یادمه اولین رمانی ک میخوندم
دخترع عاشق ریئسش بود اما پسرع محل نمیداد
بعدش هردو ب اصرار پدر و مادرشون باهم ازدواج کردن
دختر تو زندگی شون واقعا اذیت بود چون هیچ محبتی از شوهرش نمیدید آخرش تصمیم گرفت خودکشی کنه همون شبش ک مشت مشت قرص خورده بود شوهرع عاشقش شده بود و کلی همون شب بش محبت کرد خیلی یهویی
دختر داشت جون میداد بغل پسر اما پسرع نمیدونست
یهو دخترع برگشت گفت محمد! میشه همونقدر ک منو دوست نداشتی کسی ک بعدا میاد تو زندگی تو دوس داشته باشی یهو خون بالا آورد و تموم🥺💔چقدرررر سر این من اشک ریختم هیقققق