خیلی اعصابم خرده قضیه حاملگیمو معلوم نیست کدوم خواهرشوهرم یا مادرشوهرم به همسایه کوچشون گفته یارو همسایهه اومده جلوی شوهرمو گرفته اومده تبریک گفته شیرینی خواسته شوهرمم اومد بالا خونه مامانم با من قیامت کرد گفت ایشالا یه بلا سره بچمون بیاد همه راحت شن دلم خیلی شکست اشکم دروومد اصلا حالم بده از بیشعور بازیش گفتم بلا سره هرکی بیاد که رفته گفته جار زده پیام داد بهم میخوام برم خونه گفتم برو چندروز نبینمت اصلا سمت من نیا خیلی ناراحتم کرد دارم دیوونه میشم بخاطر حرفش شعورش نمیرسه استرس برام بده😭😭😭😭😭😭😢😞💔💔💔💔
چی بگم ولی اخه این چیزی نیست که بشه قایمش کرد یا اصلا نیازی ب قایمکردن داشته باشه
مادر فقط آن زنی نیست که هر صبح با صدای دردانه اش بیدار میشود...من هم مادرم...منی که وقتی شب در خواب تو را میبینم دلم نمیخواهد هرگز صبح شود...وقتی در خواب تورا در آغوشم میبینم دلم میلرزد...حتی در خواب هم میدانم که ندارمت....ولی دلم برایت میلرزد...صبح که بیدار میشوم لبخند به لب دارم...چون روی ماه تو را دیده ام...چون تو در اغوشم بودی...چون بوی تنت رابه ریه هایم کشیده ام...حتی در خواب و برای یک لحظه...آری من هم مادرم... مادر فرزند ندیده و نیامده ام... مادر تویی که برای داشتنت روزهای قشنگ جوانیم را در مطب دکتر ها و بیمارستانها گذرانده ام...مادرتویی که برای داشتنت مشت مشت قرص میخورم وصدها امپول میزنم...منی که تمام تنم ازمرحمت امپولهای گران قیمتم کبود است... من و امثال من مادر تر از هر مادری هستیم...مادرانی زجرکشیده...مادرانی که ثانیه به ثانیه روزهایمان را با حسرت داشتن دلبندمان میگذرانیم... که با دیدن یک کفش نوزادی پشت ویترین مغازه ها دلمان میلرزد و پر میشود از غصه...پر میشود از حسرت دیدن تو با اینکفشها و تاتی کردنت... آری من هم مادرم...فقط تو را ندارم عزیزکم...فقط در رویاهایم برایت مادرانگی میکنم...