گرمی نمی‌کنن. توهین، اِهانت و تهمت می‌شنوی.

صبور باش، با قلب زیبا و مهربون و عاشقی که داری مطمئنم اونا را هم عاشق خودت میکنی.

بین سعید و دختراش قرار نگیر، کنارشون باش... شاید بلد نباشی براشون مادری کنی، پس دوستشون باش‌.

تو چمدون یه موبایل و یه خط مستقیم هست، کسی از وجودش خبر نداره، با اون باهام در تماس باش.

نگران پدرت نباش، قانعش می‌کنم تا ندانسته در رسیدن به برنامه‌هات کمکت کنه.

شنیدم وضعیت بهداشت اونجا خوب نیست، بیمارستانها بمباران شده، درسته کشور کوچیکیه ولی جمعیت زیادی داره.

پس طلا و جواهرات رو به پدر سعید بده و بهشون بگو چند روز دیگه ده تاجر از کشورم میان اونجا، اونا رو بهشون بفروشن.

با پول هنگفتی که دستشون میاد اول بیمارستانها رو مجهز و بعد معادن طلا و  فیروزه رو روبه‌راه کنن.🦋
#پارت_74
وسایل برا تجهیز بیمارستان و معادن و مدارس رو به مرور زمان، که آتش‌بس برقرار شد، همراه افراد مورد اعتمادی به وسیله‌ی کشتی و هواپیما براشون می‌فرستم.
عزیزم، بیشتر این کارها رو به خاطر تو انجام میدم تا قبولت کنن، پس باهام همکاری کن.
البته انسانیت هم حکم میکنه حالا که در صلحِ نصف و نیمه هستیم، کمکشون کنم.
اگه لازم بود، شماره‌ی مستقیم منو به جناب محمدیان بزرگ بده تا در سامان دادنِ کارها کمکشون کنم.
به اینجای نامه که رسیدم، برگشتم نگاهی به ترمه انداختم، به دیوار تکیه زده و آروم اشک می‌ریخت.
متوجه نگاهم شد:
- مامانم همیشه میگه ملکه واقعا مثل یک مادر مهربون، حواسش به همه هست... الان دیگه باید گفت برای همه‌ی دنیا یه مادر مهربونه.
به خوندن نامه ادامه دادم.
- به ترمه سفارشت رو زیاد کردم، همیشه مراقب هم باشید... از هم جدا نشید.
هرموقع دلت برامون تنگ شد، باهام تماس بگیر.... من همیشه به فکرت هستم، سعی‌مو میکنم شاه رو برای این ازدواج راضی کنم.
دوستدار دختر عزیزم: مادرت ماهرخ
نفس عمیقی کشیدم و نامه رو گذاشتم‌ رو سینه‌ام و دوباره اشکام راهی گونه‌هام شد.
گوشی و سیم کارت رو برداشتم.
ترمه چمدونا رو جمع کرد و گوشه‌ای  گذاشت، اومد کنارم نشست. سرم رو گذاشتم رو پاش.
پرسید:
- حالا چی کار میکنی؟
- همون کاری رو میکنم که مادرم گفته.
- این آقا کجاست؟ مثلا قرار بود بیاد و بهمون سر بزنه!! ما رو اینجا زندونی کردن.. کسی هم نیست بیاد ببینه مُردیم یا زنده‌ایم.
به سمت ترمه نگاهی با اخم انداختم:
- چه خبرته؟ میخوای باز این فتنه خانم صدات رو بشنوه و بیاد بالا.
انگشتاش رو تو موهام فرو برد و شروع به نوازش کرد. ریشه‌ی موهام درد می‌کرد، آخی گفتم که دستش‌ رو کشید.
- الهی بمیرم برات، زبونم لال قراره روزایی رو ببینی که از امروز بدتره
#پارت_75
ته دلم خالی شد و چنگ زدم به لباسش.
- ترمه دقت کردی تو حیاط به غیر از چندتا بچه و دو سه تا زن کسی دیگه‌ای نبود! پس این همه آدم کجا رفتن؟ چرا هیچ صدایی تو این باغ دَرَندشت نمیاد؟
ترمه به دیوار تکیه زد و لباش‌و فرم داد و گفت:
- حتمی نسلشون از رو زمین محو شده، اگه خدا بخواد.
باز با اخم نگاهی بهش کردم و نیشگونی کوچیک از پاش برداشتم:
- نکن مهدخت، قلقلکم میاد... ببخشید بابا، حتمی رفتن برای نماز یا کمک به این جنگ زده‌ها دیگه، مگه خودشون نگفتن!
دل پیچه داشتم مطمئن بودم به خاطر آبی هست که از صبح اینجا خوردم.
خدا رو شکر ترمه زرنگی‌ کرده و مقداری قرص با خودش آورده بود. از بین قرص‌ها یکی رو که مناسب حالم بود برداشتم و با هزار مصیبت بدون آب قورت دادم.
- یه کم بخوابی حالت خوب میشه.
سرمو روی بالشت گذاشتم‌.
اتفاقای نحس اون روز جلوی چشمام رژه رفت، زیر دست و پای دشمنم گریه کردم.
از یادآوری اون وضعیت، خجالت کشیده و عصبی بودم که نتونستم از خودم دفاع کنم.
چی‌ بود این عشق و نیاز به یک همراه برای زندگی... نمیشد خدا آدما رو طوری خلق میکرد که برای ادامه زندگیشون به عشق رو نیارن!!
معشوقه بودن و مورد توجه قرار گرفتن برای یک زن حسِ لذت بخشیه، صد البته اگه این اظهار عشق از طرف کسی باشه که تو هم دل در گرو عشق اون داری، بیشتر لذت‌بخش 

میشه. ولی عشق من و داستانش با همه فرق داشت.


نه می‌توانستم پیش کسی اعتراف کنم، نه کسی باور میکرد.

کم کم خوابم برد، با صدای ترمه چشمام رو باز کردم، داشت با یکی حرف میزد. سرمو بلند کردم. برگشت و نگام کرد:

- آقا مثل اینکه خانم بیدار شدن.

زود تو جا نشسته و ملافه رو انداختم‌ رو پاهام... فکر کردم سعید هست.

خوشحال شدم، سریع بلند شدم و رفتم جلوی در که با دیدن پدر سعید، خنده روی لبام ماسید.


سلام کردم... اجازه خواست که بیاد داخل.


با احترام روی زانوهاش نشسته بود و اطراف رو نگاه میکرد.

- دخترم من واقعا به خاطر اتفاق امروز معذرت میخوام، شرمنده‌ی شما شدم.

دستی به محاسن سفید و مرتبش کشید:

- فتانه دخترم‌، حال و روز خوبی نداره، متاسفانه همسرش، دامادم عمادرو میگم، ۴ ماه پیش کشته شد و فتانه رو با دو تا بچه و با این وضعیت تنها گذاشت.

با یادآوری مرگ داماد، چهره‌اش تو هم رفت، زیر لب صلواتی فرستاد.

- اوایل حالش واقعا بد بود، ولی به خاطر   بچه‌هاش و کمک دکترا کم کم داشت عادت میکرد. ولی امروز که شما رو دید و شناخت....

زیر لب لااله‌الا‌اللهی گفت:

- واقعا نمیدونم چه حالی شد که باهاتون اونطور رفتار کرد، من دوباره ازتون عذرخواهی میکنم.

ساکت و سربه‌زیر نشسته بود. این مرد زمین تا آسمون، با پدر متکبر و مغرور و جاه‌طلبم فرق داشت. پابه‌پای مردمش کار کرده و گرسنگی کشیده بود.

- آقای محمدیان من دَرکش میکنم،

وضعیتش رو دیدم... خدا بهش صبر بده.

تشکری کرد:

- در ضمن شاهدخت خانم، سعید می‌خواست این حرفا رو خودش بهتون بگه، ولی مصلحت دونست من بهتون بگم.

تا اسم سعید اومد گوشای ترمه تیز شد، چشمکی ‌زد و رو به آقا بزرگ‌کرد.

- سعید میگه ما می‌تونیم شما رو برگردونیم کشورتون چون اینجا واقعا در عذاب هستید.

کمی جا به جا شد:

- من خودم قرار شما رو ببرم و تحویل شاه بدم. مطمئن باشید راضیشون می‌کنم کاری بهتون نداشته باشن... بالاخره ایشونم باید متوجه باشن که شما جوون هستی و خامی کردین.

دهنم از پیشنهاد سعید و پدرش باز موند و ناراحتی به تمام وجودم چنگ زد.

- ما چند روزی که مهمون کشور شما بودیم، وضعیت زندگیتون رو دیدیم.

- سعید نمیخواد ناراحتی بکشین، اینجا امکانات پذیرایی ازتون اصلا وجود نداره.

گفتم که خودم هم باهاتون میام تا جلوی خشم و غضب شاه رو بگیرم
تو حرفاش پریدم:
- ببخشید که حرفاتون رو قطع میکنم آقا بزرگ، ولی من هیچ پُلی برای برگشت پشت سرم باقی نذاشتم.
به ترمه نگاهی انداختم:
- خودتون هم می‌دونید پام برسه اونجا، پدرم دستور قتلم رو صادر میکنه...
کم مونده بود گریه کنم، ولی باید حرفام رو بزنم.
- من با شرایط اینجا کنار میام و به خانواده‌تون هم حق میدم که از من بدشون بیاد.
استرس گرفتم، یعنی باید برگردم:
- ولی تو هر شرایطی هم باشم تحمل میکنم، یعنی باید تحمل کنم. خواهش میکنم دیگه در مورد برگشت من حرفی نزنید، هم شما و هم آقا سعید.
دلم از این حرفاش گرفت. ولی به روی خودم نیاوردم. حس نخواستن و نادیده گرفتن، حسی آزاردهنده که تو وجودم شعله کشید.
رو کردم به ترمه و چمدونا رو نشونش دادم.
- منم با شما کار داشتم.
دو چمدون مادر و خودم رو، رو‌بروش رو زمین گذاشته و بازشون کردم.
مرد میخواست که با دیدن اون همه طلا  دست و دلش نلرزه.
ولی اون بی‌تفاوت نیم‌نگاهی به اون همه طلا و جوهر انداخت و نگاهی به ما و منتظر داستانشون.
همه‌ی داستان و نوشته‌های مادرم رو براش تعریف کردم.
اولش به هیچ‌عنوان قبول نمی‌کرد ولی بالاخره به کمک ترمه راضیش کردم.
فقط یک شرط گذاشتم که کسی غیر از ما سه نفر حتی سعید از این قضیه مطلع نشه.
شماره‌ی مستقیم مادرم‌ رو هم تو موبایل ساده‌ی آقابزرگ سیو کردم تا اگه کاری داشت با اون هماهنگ کنه.
یکی‌یکی چمدونا رو با کمک ترمه، تو سکوت خونه پایین بردن.
بار اون چمدونا رو دوشم سنگینی میکرد.
ولی حرف‌ها و خواسته‌های سعید نشون میداد که یک درصد هم منو جدی نگرفته و این برام قابل‌تحمل نبود.
غروب شد، غروبی دلگیر... صدای زیبای  اذان کل باغ رو گرفت.
از پنجره‌ی راهرو با احتیاط، سرک کشیده و بیرون رو دید زدیم.
در بزرگ باغ باز شده بود و کم‌کم جمعیتی که از صبح ازشون اطلاعی نداشتم، به خونه‌هاشون برگشتن.‍
صدای بگو و بخند زنا و مردا، نشون از رابطه‌ی صمیمی و محترمانه بیشنون میداد.
مردا تو حیاط کنار حوض بزرگ داشتن وضو می‌گرفتن. زن‌ها هم هرکدام به سمت خونه‌ی خودشون رفتن و چند دقیقه بعد با چادرنماز و سجاده برگشتند پشت سر مرد‌ها و برای نماز ایستادن.
از دیدن دخترای کوچیک که واسه نماز، چادر سفید پوشیده بودن و با خنده کنار مادراشون تو صف، همدیگه رو هل میدادن و ریز ریز میخندیدن... لبم به تبسمی باز شد.
- می‌خندی؟ باید خجالت بکشیم.
ترمه کف دست‌شو روی صورتش کشید:
- مثلا مسلمونیم! ولی تا به حال پیشونیم به مُهر نخورده.
راست می‌گفت، تو مراسما به اصرار مادر و پدر و واسه شوآف* تبلیغاتی مجبور بودیم‌ شرکت کنیم.
ولی وسطای مراسم همگی یه کاری رو بهونه کرده و جیم شده و....
فقط اسم مسلمونی رو یدک می‌کشیدیم.
ولی اینجا همه‌چی بوی خدا رو داشت، چهره‌ی آروم مردها و اخلاق خوب زن‌ها، البته به غیر از فتنه و مادرش...
چند صف کوچک از مرد و زن و پیر و جوون و دختر و پسر، زیر درخت‌ها پشت سر آقابزرگ به نماز ایساده بودن.
عبای بلندی رو شونه‌هاش انداخته بود و با اون چهره‌ی ملکوتی نماز رو شروع کرد.
بادقت نگا کردم، آشنایی ندیدم.
بازم دلم هواش رو کرد، هوای نامهربونیاش.
به قول ترمه این عشق، چه خفتی رو به  آدم تحمیل می‌کنه.
اگه عاشق شدنم و ماجراش برای چند ماه یا چند هفته‌ی اخیر بود، صددرصد با وضعیت اینجا قید عشق و عاشقی رو زده و با گردنی کج پیش پدر برگشته و تقاضای بخشش داشتم.
ولی عشقی که دو سال در قلبم لونه کرده رو چطوری از خرابه‌های ویرونِ قلبم، پَرش بدم.
بدون عشق سعید، زندگی برام حکم‌ مرگ رو داره. البته این زندگی، چیزی از مرگ کم نداشت... سعید هیچ حسی بهم نداشت، لااقل تو نگاش اینو میشد دید.
این دوسال، هر روز و شب به یادش بودم و خودمو در کنارش تصور می‌کردم.



بعد از تموم‌ شدن نماز، آقابزرگ بلند شد و حرف زد. گوشام رو تیز کردم، خدا رو شکر کر هم شدم....

ترمه کلافه پوفی کشید و برگشت اتاق.

هر از گاهی یکی بلند میشد و جواب حرف‌های آقابزرگ رو میداد.

نفر آخری فتانه بود که با اشاره‌ی دست اتاق ما رو نشون داد و حرف زد.

با خشم چادر رو دور کمرش پیچید و به طرف ساختمون دو طبقه‌ی نزدیک عمارت رفت.

کم‌کم بقیه هم رفتن خونه‌هاشون... با لب و لوچه‌ی آویزون برگشتم اتاق، ترمه داشت چمدون لباسا رو مرتب می‌کرد.

لباسای پوشیده رو با خودش آورده بود، از  این کارش خوشحال بودم. اون همیشه فکرش بهتر از من کار می‌کرد.

- مهدخت جان، نباس دستشون سوژه داد... اینا نزده میرقصن، وای به روزی که یه آتو ازت بگیرن.

صدای در، بازم دلم رو هوایی کرد. در باز شد و زنی که خانوم بزرگ مامور کارهای ما کرده بود با سینی داخل اومد.

همون غذا بود با کمی شیره‌ی انگور تو یه پیاله.

گذاشت و رفت، انگار اَزمون فراری بود!

شب شده و باید برای خواب آماده میشدم. از پنجره برای بار آخر به حیاط نگاهی دقیق انداختم.

از آشنای من خبری نبود... دلتنگی و بی‌مهری، تبدیل به بغضی شده بود که راه نفس کشیدن رو برام سخت می‌کرد.

دیشب این موقع شام‌ رو سرو نکرده و قائله هنوز شروع نشده بود.

منم همون تک دختر شاه بودم که مثل الماس بین اون همه جمعیت برق میزد.

ولی حالا، تو این اتاق تنگ و نمور باید انتظار کسی رو بکشم که تو مُخیله‌اش هم نمی‌گنجه که تو قلب من چی می‌گذره.

پیشونی‌مو به شیشه تکیه دادم و بین تاریکی باغ و درختان سر به فلک کشیده، دنبال نوری بودم.

نوری که بتونم باهاش دل شکسته‌ام‌ رو شاد کنم.

ترمه ساکت تماشام می‌کرد. عکسش روی پنجره افتاده بود. به دیوار تکیه زده و بهم چشم دوخته...

اونم از زندگی و کارش و خانواده‌اش دور کرده بودم.

هر سه ماه یه بار میرفت به خانواده‌اش سر میزد. یه پسر عموی به قول خودش سیریش داشت که خواستگارش بود، ولی ترمه به خاطر من و مادر جوابش کرد.
اون جوانی و زندگیش رو فدای من کرد. پابه‌پای من، همه جا مثل سایه کنارم بود، مورد اعتماد پدر و مادرم...
تو مهمونی‌ها هر کی میخواست چند دقیقه‌ای باهام اِختلاط کنه، باید با ترمه هماهنگ می‌کرد.
برق اتاق خاموش شد، برگشتم و تو تاریکی چشمام‌ دنبال ترمه گشت.
- اینجام.
صداش از بین رختخواب‌ها اومد.
- خانوم جون اونی که منتظرش هستی، امشب اومدنی نيست... بیا بگیر بخواب.
طبق عادت که تو خلوت به مامانم، خانوم جون میگه.
ناامید کورمال رفتم‌ سمتش و تو رخت‌خوابم افتادم.
- مهدخت جون، فکر کنم برق رفت...‌ انگار همیشه سر ساعت ۹ شب برقا رو زودتر قطع میکنن تا برا بیمارستان و جاهای حساس دیگه برق باشه.
مجبور به خوابیدن بودیم و گزینه‌ی دیگه‌ای نبود.
ترمه کمی با خودش ور رفت، عادت داشت موقع خواب، لباس زیرش رو در بیاره و همیشه بعد انجام اون کار می‌گفت:
- پزشکا گفتن، با این لامصب اگه بخوابی سرطان می‌گیری.
انگار‌ کسی بابت در آوردن سوتینش توضیح می‌خواست.
پشت به ترمه کردم و بی‌صدا اشک ریختم. نمی‌دونم چه مقدار از اشکام، سهم دلتنگی برای خانواده‌ام بود و چه مقدارش برای بی‌اعتنایی‌های سعید.
- مگه مرغیم زود بخوابیم! الان اگه کاخ بودیم، تازه میز می‌چیدم برات اااوووه از اینجا تا اونجا... تو هم با ناز و عشوه میومدی و با بگو و بخند نمی‌فهمیدیم کِی میز رو خالی کردیم.
تو گوشه‌ی دیگه‌ی دنیا الان تازه اول شبه و سورو سات مهمونی‌ها و بریز و بپاشا به راه.
دخترا و پسرای جوون سرمست از شرابی که خوردن، زیر گوش هم نجوای عاشقانه رد و بدل میکنن. گاهی هم گوشه‌ی دنج کافه رو برای خلوت انتخاب می‌کنن.
اون موقع هم من و ترمه گاهی قایمکی از کاخ می‌زدیم بیرون، با لباسای معمولی که جلب توجه نکنه.


هیچ گاه از شلوغی خوشم نیامد.

همیشه به کافه‌ای می‌رفتیم که بیتوته‌ی شاعران رانده شده از اجتماع بود و در کنار قهوه‌ی تلخ، گاهی چند بیت شعر سیاسی هم چاشنه‌ی کیک شکلاتی میکردن.

ترمه هم گوشه‌ای مشغول قلیان میشد و گاهی زیر لب غر میزد:

- اگه من شانس داشتم که اسمم رو ترمه نمیذاشتن... مردم رفتن وسط شهر دارن عشق و حال میکنن و میرقصن.

با دست چند شاعر پیر با موهای نامرتب و ژولیده رو نشون میداد:

- اونوقت این اومده وسط این پیر و پاتالای پشمالو نشسته و قهوه‌ی زهرماری میخوره.

به یاد اون شب‌ها، تو تاریک‌ترین باغ دنیا و دلگیرترین اتاقش... خواب، چشمام رو به آغوش کشید.

ولی واقعا برای خواب زود بود... باز خروپف  ترمه، باید یه فکری برای شب‌هام بکنم.

عادت داشتم تو سکوت مطلق بخوابم.

رفتم کنار پنجره و رو لبه‌اش لم دادم، تو هر خونه‌ای شمعی روشن بود.

اعضای خانواده‌ دور نورش جمع شده و مشغول کاری بودن.

مادران لباس‌های پاره‌ی بچه‌هاشون که از صبح تو باغ آتیش سوزونده بودن رو وصله پینه میزدن و بچه‌ها با تکه چوب یا عروسک پارچه‌ای تو تاریک و روشن اتاق مشغول بازی بودن.

مردها هم کنار همسرشون، مشغول چای و قلیان و مطالعه بودن...

دیدن این چیز‌ها برام غریب بود.

سرم رو به شیشه تکیه زدم و فکرم رفت‌ سمت خانواده‌ام.

برعکس من و مادر، بقیه در حال بریز و بپاش بودن و هیچ اِبایی از بی‌آبروشدن نداشتن.

برادرام با همسراشون پای ثابت هر مهمونی بودن و آخر شب در آغوش هم مست و پاتیل به قصر برمی‌گشتن.

‌پدرم غرق در مستی و تر.یاک و قاچاق آن به کشورهای دیگه بود.

پدری با این وضعیت، از مست کردن برادرام ناراضی بود.

هر جا صحبت میکرد، می‌گفت:

- کاش پسرام هم به درایت و باهوشی و پاک‌دستی شاهدختم بودن.

خودش هیچ‌وقت الگوی مناسبی برای پسراش نبود و این صلاحیت را هرگز نداشت.

تو چشماش می‌دیدم که دلش می‌خواست منم پسر میشدم و جای اون رو می‌گرفتم. اعتقاد داشت، پسراش میراث‌شو به باد میدن. میراثی که بوی خون میداد.‌
ولی جوانای این گوشه‌ی دنیا انقدر زیر بار مشکلات و کمبودها، جنگیده و بزرگ شده بودن که مثل آهن گداخته‌ی آب دیده‌ای بودن که هیچ ترسی تو دلاشون راه نداشت.
همیشه در حال کار و کار بودند.
دامنِ پاکشون رو به گناهی آلوده نکرده بودن. اونا از همون نوجوونی باید شیر مردایی قهرمان و پهلونایی کاربلد یا شیرزنانی کدبانو میشدن که درکنار تحصیل، به آبادانی کشور هم برسن.
در کل هدف‌دار بودن و برای نسل‌های آینده هم  برنامه داشتن.
یاد گوشی افتادم. سراغش را از ترمه گرفتم، چند با صداش زدم، تو جاش نیم‌خیز شد.
- مهدخت جان به خدا خوابم، طول کشید تا بتونم ساعت ۹ شب بخوابم. یه کم اون سرت رو از فکر و خیال خالی کن، تو هم می‌خوابی.
فکر می‌کرد بی‌خوابی به سرم زده، برای همین بیدارش کردم.
زیر لب غرغر کرد:
- دلیل نمیشه بیدارم کنی.
- ببخش عزیزم... گوشی مامان رو می‌خواستم.
با اخم از رختخواب بیرون اومد و گردنش را مالید:
- این بالشت مثل سنگ‌ سفته... تو چطوری میتونی بخوابی؟
جالبه با این صدای خرناسی که می‌کشید، می‌گفت نتونسته بخوابه.
راست میگفت ولی کاری نمیشد کرد.
از نور ماه که از پنجره سرک‌ کشیده و تو اتاق پخش‌شده بود، کمک گرفت.
دستش رو دراز کرد و کیف رو از بین چمدونا کشید بیرون. کمی گشت و بعد گوشی رو به سمتم گرفت.
تو تاریکی سیم‌کارت را به زحمت جاساز کردم. گوشی رو روشن‌کرده و نگاهی به شارژش انداختم. صددرصد بود.
شماره مستقیم دفتر کار مادر رو گرفتم.
دفتر کارش تو ساختمونی کوچک کنار کاخ اصلی قرار داشت و مادر مسئول کارهای فرهنگی و هنری کشور بود، اوقات بیکاری هم خطاطی و دوات و جوهر...
این هم سمتِ تشریفاتی از سوی پدر بود تا مادر کمتر تو فکر و خیال پسراش باشه.
چند بوق خورد تا گوشی را برداشت.
سلامی دادم و اشک چشمام.....
اونم مثل من گریه می‌کرد. هق‌هقش نمیذاشت تا راحت حرف بزنه.
دلم آغوش گرمش رو خواست. نفسی تازه کرد و از وضعیتم پرسید؟ از اینکه اذیتم نکردن!! از امنیتم، از خورد و خوراکمون.



- مامان اینجا همه چی‌ خوبه، فکر نمی‌کردم آنقدر مهربون باشن، شما نگرانم نباش.

حین صحبت با مادر به ترمه که دستش زیر چونه‌ش بود و به چمدون تکیه داده و تو خواب و بیدار نگام میکرد، چشمکی زدم.

مادر در مورد سعید هم پرسید. ترمه برای اینکه راحت صحبت کنم، آروم‌ زیر گوشم گفت:

- من برم دستشویی... اگه دیر کردم بیا دنبالم، شاید گرگی این‌طرفا باشه!

با حرص دست‌مو رو گوشی گذاشتم:

- گرگ! گرگ کجا بود؟

- از شانس ترمه‌ی مادر مُرده اینجا دایناسور هم پیدا میشه.

مادر داشت از ترمه می‌پرسید..

-  اونم خوبه، خیلی هوامو داره... سلام‌ می‌رسونه.

مادر از شنیدن حمایت‌های ترمه خوشحال شد. باز سفارش کرد همیشه کنار هم باشیم‌ و جدایی بینمون نیفته.

- کی عقد می‌کنید؟

تبسم تلخی رو لبام اومد:

- نمیدونم هر موقع وقتش شد, بهتون اطلاع میدم.

حال پدرم رو پرسیدم کمی مکث کرد:

- اونم خوبه... دخترم خدا در وجود ما زن‌ها موهبتی قرار داده تا با اون زبون این مردا رو ببندیم.

می‌فهمیدم چی میگه.. فقط نمیدونم من و سعید به اون مرحله از زندگی می‌رسیم یا عشقم در نطفه خفه میشه.

- ایشالا خودت به زودی می‌فهمی چی میگم... نگرانش نباش. اونم کم‌کم باید با این واقعیت روبه‌رو بشه که تو انتخابت رو کردی.

- من و برادرات، شاه رو راضی کردیم تا محاصره رو تموم کنه... اون‌ چیزایی که تو نامه نوشتم، خدا رو شکر دارن انجام میشن. تو هم اونجا تلاش‌تو بُکن...

از برادرها و عروس و نوه‌ها پرسیدم که برای بار آخر نتونستم ببینمشون.

- اونام دلتنگتن... بعد رفتن تو دیگه کسی دل و دماغ مهمونی گرفتن و مهمونی رفتن نداره.

آهی کشید و ادامه داد:

- هر شب دور هم جمع میشیم و از خاطراتت میگم و می‌خندیم. آخرش خنده‌مون به گریه تبدیل میشه.

دلم‌ هوایشان را کرد، آنجا که بودم، اکثرا با هم دعوا و کل‌کل داشتیم، آخرش هم با وساطت مادر به خوشی ختم میشد.

- مهدختم بابات داره میاد... من باید برم... مراقب خودت باش.

- خدا نگهدارت....

گوشی رو قطع کرده و تو بغلم مثل یه عزیز فشردمش و اشک چشمام...

ترمه اومد تو اتاق تاریک و کنارم نشست.

- به خانوم سلام منو می‌رسوندی...

دستی به کمرم کشید.

- چه خبر؟ چیا میگفتن؟

منم کمی از حرفای مادرم رو براش تعریف کردم.

گفت: راستی از این نگهبان در مورد برق پرسیدم... گفت نیروگاه اصلی شهر رو بمباران کردن ... روزها برق ندارن.

ملافه رو انداخت رو بدنش:

- شب‌ها اونم فقط دو ساعت برق دارن و صبح‌ها دم اذان هم یک ساعت.

دراز کشیدیم و غرق تو رویاهامون به خواب رفتیم.
#پارت_84
سعید
با افتادن دست مهنا رو سینه‌ام از خواب بیدار شدم. بعد از فوت مادرشون، تو یه اتاق می‌خوابیدیم.
حانیه‌ی نُه ساله و مهنای پنج ساله دو طرفم خوابیده بودن و حلما هم کنار پنجره جاشو انداخته بود.
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود.
آروم درو باز کردم و به حیاط رفتم.
لبه‌ی حوض نشستم.
وقتی به خودم اومدم که زل زده بودم به پنجره‌ی اتاق مهدخت.
وای شاهدخت با خودت چه کار کردی؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم؟ پدرم هم همین نظر رو داشت.
- به هیچ عنوان نمیتونم باور کنم که این  خانوم به خاطر مردم کشور خودش و ما، بخواد این ریسک رو بُکنه، صددرصد این‌ یه نقشه است که با پدرش کشیدن.
- اون اومده اینجا تا از اسرار ما مطلع بشه و به پدرش گزارش بده... نباید از محل شهرهای زیرزمینی بویی ببره وگرنه کارمون ساخته‌ست.
تقریباً همه تو اون خونه، همین نظر رو داشتن که ازدواج یک بهونه و پوششی برای جاسوسی است.
با نشستن دستی روی شونَه‌م به خودم اومد، پدرم بود.
اونم نشست لبه‌ی حوض و پرسید:
- داری به چی فکر میکنی بابا؟
باز به پنجره‌ی اتاقشون نگاه کردم. ادامه داد :
- دیشب که تو رفته بودی ستاد فرماندهی، رفتم یه سری بهشون زدم و حرفات رو به شاهدخت خانم گفتم.
پدر مشتی از آب حوض برداشت و دستاشو خیس کرد.
- به هیچ عنوان قبول نکرد که برگرده.
بعدم ماجرای چمدون‌ها و برنامه‌های مهدخت رو برام گفت.
پدر دست به اون چمدون‌ها نزده بود و معتقد بود همه‌ش یه نقشه است.
- این دختر واقعا زرنگه، هرچی طلا و جواهر سلطنتی و گرون‌قیمت داشتن با خودش آورده به ما پیشکش کرده. درسته بهش‌ قول دادم تا تو نفهمی، ولی خُب ما هم برای خودمون، یه سری برنامه داریم...
نمیذارم این دختر بین من و تو جدایی بندازه سعید، برای همین قول و قرار رو شکسته و همه‌چی رو بهت گفتم
#پارت_85
واقعاً تو برزخ بدی گرفتارم. چرا نمیره و ما رو به حال خودمون رها نمیکنه؟
نمیدونم میتونم به مهدخت اعتماد کنم یا نه؟
با سلام مهدخت به خودمون اومدیم. هر دو به احترام شاهدخت از جا بلند شدیم.
اون لباس مرتبی به تن داشت و موهاشو با روسری پوشونده بود. نیم نگاهی بهش انداختم و تو دلم اعتراف کردم که تا به حال زنی به این زیبایی و وقار ندیده بودم.
زنی که زود فرهنگ یه کشور رو قبول کنه و بخواد خودشو شبیه خانومای کشورم بکنه.
آقا بزرگ چند قدمی به سمتش رفت:
- دخترم منو ببخشید باید برم وضو بگیرم.
پدر رفت طرف دیگه حوض تا ما با هم راحت باشیم.
مهدخت دستاشو، روی سینه‌اش گره زده بود.
- خوابم نمی‌برد... از پنجره دیدم اینجا هستین، گفتم بیام تا در مورد قطعی برق باهاتون صحبت کنم.
پدر آستیناشو بالا زد:
- اینا کار مردونه است و سعید هم مهندسه، با خودش صحبت کن دخترم.
آستینامو بالا دادم و بدون نگاهی جواب دادم:
- من در خدمتم، اَمرتون رو بفرمائید.
دو قدم جلو اومد. از این پا و اون پا کردنش مشخص بود که استرس داره.
- اگر میخواین چند مهندس از کشورم بیارم تا نیروگاه رو سروسامون بدن


با اخم نگاهی گذرا به صورت رنگ پریده‌اش زیر نور ماه انداختم و حرفش رو قطع کردم:

- مهندس اینجا زیاده ما تجهیزات می‌خوایم.

با دقت به صورتم نگاه کرد. نگاهی که حسی غریب توش نهفته بود.

با سر تایید کرد و جواب داد:

- باشه، پس  لیست تجهیزاتی رو که میخواین، آماده کنید میگم‌ براتون ارسال کنن.

با تعجب نگاهش کردم:

- ما محاصره‌ایم، درضمن هیچ پولی برای خرید تجهیزات نداریم، میدونید که میلیاردها دلار پول باید بابتش داد.

برگشت طرفم و روی لباش لبخندی نشوند و گفت:

- کی از شما پول خواست؟


پارت_86#  

- شما فقط لیستی از وسایلی که میخواین رو آماده کنید و بهم بدین.

چند ثانیه با مهدخت چشم تو چشم شدم.

سنگینی نگاه زیباش رو تحمل نکرده و سرمو انداختم پایین.

فکر کرده خیلی زرنگه، اینجوری میخواد تو دل ما جا باز کنه... ولی کور خونده.

با صدای سلام حلما هر دو به سمتش برگشتیم.

روسری‌شو‌‌‍ روی سرش محکم کرد و با نفرت به مهدخت نگاهی انداخت و رو به من گفت:

- بابا الان همه برای نماز صبح بیدار میشن.

با دست مهدخت رو نشون داد:

- این اینجا نباشه،‌ بهتره.

قیافه‌ی مهدخت درهم شد ولی به روی خودش نیاورد.

- نمیخوام حال عمه فتانه و دیگران بد بشه.

از جسارتی که به مهدخت کرد، مات بهش خیره شدم.

حلما در این باغ به مهربانی و ادب و حجب و حیا مشهور بود.

پس‌ چرا با دیدن مهدخت، اخلاق عوض کرده؟

سکوت مهدخت تو این شرایط، بیشتر شوک برانگیز بود و منو مطمئن میکرد که برای هدفی به این ناکجا آباد اومده وگرنه دلیلی نداشت، این همه بی‌احترامی ببینه و دم نزنه.

تو اجلاسی که مهمون کشورش بودم، تا مهدخت تو جلسه حاضر نمیشد، کسی کاری نمیکرد حتی پدرش.

پس... یه ریگی به کفش این مادمازل بود.

بی‌احترامی به مهدخت رو، به روی خودم نیاوردم... انگار چیزی نشنیدم.

به سمتش نگاهی گذرا انداختم. صورتش سرخ شده بود... از خشم یا خجالت...

نمیدونم!!

ولی معذرت‌خواهی کرد و با عجله به داخل عمارت برگشت.

حلما با نگاهی پُر از نفرت بدرقه‌ش کرد و اومد طرف من:

- بابا ببخشید که بی‌ادبی کردم ولی از این خانوم خیلی بدم میاد.

پیراهنش رو مرتب کرد. دستی به لپ‌های سرخش کشیدم، موهای بلند و خرماییش از زیر روسری بیرون زده بود.

بعدم دستامو انداختم دور گردنش:

- عزیز دلم اون مهمون ماست، به زودی از اینجا میره.

هر وقت حلما رو بغل میکردم، یاد مادرش دلم رو خون میکرد.

هجده ساله بودم که پدر و بزرگان، تصمیم به ازدواج زود هنگام ولیعهدشون گرفتن و منم این وسط فاطمه‌ی خدابیامرز رو انتخاب کردم.

دختر عمویِ ساکت و گوشه‌گیر هفده ساله‌مو.‌
اوووه چی شد 😐
و سعید که هنوز مهدخت رو
به چشم جاسوس می‌بینه.  😕

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792