عریزم واقعا هروقت به یادش میوفتم
نمیتونم اون آدم قبلی بشم واقعا خیلی وحشتناک بود
اون زمان داداشش بهش ت.جاوز کرده بود هیشکی باورش نمیکرد جز من همه ی اتفاقا رو برای من تعریف کرد که چه بلایی سرش اموده اون شب امود پیش من خوابید طفلکی بعدش دیدم چاقو از آشپزخونه برداشته رگشو زده دیگه نمیتونم خودمو سرزنش کنم چون حتی اونجاها بودم به جاشم بودم خودمو میکشتممیدونستم نشونه ی ضعف آدمه ولی کسی نمیدونست تو اون خونه چه بلایی سرش آورده بودن که به خودکشی فکر کرده بود