2777
2789
فکر کردم خواننده ندارهچشم میزارم عزیزم

چشمت پر نور عزیزم اگه زحمت نبود هر روز بزار من میخونم 

           خدایا ارامشم تویی 🤍🕊                                               یه دختر آذری هستم ✨                                                     تاپیک های شاد و پر انرژی ، ترکی تگم کنید 🫶🏻               هیچ کسی ارزش اشکامو نداره ! هیچ کسی ارزش ناراحتیمو نداره ! 👩🏻❤️

پارت ۱۶


وقت خواب شده بود.دوباره با نگار به اتاق رفتیم.شب بخیری گفتم وخواستم بخوابم که نگار گفت:


_من خوابم نمیاد.منتظرم بقیش رو برام بگی!


خمیازه ای کشیدم و گفتم:


_من می خوام بخوابم.خیلی خستم.


نگار با اصرار و پافشاری گفت:


_مامان!لطفا نخواب.برام حرف بزن.


پوفی کشیدم و گفتم:

_تو هم وقت گیر اوردی دختر.الان وقته خوابه.


نگار با التماسی که تو چشماش بود،بهم نگاه کرد وگفت:


_این همه سال برام هیچی نگفتی.حالا دست از سرت بر نمی دارم.


کلافه شدم:

_صبح باید بری برای دانشگاهت.خواب میمونی.


نگار سری تکون داد:

_اصلا فکرش رو نکن که امشب بخوابم.از فکر فردا ذره ای خواب به چشمم نمیاد.


سرش رو روی پاهام گذاشت.


نگار تنها چیزی بود که تو این دنیا برام باقی مونده بود.طاقت نداشتم چیزی ازم بخواد و نه بگم.


لبخندی زدم و گفتم:

_باشه ،ولی هر وقت خوابت گرفت بهم بگو.


نگار خوشحال شد و گفت:

_خیالت راحت.خوابم نمیاد.


گفتم:

_خب تا کجا برات گفتم؟


نگار گفت:

_قرارشد فکرات رو بکنی وبه اقاجون جواب بدید.


شروع کردم:

_بعد چند روز بالاخره تصمیم گرفتم.به محمدرضا بله دادم.


نگار وسط حرفام دوید:

_واقعا با پسر عموت ازدواج کردی؟


گفتم:

_درسته.با پسرعموم عقد کردم.


نگار پرسید:

_پس با بابای من کی ازدواج کردی؟


گفتم:

_خیلی عجولی دختر.صبر داشته باش.

غلامرضااون موقع زندان بود.


نگار متعجب پرسید:

_اون موقع بابای من رو از کجا می شناختی؟


به چشماش زل زدم و گفتم:

_غلامرضا برادر بزرگ محمدرضا بود.


نگار با تعجب بهم نگاه می کرد.

لب زد:

_چطور این همه سال بهم نگفتی با بابام دختر عمو پسرعمو هستی؟


گفتم:

_مگه مهم بود که ما نسبتی باهم داریم یا نه.


نگار کلافه نگاهم کرد:

_بله یادم رفت که خیلی چیزا به صلاحم نبوده که بدونم.


گفتم:

_خیلی خوب ناراحت نشو.حالا که دارم همه ی زندگیم رو برات تعریف می کنم.


نگار گفت:

_دل تو دلم نیس بقیش رو برام بگید.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۱۷


تو خونه ی اقا جون یه عقد کوچیک گرفتیم.

با خواهش خانوم جون ،عمونادر برای عقدمون اومد.

خانوم جون می گفت:خوبیت نداره بابای داماد برای عقد پسرش نباشه.

بعد عقد،محمدرضا هر روز عصر یه ساعتی به دیدنم می اومد.

به قول خودش سری می زد و می رفت.

می گفت:نمی خوام زیادمزاحم درس خوندنت بشم.


تا اینکه موقع کنکور رسید.رشته ای که میخواستم قبول شدم.

با کمک و همراهی محمدرضا دانشگاه ثبت نام کردم.

بعد از کنکور محمد رضا بیشتر به خونه ی اقا جون می اومد.

یه روز هم من به خونه ی عمو نادر رفتم.

خیلی بهم سخت گذشت،معذب بودم،هیچی نمی گفتم.

غلام رضا هم از زندان آزاد شده بود.با نیش و کنایه با من و محمدرضا صحبت می کرد.

می گفت:صبرمی کردین منم تو عقدتون باشم.یا می گفت:داداش کوچیکه زودتر داماد شده.

همینا باعث شد نتونم فضا رو تحمل کنم و زود به خونه ی اقاجون برگشتم.


محمدرضا خیلی ناراحت بود وبابت رفتار غلامرضا عذرخواهی می کرد.

ولی خب تقصیری هم نداشت.

دوسه روزی از محمدرضا بی خبربودم.

فکر می کردم بخاطر رفتارهای غلامرضا شرمنده ست‌.

ولی این طور نبود.


بی اختیار اشکهام می اومدن.با دست ملافه ی روی تخت را چنگ می زدم.

نگار جلو اومد و پرسید:

_چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟


سمانه در اتاق رو کوبید:

هانیه جان بیداری؟وقت نماز صبحه.بعد از نماز صبح،دوساعتی خوابیدیم.

سمانه برای خوردن صبحانه بیدارمون کرد.

سرمیز صبحانه،سر درد رو بهانه کردم و از سمانه خواستم همراه نگار به دانشگاه بره.


سمانه ونگار به دانشگاه رفتن.کارهای ثبت نام نگار زیاد طول نکشید.وقتی برگشتن،نگار با شوق وذوق فراوون از دانشگاه تعریف می کرد:

_وای مامان نمیدونی چقدر دانشگاه بزرگ بود.سر و ته نداشت.


حرفا وتعریفای نگار من رو به گذشته ها برد.گذشته ای که قسمت مهمی از زندگی من بود.

خوشحال بودم که نگار داره به آرزوهاش نزدیک میشه.


حالا دیگه تا شروع کلاسای نگار،اصفهان کاری نداشتیم.تصمیم گرفتم با نگار به تهران برگردم،سرفرصت خونه رو بفروشم.

سمانه هم تو این مدت بتونه خونه ای برامون تو اصفهان پیدا کنه.


راهی تهران شدیم که دوباره سوالای نگار شروع شد:

_مامان  چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟


با سوال ناگهانی نگار دوباره به گذشته پرت شدم.

_برای کاری،که نمی دونستم چیه بیرون شهر رفته بود که تصادف می کنه!

رفتن محمدرضا بی برگشت بود.دو سه روزی بیمارستان بستری بود و..


روزای سختی بود.خانوم جون ،آقاجون،زن عمو،خیلی بی تابی می کردن.حال وروز خودمم تعریفی نداشت.ولی شده بودم سنگ صبور بقیه.حال اقا جون از همه بدتر بود.

فقط یه چیز ورد زبونش بود:این بچه تقاص کارای بابا و داداشش رو پس داد.


رفتن محمدرضا سخت بود ولی سخت تر شد.

یه روز صبح خانوم جون ازم خواست برای نماز آقاجون رو بیدار کنم.

ولی هر چی آقاجون رو صدا زدم ،بی فایده بود.

آقاجون نتونست طاقت بیاره.اقاجونم مرد.


احساس می کردم از همیشه تنهاتر شدم.

پارت ۱۸


بعد از فوت آقا جون،خونه سوت وکور شده بود.نه حوصله ی کاری رو داشتیم.نه حرفی برای گفتن.

خانوم جون حتی توان گریه کردنم نداشت.


منم هر وقت دل تنگ اقا جون و محمدرضا می شدم،یواشکی ،گوشه ای رو گیر میاوردم و یه دل سیر گریه می کردم.


یه روز صبح که بیدارشدم،خانوم جون خونه نبود.

نمی دونستم کجا رفته؟دلم شور می زد.

خواستم از خونه برم بیرون که پیداش شد:

_قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟دل نگرون شدم.اخه یه خبر به من می دادی.


با صدای گرفته وبی رمق گفت:

_بزار بیام تو،میخوای همینجا دم در بگم که کجا بودم.

_ببخشید حواسم نیست اصلا.ازبس نگران بودم.


روی تخت کنار حوض نشست:

_یه لیوان آب برام بیار دختر.نفسم بالا نمیاد.


سریع رفتم وبا یه لیوان آب برگشتم.آب رو سر کشید.

روبه من شد وگفت:

_خونه ی عموت بودم.


چشامو گرد کردم وپرسیدم:

_خونه ی عمو چه خبر بود؟

_رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و میخوای بری دانشگاه.

_من میخوام برم دانشگاه؟

_نه پس میخوای من برم به جات؟

_کی گفته من میخوام برم دانشگاه؟

_من میگم.

_خانوم جون این چه کاری بود کردی؟من حوصله ی خودمم ندارم،چه برسه دانشگاه.درثانی شما رو تنها بزارم وصبح تا شب برم دانشگاه.اصلا،فکرشم نکنید.


_یه باره می گفتی ما رو هم با اقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه.عزا داری بسه دیگه.باید زندگی کنیم.خدا رو خوش نمیاد.تو بری روحیت عوض میشه.منم از تو جون می گیرم.نه آقاجون نه محمدرضا،هیچ کدوم راضی به این کارا نیستن.

پارت ۱۹


به تنها چیزی که فکر نمی کردم،دانشگاه بود.

ولی حرفای خانوم جون درست بود.باید یه امیدی برای زندگی پیدا می کردم.

حتم داشتم اقاجون و محمدرضام این طوری خوش حال تربودن.

خانوم جون دستشو رو شونم گذاشت و گفت:

_عموت اصرار داره که به دانشگاه نری.ولی اعتنایی نکن.

من فقط برای اینکه در جریان باشه،بهش اطلاع دادم.

ازش اجازه  ای نگرفتم.


از این حرف خانوم جون ترسیدم ولی بالاخره تصمیم گرفتم به دانشگاه‌ برم.


صبح زود خانوم جون یه قرآن اورد،از زیرش ردم کرد:

_به خدا سپردمت مادر.

_مگه میخام برم سفر که از زیر قران ردم میکنید؟

خنده ای کرد:

_برو دختر انقدر زبون نریز.


چند وقتی گذشت.توی دانشگاه چندتایی دوست پیدا کرده بودم.دوست صمیمیم هم شده بود سمانه.

گاهی وقتا از زندگیم براش حرف می زدم.اون هم از خودش برام تعریف می کرد.

چند باری اومد خونه ی خانوم جون.

چند دفعه ای هم من به خونشون رفتم.


کم کم زندگیمون داشت عادی می شد.

حرفای خانوم جون درست بود،روحیم عوض شده بود.به زندگی امیدوار شده بودم.دوباره تو خونه صدای صحبت و خنده می پیچید.


اون قدر گرم حرف زدن برای نگار بودم ،که نفهمیدم کی به تهران رسیدیم.

یکی دو روزی گذشت.من دنبال فروش خونه وماشین بودم.نگارهم از دوستاش خداحافظی می کرد.زودتر از چیزی که فکرش رو می کردم،کارامون انجام شد.

سمانه هم یه خونه نزدیک خونه ی خودش برامون پیدا کرده بود.

خیلی زود اسباب کشی کردیم و به اصفهان برگشتیم.

سمانه و دختراش تو تمیز کردن و چیدن خونه ی جدید بهمون کمک کردن.

بعد از تموم شدن کار،سمانه ودخترا برای ناهار خونمون موندن.

لاله خیلی کنجکاو بود.سرمیز ناهارسوال پیچم کرده بود.

از واکنش نگار می ترسیدم و سربسته سوالای لاله را جواب می دادم.

به سمانه اشاره ای کردم،سمانه هم بحث را عوض می کرد،ولی بی فایده بود.

نگاه های نگار اذیتم می کرد.می ترسیدم چیزایی بشنوه که وقتش نباشه.یا چیزایی بشنوه که هرگز نباید بشنوه.بخاطر همین خودم به لاله گفتم،اگه دوست داره می تونه بعداز ناهار بمونه و به خاطره های من گوش بده.

بعد از ناهار دخترا کنارم نشستن و منتظر حرفام بودن:


خیلی کوچیک بودم که پدر ومادرم تو تصادف مردن.

از بچگی با خانوم جون واقا جونم زندگی می کردم.

قبل از دانشگاه با پسر عموم ازدواج کردم.

ولی متاسفانه وقتی وارد دانشگاه شدم که همسر و اقاجونم رو از دست داده بودم.

خیلی تنها بودم که تو دانشگاه با سمانه آشنا شدم.

پارت ۲۰


سمانه شد خواهرم،شد دوستم،شد هم صحبتم.شد هم کلاسیم.

تازه داشت یادم می رفت که چقدر بدبختم،تا اینکه یه روز با سمانه داشتیم می رفتیم خونه خانوم جون:

_صدای چیه؟

_انگار صدای دعواس!

_از خونه ی خانوم جونه؟

_اره ازخونه ی شماست.


با سمانه سمت خونه دویدیم که دیدم همسایه ها دور خونه جمع شدن.از لابلای اونا خودمونو به خونه رسوندیم.کلید انداختم و وارد خونه شدیم.

باورم نمیشد عمو نادر بود که با داد وفریاد با خانوم جون صحبت می کرد.

همین که چشمش افتاد به من سر من داد کشید:

_کجا بودی تا الان؟این کیه برداشتی اوردی خونه؟زنی که شوهرش مرده،باید بشینه تو خونه .انقدر بمونه تا موهاشم مثله دندوناش سفید بشه.نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابون ،هر غلطی دلش میخاد بکنه.

خانوم جون عصبی نگاهش کرد:

_خجالت بکش نادر.این حرفا چیه میزنی.این دختر امانت برادرته.امانت محمدرضاس.این طور حرف نزن.


اون لحظه فقط آرزو می کردم،کاش آقاجونم زنده بود.اون می دونست عموم چه قدر نامرده،برای همین تو خونه راهش نمی داد.


سمانه بغلم کرده بود و من فقط گریه می کردم.

خانوم جون دیگه طاقت نیاورد:

_برو بیرون ازین خونه.برو راحتمون بزار.مگه آقات قدغن نکرده بود اینجا بیای.برو بیرون.


عمو نادر روبه من وایساد،انگشتشو سمت من گرفت.باخشم وغضب وحشتناکی گفت:

_باشه من میرم،ولی قلم پای اونی رو هم خورد میکنم که دیگه ازین خونه بره بیرون.


خانوم جونم بنده خدا افتاد روی زمین.من وسمانه به سمتش دویدیم.بلندش کردیم وبه سمت اتاق رفتیم.

بدنش می لرزید.تعادل نداشت.دستاش یخ کرده بود.مثله بارون اشک می ریخت.کمکش کردیم که روی زمین دراز بکشه،یه بالش زیر سرش گذاشتم‌ و به سمانه گفتم:

_سمانه حواست به خانوم جون باش,من یه آب قند براش بیارم.

با لیوان آب قند برگشتم‌.کمکش کردم که آب قند رو بخوره.

حالش یه کم جا اومد.


گریون به خانوم جون نگاه می کردم:

_دیدی چی شد خانوم جون؟نباید میرفتم دانشگاه!اگه دانشگاه نمیرفتم این بلوا به پا نمی شد.

دیگه نمیرم!


با اینکه صداش در نمی اومد گفت:

_مگه اجازه ی تو دست عموته؟بیخود کرده پاش رو تو این خونه گذاشته.بیخود کرده برای ما تعیین تکلیف میکنه.


پارت ۲۱


هر چقدر اصرار کردم که دیگه به دانشگاه نرم،فایده ای نداشت.با ترس و وحشت دانشگاه می رفتم.

همش فکر می کردم نکنه عموم بیاد تو دانشگاه و ابرو ریزی کنه.

نکنه بره سر وقت خانوم جون و اذیتش کنه.


یه مدتی از عمو خبری نشد.منم دیگه کم کم خیالم راحت شده بود که عمو بی خیال ما شده ودست از سرمون برداشته.

خانوم جونم می گفت: دیدی بیخود می ترسیدی.خوب شد دانشگاهت رو رها نکردی.منم دوباره خوشحال بودم و سرم حسابی گرم شده بود.یه ترم رو تموم کرده بودم.ترم جدید شروع شده بود.سر کلاس نشسته بودیم.

استاد وارد کلاس شد.بچه ها به احترامش بلند شدن.استاد پشت میزش رفت.خودش رو معرفی کرد.

به حرفاش گوش می دادم که سمانه با دستش زد به دستم،آروم تو گوشم گفت:

_این همون استاد رفیعه که گفتم فامیل مامانمه.ببین چه قدر جذابه.

_هیس،آروم،همه شنیدن چی داری میگی.

_اه تو هم که همش بزن تو ذوق من.

هیچی نگو ببینم چی داره میگه.


کلاس تموم شد وبرای استراحت رفتیم حیاط دانشگاه.به سمانه گفتم:

_چقدر بد اخلاقه!

_کی؟استاد رفیع؟

_آره دیگه.

_انقدر تعریفش رو می کردی،خیلی بد اخلاقه .

_نه بابا بد اخلاق نیس،جذبه داره.

_حالا هرچی من که خوشم نیومد ازش.

_الان به مامانم میگم که بره بهش بگه.


سمانه خندید وفرار کرد.منم دنبالش می کردم.صدای خندمون انقدر بلند بود که بقیه می شنیدن.

اون روز بعد دانشگاه،با سمانه رفتیم تو بازار.

روز مادر بود،دلم میخواس برای خانوم جون یه هدیه ی کوچیک بخرم.سمانه هم برای مادرش یه روسری خرید.اول رفتیم خونه ی سمانه و کادوی مامانش را دادیم.بعدم راهی خونه ی خانوم جون شدیم.

دوباره وسطای کوچه که رسیدیم،صدای دادوفریاد رو از خونه ی خانوم جون شنیدیم.

سمت خونه پا تند کردیم.دوباره عمو نادر بود که با خانوم جون دعوا گرفته بود.این بار طرف دعواش من نبودم،چون اصلا حواسش به اومدن من نبود.تو حرفاش،صحبت از خونه بود،خونه ی خانوم جون.

عمونادر در خونه را محکم به هم کوبید ورفت.

سمت خانوم جون رفتیم.نشسته بود رو تخت و نفرین می کرد.

پارت ۲۲


_چی شده خانوم جون؟چرا دوباره عمو اینجا بود؟بازم دعوا سر من بود؟


خانوم جون مثل ابر بهاری اشک می ریخت:

_نه مادر،کاری به تو نداشت.

_پس دعواش سر چی بود؟

_مگه نشنیدی؟میگه از این خونه برید!

_بریم؟کجا بریم؟

_میگه بیاید خونه ی من،این خونه رو هم بدید دست من،بکوبم،از نو بسازم.اقاجون خدابیامرزدت یه چیزی می دونست راهش نمی داد تو خونه.

خودم شکه شده بودم ولی به خانوم جون دلداری میدادم:

_آروم باش خانوم جون،نمی تونه که زوری از خونه بیرونمون کنه.

_تو عموت رو نمیشناسی!

_مگه برای دانشگاه من نگفتین به عمو گوش نمی دیم،اینم همین طور.

_این فرق داره مادر.فرق داره!

_اخه چه فرقی؟

_نوشته اورده که اقاجون اینجا رو بهش فروخته!

_غیر ممکنه!دروغه!محاله اقاجون این جا را به عمو فروخته باشه!اونم بدون اطلاع شما!

_می دونم مادر،واس همین میگم تو عموتو نمیشناسی.بیرونمون می کنه،آوارمون می کنه.خدایا این چه بچه ای بود به من دادی؟


هاج و واج خانوم جون رو نگاه می کردم.خانوم جون حسابی ترسیده بود.این یعنی به خواسته ی عمو تن می داد.خانوم جون آدمی نبود که از بچه ی خودش شکایت کنه.مجبور بود به حرفاش گوش بده.

سمانه اون روز پیشمون موند.روز بعد خانوم جون همراه ما بیرون اومد.من وسمانه رفتیم دانشگاه.خانوم جون هم رفت خونه ی عمو.رفته بود بلکه به کمک زن عمو،عمو رو از خرشیطون بیاره پایین.

دل تو دلم نبود،از درس هیچی نفهمیدم.

فقط منتظر بودم برم خونه و ببینم چی شده.


ظهر بود که رسیدم خونه.خانوم جون تو اتاق نماز می خوند.

کنارش نشستم:

_قبول باشه.

_قبول حق عزیزم.

_چه خبر؟


خانوم جون سری تکون داد،یعنی رفتنش بی فایده بوده.

_خانوم جون یه چیزی بگید!با زن عمو حرف زدی؟

_حرف زدم ولی بی فایده بود.حال زن عمو از ما بدتره.بنده خدا گفت،هر چی به عمو اصرارکرده که این کار رو نکنه،بی فایده بوده.


درست فهمیده بودم.خانوم جون کم آورده بود ومیخواس تسلیم عمو بشه!


تو فکر بودم که خانوم جون گفت:

_براش شرط می زارم.

_برای کی؟

_برای عمو!

_چه شرطی؟

_این جا را بهش می دیم و میریم خونش ولی به شرطی که کاری به کار تو نداشته باشه.


عمو اومد.خانوم جون شرط هاش رو به عمو گفت.عمو هم بدون معطلی قبول کرد.و قرار بر این شد که تو یه هفته به خونه ی عمو اسباب کشی کنیم.


دل کندن از اون خونه وخاطراتش برای هر دومون سخت بود.سخت تر از چیزی که فکرش رو می کردیم.سمانه برای جمع کردن وسایل و بردنشون خونه ی عمو خیلی کمکمون کرد.

زودتر از یه هفته همه چیز رو به خونه ی عمو بردیم و اونجا ساکن شدیم.


پارت ۲۳


زن عمو وسایلمون رو تو یه اتاق جا داد.یه اتاق دیگه هم در اختیارمون گذاشت.با وجود زن عمو کمتر بهمون سخت می گذشت.عمو وغلامرضا تو طول روز خونه نبودن.فقط شب ها برای شام و خواب می اومدن.دوباره صبح زود می رفتن.خانوم جون قبل اومدن عمو شام می خورد ومی خوابید.صبح هام تا عمو از خونه بیرون نمی رفت،از اتاقش بیرون نمی اومد.نمیخاس با عمو رو در رو بشه.

به منم سفارش می کرد،زیاد با عمو هم صحبت نشم.


یه شب عمو اتفاقی زود اومد،و مجبور شدیم شام رو همگی با هم بخوریم.

سر میز شام عمو از هر دری حرف می زد وسعی می کرد خانوم جون رو بخندونه.ولی بی فایده بود.

رو به خانوم جون گفت:

_فکر نکنی حواسم بهت نیستا،خانوم جون.میفهمم از من دوری می کنی.شب ها زود میخوابی.صبح ها خودتو نشون نمیدی.

راستی خونه کامل خراب شد،از چند روز دیگه کار ساخت وساز شروع میشه.


خانوم جون از سرمیز بلند شد و رفت.منم پشت سرش رفتم.تو اتاق نشست و به یه نقطه زل زد.

از اون حالت خانوم جون وحشت کردم.کنارش نشستم و شونه هاشو ماساژ دادم.چند باری سعی کردم باهاش صحبت کنم.ولی حال خوشی نداشت.دلش میخاس تنها باشه.حوصله ی صحبت با کسی رو نداشت.


روز بعد تو دانشگاه دمق بودم.هرچی سمانه سر حرف رو باز می کرد،من بی حوصله جوابش رو می دادم.

سمانه کلافه شد و گفت:

_تو که امروز از استاد رفیع بدتری!با یه من عسل هم نمیشه خوردت.

_شوخی بیجا نکن سمانه،دل ودماق ندارم.

_اخه چته؟

_حال خانوم جون خوب نیس،منم خوب نیستم.

_چرا؟خونه ی عموت مشکلی دارید؟

_خونه ی عمو کلا مشکله!خانوم جون عذاب میکشه.از هر لحظش این رو میفهمم.

_به نظرم خیلی سخت می گیرید.

_سخت هست.

_خیلی خب سخته،بیا بریم،الان کلاس شروع میشه.

_ای وای حوصله ی این بد اخلاق رو دیگه ندارم.

_بهت میگم فامیله مامانمه،باز پشت سرش حرف می زنی.

_اوه تو هم خودتو کشتی!نوه خاله ی مامانته!فامیل تو که حساب نمیشه.

_اصلا هم معلوم نیس حسودی می کنی ها!

_من و حسودی؟من میگم بیچاره زن وبچش.حسودی کنم؟

_زن که نداره ولی بچه داره.

_زنش چی شده؟

_جدا شدن!

_واقعا؟میگم بد اخلاقه!وگرنه زنش ازش جدا نمی شد.

_مگه تو دنیا فقط برای بد اخلاقی طلاق می گیرن؟

_این مورد صد در صد برای اخلاق بوده.


شروع کردیم خندیدن.خوب بود سمانه رو داشتم،و گرنه دق می کردم.


پارت ۲۴


سرکلاس نشسته بودیم.سمانه بغل گوشم،یه ریز حرف می زد.هرچی هم چشم غره می رفتم فایده ای نداش.


_خدایی چطور زنش دلش اومد ازش جدا بشه؟

_به ما ربطی نداره!بزار بفهمم چی درس میده،انقدر حرف نزن!

_مامانم میگه خیلی آقاس,آدم خوبیه،زنش لیاقتش رو نداشته.

_تمومش کن سمانه،یه چیزی بهمون میگه ها!

_نترس،بچه مثبت،اصلا حیف من که دارم با تو حرف می زنم.


کلاس تموم شد وراهی خونه ی عمو شدم.به خونه که رسیدم،عمو خونه بود.سابقه نداشت اون وقت روز خونه باشه.تو اتاق با خانوم جون صحبت می کرد.

رفتم تو آشپزخونه کمک زن عمو.

_خسته نباشی زن عمو.

_ممنون سلامت باشی دخترم.

_چی شده این وقت روز عمو اومده خونه؟

_نمیدونم والا،من که سر از کارای عموت در نمیارم.از وقتی هم اومده،رفته تو اتاق با خانوم جون حرف می زنه.من غذا رو اماده می کنم.تو هم برو صداشون کن بیان غذا بخورن.


در اتاق رو زدم.رفتم توی اتاق.

_سلام.

عمو جواب داد:

_به به هانیه خانوم سلام به روی ماهت.خوب شد اومدی.بیا بشین.

گفتم:

_زن عمو گفت بیاید ناهار.


عمو به طرف خانوم جون نگاه کرد و گفت:

_تو برو خانوم جون.من وهانیه چند دقیقه دیگه میایم.


خانوم جون با حالت بر افروخته وعصبی جوابش رو داد:

_هانیه الان میاد بیرون.


دستم رو کشید وبه سمت بیرون اتاق رفتیم.

با تعجب گفتم:

_چی شده خانوم جون،چرا انقدر عصبانی هستی؟چرا دستم رو میکشی؟عمو چکار داره؟

جواب داد:

_بیا انقدر حرف نزن.بیا به زن عموت کمک کن.


معنی رفتار خانوم جون رو نمی فهمیدم.

عمو صداشو برد بالا:

_این خونه صاحاب داره،من میگم کی چکاری باید انجام بده.

زن عمو اومد جلو:

_چی شده نادر؟چرا داد وبیداد میکنی؟


از عمو که جوابی نشنید.

روکرد به خانوم جون:

_شما بگید چی شده؟

_چی می خواستی بشه عروس؟ببین پسرم چی داره می گه؟میخاد هانیه رو به عقد غلامرضا در بیاره.


زن عمو پشت دست خودش زد:

_خدامرگم بده،هیچ معلومه چی داری می گی؟


عمودوباره صداش رو بالا برد:

_خلاف که نمیگم.میگم این دختر سرپناه داشته باشه.محمدرضا رفته،غلامرضا که هست.اصلا خانوم جون مگه خودت نگفتی هانیه وغلامرضا نامحرمن،خوبیت نداره زیر یه سقف باشن.منم میخام همین مشکل رو حل کنم.


پارت ۲۵


بسه دیگه. وقت شامه.پاشید برای شام یه فکری بکنیم.

سر وصدای بچه ها در اومد.

نگار گفت:

_مامان لطفا ادامه بده.

دختر سمانه گفت:

_خاله الان گرسنمون نیس،بقیشو بگید.

از جام بلند شد و با لبخند گفتم:

_وقت بسیاره،میگم براتون.الان باید فکر شام باشیم.


بعدازشام سمانه ودختراش رفتن.من ونگار تنها شدیم.

_مامان حوصله داری بقیشو برام بگی؟

_حوصله دارم،ولی باید استراحت کنی.فردا باید بری دانشگاه.

_مجبور شدی با بابام ازدواج کنی؟

_سعی کن امشب راحت بخوابی.سرفرصت برات تعریف می کنم.


نگار راضی شد ،به اتاقش رفت وخوابید.صبح زود برای رفتن به دانشگاه،بیدارش کردم.نگار به دانشگاه رفت.تا ساعت ۹خودم رو مشغول کردم.تلفن رو برداشتم وشماره سمانه را گرفتم.دوتابوق خورد وجواب داد:

_سلام،بیدارت کردم؟

_سلام،بیدار بودم.

_خوبی؟

_من خوبم،تو خوبی؟چیزی شده؟

_نه،راستش،راستش شماره ی عماد را میخوام.میتونی برام پیدا کنی؟

_سعی خودم رو میکنم.چرا نمیری ببینیش؟

_می ترسم.

_از چی؟

_آرامشش به هم بخوره.

_با بیماری پسرش،آرامشی نداره،شاید تو این وضعیت به روحیه هم احتیاج داشته باشه.

_اگه ازدواج کرده باشه؟

_ اگه ازدواج کرده بود من می فهمیدم.

_شمارش رو پیدا کن.راحت تر میتونم باهاش قرار برارم.

_باش بهم فرصت بده.

_نگار فعلا چیزی نفهمه.

_تو که داری براش تعریف می کنی.بالاخره میفهمه.

_بزار عماد رو ببینم،بعدا بفهمه.

_باشه،هر طور صلاح خودته.


منتظر تلفن سمانه بودم.هر طور بود خودم رو سرگرم کردم.امیدوار بودم سمانه شماره تلفن را برام پیدا کنه.بعد از یه ساعت سمانه تلفن کرد.سمت تلفن دویدم.

گوشی رو برداشتم.

_الو سمانه؟

_سلام هانیه جان،مژده گونی بده که شمارشو برات پیدا کردم.

نمی تونستم هیجانم رو پای تلفن نشون ندم.سمانه هم فهمیده بود.

با خنده گفت:

_چیه؟چرا مثل دخترای ۲۰ساله ذوق می کنی؟نکنه یادت رفته ۴۰ رو رد کردی؟

_اذیتم نکن سمانه،شماره رو بده.

_هانیه؟

_چیه؟بگو؟

_پسرش حال رو به راهی نداره!

_چطور؟

_فهمیدم که به پیوند کلیه احتیاج داره،هنوزم کلیه ای براش پیدا نشده.

_یعنی بیمارستانه؟

_نه،مثل اینکه با دیالیز سر پا نگهش داشتن،ولی منتظر کلیه ان.خیلی خب شماره رو بنویس،کار دارم باید برم به کارام برسم.


شماره را گرفتم،با سمانه خدافظی کردم.کاوه رو وقتی پنج سالش بود،دیده بودمش.اون موقع خیلی دوست داشتنی بود.یه پسر سفید با موهای بور،بیشتر شبیه دخترا بود.

گوشیم رو برداشتم،خواستم شماره ی عماد رو بگیرم،نشد،نتونستم.منصرف شدم.گوشی رو گذاشتم،رفتم سراغ تلویزیون،روشنش کردم.فکرم مشغول بود واصلا متوجه صداهای تلویزیون نبودم.

دوباره گوشی رو برداشتم.شماره عماد رو گرفتم.چندتا بوق خورد وجواب داد:

_ الو...چرا صحبت نمی کنید؟


زبونم بند اومده بود،صدای خودش بود،اشک هام می اومدن و توانایی صحبت کردن نداشتم.گوشی رو قطع کردم تا متوجه صدای گریه نشه.


صدای آیفن اومد،نگار از دانشگاه برگشته بود.سریع صورتم رو شستم.صدامو صاف کردم و در رو براش باز کردم.

_کجایی مامان چند دقیقه است پشت درم گریه کردی؟

_نه زیاد خوابیدم چشمام این طوریه!

_خیلی گشنمه،ناهار چیه؟

_ای شکمو!بزار از راه برسی،بعد سراغ ناهار بگیر.تا لباساتو عوض کنی،منم ناهارو میارم.


سر میز یه ریز حرف می زد،از محیط دانشگاه،از کلاساش،از استادا.

_خوبه گشنت بود،بخور بعدا تعریف کن.

_راستی مامان استاد رفیع که برام گفتی،هنوز تو دانشگاهه.

لقمه پرید ته حلقم،سرفم گرفت.

_چی شدی مامان؟بزار برات آب بریزم.

آب رو خوردم.سرفم بند اومد.

_مگه فقط یه استاد رفیع تو کل دنیا هست؟

_نه،سال بالایی ها گفتن این استاد رفیع قدیمیه و البته بد اخلاق.


نگار قهقهه ای از ته دلش زد.

_تو خودت استاد رفیع رو دیدی؟باهاش کلاس داری؟

_نه هنوز ندیدمش،ولی باهاش کلاس دارم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز