سلام
واقعا دلم گرفته. واقعا باخودم میگم چرا من آخه؟من که چیزی کم نداشتم و چیزی کم نذاشتم چرا باید کارم بجدایی میرسید.
انقدر گاهی دلم میگیره که حد نداره . واقعا شوهرم گولم زد باهام ازدواج کرد بعد بمن میگفت تومنوبدبخت کردی.تو اون خونه که بودم فقط گاهی که حالش خوب بود یا یک روز بدون دعوا سر میکردیم تو دلم خدارو شکر میکردم. ولی خیلی وقتا میدیدم که بااین مرد آینده ای ندارم . واقعا تو چشمم مرد نبود انقدر بچه بازی داشت اخلاق نداشت پول نداشت البته بقول خودش چون پولای منو بگیره
ولی نمیدونم چرا انقدر من دوسش داشتم چرا انقدر بهش دل بستم همش ته دلم میگفت اون دلش پاکه فقط بخاطر سختی هایی که کشید اینجوری شده
آخه کدوم دیوانه ای بخاطر کار میاد با یه دختری ازدواج میکنه بخاطر اینکه تو مغزش فکر کرده آره این دختر ترشیدست؟)۲۷سالم بود( کسیم نداره من الان برم بگیرمش همه جور منو بالا میکشن؟چرا بااین تفکرات پوچش زندگی منو خراب کردمن کلی خواستگار داشتم من گفتم این مثل منه سختی کشیدست نمیدونستم عقده ایه که
چقدررها کردنش برام سخته یه روزایی تمام وجودم ازش بدم میاد یه روزایی هم مثل امروز حس دل تنگی دارم بخاطر روزها و جاهایی که بخاطر پول دادن بهش اون لحظات خوش خلق کردم : /
واقعا حق من این نبود بخدا اونم انقدر افتضاح که طرف بخاطر خیلی چیزا بجز خودت بخوادت حداقل اینجوری نبود بخصوص که من دوسش داشتم واقعا