پارت ۳۹
عصبی به سمت آتنا نگاه کردم و گفتم:
_چرا سکوت کردی؟چرا حرفی نمی زنی؟
آتنا سرش رو بالا آورد وگفت:
_چی دوست داری بشنوی؟میخوای اعتراف کنم برای زندگیم وقت نذاشتم؟میخوای بگم مادری نکردم؟
زد زیر گریه،بلند بلند گریه می کرد.تو مدتی که باهاش زندگی کرده بودم،گریه اش رو ندیده بودم.از گریه هاش تعجب کردم.
نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
_خاله درست میگه،بزار یه بار دیگه به هم فرصت بدیم.
صدام رو بالا بردم:
_میدونی کاوه بعد از رفتنت چقدر اذیت شد؟کاوه هنوز شیر می خورد که تصمیم گرفتی آزادانه زندگی کنی.الان چی شده؟نمیفهمم چه اتفاقی افتاده که این حرفا رو میزنی؟
مادرم به من نگاه کرد وگفت:
_تو که همیشه می گفتی آتنا دختر خوبی بوده،فقط با هم فرق داشتید!
عصبی تر شدم و گفتم:
_الان هم نمی گم دختر بدیه!هزار بار گفتم،هزار بار دیگم می گم،ما به درد هم نمی خوریم.تفاوت افکار ما از زمینه تا آسمون.نمی تونیم هم دیگه رو درک کنیم،نمی تونیم مثل هم فکر کنیم،هیچ کدوم هم نمی تونیم دیگری رو تغییر بدیم!ازدواج ما اشتباه بود،من نمی خوام یه بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنم.
سرم رو به طرف آتنا گرفتم و گفتم:
_حاضری هرشب مهمونی و تفریح با دوستات رو کم کنی؟حاضری مسافرت هات رو با دوستات تموم کنی و خانوادگی با من و کاوه سفر کنی؟
من نمی گم هر کسی ازدواج کردحق نداره با دوستاش باشه،فقط میگم ،اولویت اول باید خانواده باشه.
می دونستم این حرفا فایده ای نداره،برای همین دنبال فرار از بحث بودم که ناخود آگاه حرفی رو زدم که باعث تعجب بقیه شد.
نگاهم بین آتنا و مادرم می چرخید:
_راستش من تو دانشگاه از یه دختر خواستگاری کردم و جواب مثبت داده.قراره همین روزا هم نامزد کنیم.
نگاهم رو به مادرم دادم و ادامه دادم:
_متاسفم که زودتر نگفتم،موقعیتش پیش نیومد.
نمیخواستم بیشتر ازین حرف ادامه پیدا کنید،برای همین خداحافظی کردم و از خونه ی خاله بیرون زدم.
تو خیابونا پرسه می زدم.به این فکر می کردم که مادرم حرفم رو باور نمی کنه و دنبال ماجرا رو می گیره.
روز بعد وقتی رفتم دانشگاه،هانیه سر کلاس بود،اصلا نمی تونستم تمرکز کنم،فقط منتظر بودم کلاس تموم بشه و باهاش حرف بزنم.
میخواستم بهش کمک کنم،در واقع داشتم به خودم کمک می کردم.
بالاخره کلاس تموم شد،خودم رو مشغول کردم تا بچه ها از کلاس خارج بشن.هانیه متوجه شده بود که میخام باهاش صحبت کنم،برای همین صبر کرد تا تنها بشیم.
همه رفتن،من موندم و هانیه.
به طرف میزش رفتم،هر چی بهش نزدیک تر میشدم،صورتش قرمزتر می شد.استرس رو میشد از همه ی حالتاش متوجه شد.
تا صداش نکردم،سرش رو بالا نیاورد.
همین که خواستم صحبت کنم،شروع به گریه کرد.به سختی حرف می زد:
_استاد لطفا من رو ببخشین،کار غلطی کردم.
بدون حرف اضافه ای گفتم:
_من حاضرم کمکت کنم!باید چکار کنم؟
نفس بلندی کشید،اشکش رو پاک کرد،خنده رو لبهاش نشست.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
گفتم:
_تعارفا رو کنار بزار و بگو باید چکار کنیم.
گفت:
_باید بریم خونه ی عموم و بگیم...
نمی تونست حرفش رو ادامه بده،خجالت می کشید.منم حرفش رو ادامه دادم و گفتم:
_به عموت بگیم که ما با هم ازدواج کردیم؟
سرش پایین بود و گفت:
_درسته،همین رو باید بگیم.
پرسیدم:
_عموت به همین راحتی قبول می کنه؟بعدش دست از سرت بر می داره؟
گفت:
_نه به این راحتی که باور نمی کنه!
پوفی کشیدم و گفتم:
_پس این کار چه فایده ای داره؟
باز هم از حرفی که میخواست بزنه می ترسید،به سختی حرف می زد،هر طوری بود منظورش رو بهم فهموند:
_اگه واقعی باشه،باور می کنه.
دستام رو تو جیبم فرو بردم،چند قدم تو کلاس راه رفتم،تصمیمم رو گرفتم،دوباره رو به روش ایستادم و گفتم:
_نگران نباش،میدونم باید چکار کنیم،کی باید بریم خونه ی عموت؟
گفت:
_عموم هر جایی باشه،شب بر می گرده خونه.
گفتم:
_من تا ساعت ۱۱ کلاس دارم،بعد از کلاسم،منتظر بمون تا باهم بریم.
برای اینکه کسی متوجه نشه،دو تا خیابون بعد از دانشگاه قرار گذاشتیم.