2777
2789

پارت ۳۹


عصبی به سمت آتنا نگاه کردم و گفتم:

_چرا سکوت کردی؟چرا حرفی نمی زنی؟


آتنا سرش رو بالا آورد وگفت:

_چی دوست داری بشنوی؟میخوای اعتراف کنم برای زندگیم وقت نذاشتم؟میخوای بگم مادری نکردم؟


زد زیر گریه،بلند بلند گریه می کرد.تو مدتی که باهاش زندگی کرده بودم،گریه اش رو ندیده بودم.از گریه هاش تعجب کردم.

نگاهی به مادرم انداخت و گفت:

_خاله درست میگه،بزار یه بار دیگه به هم فرصت بدیم.

صدام رو بالا بردم:

_میدونی کاوه بعد از رفتنت چقدر اذیت شد؟کاوه هنوز شیر می خورد که تصمیم گرفتی آزادانه زندگی کنی.الان چی شده؟نمیفهمم چه اتفاقی افتاده که این حرفا رو میزنی؟

مادرم به من نگاه کرد وگفت:

_تو که همیشه می گفتی آتنا دختر خوبی بوده،فقط با هم فرق داشتید!

عصبی تر شدم و گفتم:

_الان هم نمی گم دختر بدیه!هزار بار گفتم،هزار بار دیگم می گم،ما به درد هم نمی خوریم.تفاوت افکار ما از زمینه تا آسمون.نمی تونیم هم دیگه رو درک کنیم،نمی تونیم مثل هم فکر کنیم،هیچ کدوم هم نمی تونیم دیگری رو تغییر بدیم!ازدواج ما اشتباه بود،من نمی خوام یه بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنم.


سرم رو به طرف آتنا گرفتم و گفتم:

_حاضری هرشب مهمونی و تفریح با دوستات رو کم کنی؟حاضری مسافرت هات رو با دوستات تموم کنی و خانوادگی با من و کاوه سفر کنی؟

من نمی گم هر کسی ازدواج کردحق نداره با دوستاش باشه،فقط میگم ،اولویت اول باید خانواده باشه.


می دونستم این حرفا فایده ای نداره،برای همین دنبال فرار از بحث بودم که ناخود آگاه حرفی رو زدم که باعث تعجب بقیه شد.

نگاهم بین آتنا و مادرم می چرخید:

_راستش من تو دانشگاه از یه دختر خواستگاری کردم و جواب مثبت داده.قراره همین روزا هم نامزد کنیم.

نگاهم رو به مادرم دادم و ادامه دادم:

_متاسفم که زودتر نگفتم،موقعیتش پیش نیومد.


نمیخواستم بیشتر ازین حرف ادامه پیدا کنید،برای همین خداحافظی کردم و از خونه ی خاله بیرون زدم.

تو خیابونا پرسه می زدم.به این فکر می کردم که مادرم حرفم رو باور نمی کنه و دنبال ماجرا رو می گیره.

روز بعد وقتی رفتم دانشگاه،هانیه سر کلاس بود،اصلا نمی تونستم تمرکز کنم،فقط منتظر بودم کلاس تموم بشه و باهاش حرف بزنم.

میخواستم بهش کمک کنم،در واقع داشتم به خودم کمک می کردم.

بالاخره کلاس تموم شد،خودم رو مشغول کردم تا بچه ها از کلاس خارج بشن.هانیه متوجه شده بود که میخام باهاش صحبت کنم،برای همین صبر کرد تا تنها بشیم.

همه رفتن،من موندم و هانیه.

به طرف میزش رفتم،هر چی بهش نزدیک تر میشدم،صورتش قرمزتر می شد.استرس رو میشد از همه ی حالتاش متوجه شد.

تا صداش نکردم،سرش رو بالا نیاورد.

همین که خواستم صحبت کنم،شروع به گریه کرد.به سختی حرف می زد:

_استاد لطفا من رو ببخشین،کار غلطی کردم.

بدون حرف اضافه ای گفتم:

_من حاضرم کمکت کنم!باید چکار کنم؟

نفس بلندی کشید،اشکش رو پاک کرد،خنده رو لبهاش نشست.

صداش رو صاف کرد و گفت:

_نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.

گفتم:

_تعارفا رو کنار بزار و بگو باید چکار کنیم.

گفت:

_باید بریم خونه ی عموم و بگیم...


نمی تونست حرفش رو ادامه بده،خجالت می کشید.منم حرفش رو ادامه دادم و گفتم:

_به عموت بگیم که ما با هم ازدواج کردیم؟

سرش پایین بود و گفت:

_درسته،همین رو باید بگیم.

پرسیدم:

_عموت به همین راحتی قبول می کنه؟بعدش دست از سرت بر می داره؟

گفت:

_نه به این راحتی که باور نمی کنه!

پوفی کشیدم و گفتم:

_پس این کار چه فایده ای داره؟


باز هم از حرفی که میخواست بزنه می ترسید،به سختی حرف می زد،هر طوری بود منظورش رو بهم فهموند:

_اگه واقعی باشه،باور می کنه.

دستام رو تو جیبم فرو بردم،چند قدم تو کلاس راه رفتم،تصمیمم رو گرفتم،دوباره رو به روش ایستادم و گفتم:

_نگران نباش،میدونم باید چکار کنیم،کی باید بریم خونه ی عموت؟

گفت:

_عموم هر جایی باشه،شب بر می گرده خونه.

گفتم:

_من تا ساعت ۱۱ کلاس دارم،بعد از کلاسم،منتظر بمون تا باهم بریم.

برای اینکه کسی متوجه نشه،دو تا خیابون بعد از دانشگاه قرار گذاشتیم.


پارت ۴۰


کلاسم بیشتر طول کشید و کمی دیر سر قرار رسیدم،کنار خیابون منتظر بود.صندلی عقب ماشین سوار ماشین شد و خیلی آروم سلام کرد.از آینه ی ماشین می تونستم بهش نگاه کنم.اضطراب و دلهره از چشماش می بارید،سعی کردم کمی آرومش کنم:

_اسمت هانیه است،درسته؟

هانیه هم تو آینه نگاه کرد و جواب داد:

_بله اسمم هانیه است.

گفتم:

_حتما اسم من رو میدونی؟من عمادم.خونه ی عموت که رفتیم باید اسم همدیگه رو بلد باشیم.

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و پرسید:

_الان کجا می ریم؟

گفتم:

_یه دفتر خونه تو خیابون بعدی هست،باید اول بریم اونجا،بعد می ریم دیدن عموت.


به دفتر خونه رسیدیم،منتظر شدیم تا نوبت ما بشه.

من و هانیه به هم محرم شدیم،ولی فقط برای شش ماه.

از محضر بیرون اومدیم،هانیه گفت:

_نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم!من باید برم خونه،خانوم جون کم کم نگرانم میشه.شما امشب میاید با عموم صحبت کنید؟

گفتم:

_چه ساعتی باید بیام؟

گفت:

_ساعت ۸ به نظرم خوبه.


خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.عذاب وجدان داشتم که بهش نگفتم من با این کار مشکل خودم رو هم حل کردم.

نمیدونم چرا بهش نگفتم،همین نگفتنم عذابم می داد.

به خونه رسیدم.دوش گرفتم،کاری نداشتم،منتظر موندم تا ساعت ۸برسه.

باید خودم رو آماده می کردم،امکان هر اتفاقی وجود داشت.

روی تخت دراز کشیده بودم که خوابم برد.

با صدای تلفن از خواب پریدم.

تلفن رو جواب دادم:

_الو؟

مادرم بود:

_عماد جان؟ خونه ای مادر؟

جواب دادم:

_سلام مادر،خونه ام کاری با من دارین؟

گفت:

_نه مادری کاری ندارم،فقط می خواستم بدونم حرفای دیشب، دروغ بود دیگه؟ می خواستی از آتنا فرار کنی؟

گفتم:

_نه مادر دروغ نبود،حرفام حقیقت داره،من از یکی از دانشجوهام خواستگاری کردم.

مادرم گفت:

_باور نمی کنم.محاله!

گفتم:

_باید باور کنی مادر من.ما....ما به هم محریم شدیم.

نمی تونست باور کنه،حق داشت،من آدمی نبودم که بدون اطلاع خانوادم همچین کاری کنم.

این بار با صداش که معلوم بود گریه همراهش بود گفت:

_نه تو این کار رو نکردی!

گفتم:

_حلالم کن مادر،نمی خواستم اشتباه قبلم تکرار بشه.


خداحافظی کردم،به ساعتم نگاهی کردم،ساعت هفت بود.

با عجله از تخت بلند شدم،به وضعم رسیدگی کردم و از خونه بیرون زدم.

توی راه با خودم هزار جور تمرین کردم که چجوری حرف بزنم.

خیلی زود به خونه ی عموی هانیه رسیدم.از ماشین پیاده شدم،دستم که به آیفن خونه رسید،هانیه در رو باز کرد‌.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سلام 

داخل یه تاپیک که راجب وسواس بود نظرتون رو خوندم  

یه مشاور میشناسم فقط بدرد کسایی میخوره که نمیتونن زیاد برای مشاوره هزینه کنند از طرفی دنبال یه مشاور خوب هستن!

 

ایشون خیلی با انصاف هستن و شرایط خیلی خوبی رو برای کسایی که مشکل مالی دارند فراهم میکنن در کل هوای مراجعه کنندهاشون رو دارند.

از طرفی کلی رضایت تو کانال رضایت مندی شون هست 

گفتم این طوری منم کمکی کرده باشم چون تو این سایت خیلی ها شرایط مشاوره حضوری رو با این هزینه ها ندارند


ایدی رو بیکا P_z_314_70

ایدی تلگر ام consultation4

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز