پارت ۲۵
بسه دیگه. وقت شامه.پاشید برای شام یه فکری بکنیم.
سر وصدای بچه ها در اومد.
نگار گفت:
_مامان لطفا ادامه بده.
دختر سمانه گفت:
_خاله الان گرسنمون نیس،بقیشو بگید.
از جام بلند شد و با لبخند گفتم:
_وقت بسیاره،میگم براتون.الان باید فکر شام باشیم.
بعدازشام سمانه ودختراش رفتن.من ونگار تنها شدیم.
_مامان حوصله داری بقیشو برام بگی؟
_حوصله دارم،ولی باید استراحت کنی.فردا باید بری دانشگاه.
_مجبور شدی با بابام ازدواج کنی؟
_سعی کن امشب راحت بخوابی.سرفرصت برات تعریف می کنم.
نگار راضی شد ،به اتاقش رفت وخوابید.صبح زود برای رفتن به دانشگاه،بیدارش کردم.نگار به دانشگاه رفت.تا ساعت ۹خودم رو مشغول کردم.تلفن رو برداشتم وشماره سمانه را گرفتم.دوتابوق خورد وجواب داد:
_سلام،بیدارت کردم؟
_سلام،بیدار بودم.
_خوبی؟
_من خوبم،تو خوبی؟چیزی شده؟
_نه،راستش،راستش شماره ی عماد را میخوام.میتونی برام پیدا کنی؟
_سعی خودم رو میکنم.چرا نمیری ببینیش؟
_می ترسم.
_از چی؟
_آرامشش به هم بخوره.
_با بیماری پسرش،آرامشی نداره،شاید تو این وضعیت به روحیه هم احتیاج داشته باشه.
_اگه ازدواج کرده باشه؟
_ اگه ازدواج کرده بود من می فهمیدم.
_شمارش رو پیدا کن.راحت تر میتونم باهاش قرار برارم.
_باش بهم فرصت بده.
_نگار فعلا چیزی نفهمه.
_تو که داری براش تعریف می کنی.بالاخره میفهمه.
_بزار عماد رو ببینم،بعدا بفهمه.
_باشه،هر طور صلاح خودته.
منتظر تلفن سمانه بودم.هر طور بود خودم رو سرگرم کردم.امیدوار بودم سمانه شماره تلفن را برام پیدا کنه.بعد از یه ساعت سمانه تلفن کرد.سمت تلفن دویدم.
گوشی رو برداشتم.
_الو سمانه؟
_سلام هانیه جان،مژده گونی بده که شمارشو برات پیدا کردم.
نمی تونستم هیجانم رو پای تلفن نشون ندم.سمانه هم فهمیده بود.
با خنده گفت:
_چیه؟چرا مثل دخترای ۲۰ساله ذوق می کنی؟نکنه یادت رفته ۴۰ رو رد کردی؟
_اذیتم نکن سمانه،شماره رو بده.
_هانیه؟
_چیه؟بگو؟
_پسرش حال رو به راهی نداره!
_چطور؟
_فهمیدم که به پیوند کلیه احتیاج داره،هنوزم کلیه ای براش پیدا نشده.
_یعنی بیمارستانه؟
_نه،مثل اینکه با دیالیز سر پا نگهش داشتن،ولی منتظر کلیه ان.خیلی خب شماره رو بنویس،کار دارم باید برم به کارام برسم.
شماره را گرفتم،با سمانه خدافظی کردم.کاوه رو وقتی پنج سالش بود،دیده بودمش.اون موقع خیلی دوست داشتنی بود.یه پسر سفید با موهای بور،بیشتر شبیه دخترا بود.
گوشیم رو برداشتم،خواستم شماره ی عماد رو بگیرم،نشد،نتونستم.منصرف شدم.گوشی رو گذاشتم،رفتم سراغ تلویزیون،روشنش کردم.فکرم مشغول بود واصلا متوجه صداهای تلویزیون نبودم.
دوباره گوشی رو برداشتم.شماره عماد رو گرفتم.چندتا بوق خورد وجواب داد:
_ الو...چرا صحبت نمی کنید؟
زبونم بند اومده بود،صدای خودش بود،اشک هام می اومدن و توانایی صحبت کردن نداشتم.گوشی رو قطع کردم تا متوجه صدای گریه نشه.
صدای آیفن اومد،نگار از دانشگاه برگشته بود.سریع صورتم رو شستم.صدامو صاف کردم و در رو براش باز کردم.
_کجایی مامان چند دقیقه است پشت درم گریه کردی؟
_نه زیاد خوابیدم چشمام این طوریه!
_خیلی گشنمه،ناهار چیه؟
_ای شکمو!بزار از راه برسی،بعد سراغ ناهار بگیر.تا لباساتو عوض کنی،منم ناهارو میارم.
سر میز یه ریز حرف می زد،از محیط دانشگاه،از کلاساش،از استادا.
_خوبه گشنت بود،بخور بعدا تعریف کن.
_راستی مامان استاد رفیع که برام گفتی،هنوز تو دانشگاهه.
لقمه پرید ته حلقم،سرفم گرفت.
_چی شدی مامان؟بزار برات آب بریزم.
آب رو خوردم.سرفم بند اومد.
_مگه فقط یه استاد رفیع تو کل دنیا هست؟
_نه،سال بالایی ها گفتن این استاد رفیع قدیمیه و البته بد اخلاق.
نگار قهقهه ای از ته دلش زد.
_تو خودت استاد رفیع رو دیدی؟باهاش کلاس داری؟
_نه هنوز ندیدمش،ولی باهاش کلاس دارم.