هروقت میرم خونشون انقد چیز میز میاره هی در رفت و امده
اجازه هم نمیده من از جام پاشم
دیگه خجالت میکشم برم خونشون
همشم میگه مادرجون اینجا خونه خودته راحت باش
هرچقدرم بهش میگم شما بشین من چاییو میارم میگه تو عروس کوچیکه ای
مگه عروس کوچیکه کار میکنه
اومدی خونه من مهمونی منم اومدم خونتون مهمونی نزار من کار کنم
مشکل اینه ما مشخص نیست کی میریم سرخونه زندگیمون
این بنده خدام همش زحمت میکشه
غذا درست میکنه در طول هفته میفرسته خوابگاه
بخدا دیگه روم نمیشه تو چشماشون نگاه کنم
همسرمم هروقت بهش میگم این موضوعو میخنده میگه کوچولو بودن این مشکلا رو داره دیگه
من ۲۲ سالمه ناسلامتی :/