پسرم سه سالشه چند روز پیش تو پارک گم شد دنبال بچها رفته بود و بعدش ی پرایدی خواسته بود ببرتش ک ی پیرمرده انگار فهمیده بود و نذاشته بود و بچمو داده بود پاسگاه . ما هم بعد از کلی گشتن و حال خرابی من از پاسگاه پیداش کردم .اما ب باباش چیزی نگفتم ولی خب همش ی جوریم چون ازش چیزی قایم نمیکنم آخه اگه بگم اینم پیش خانواده ش میگه و تا آخر عمر باید حرف بشنوم . خداروشکر بچم حالش خوب بود
وای خدا،به خیر گذشته،ولی خدایی خیلی روزگار بدی شده ،ده تا چشم دیگم باید قرض بگیری ،من بودم میگفتم اما عکس العمل شوهر تو رو نمیدونم،اگه ماجرا درست میکنه و جنجال میشه نگو .
من بودم میگفتم حتی اگر جنگ راه بیافتاد هم میگفتم اما تو موقعیت مناسبش و مقدمه چینی مناسب تر اعتماد پایه و اساس یه رابطه هست اگر قراره از ترس دعوا پنهون کاری کنم وارد رابطه نمیشم
من بچم می برم پارک می بینم مادرا رو نیمکت نشستن بچه هه توی وسایل بازیه باخودم میگم چه دل گنده ن خب پا شو. وایستا ببین شاید یکی بچتو ورداشت برد با چ دلی میشینی از دور نگا می کنی
خدایا نمیدونم چکار کنم شوهر روانیم کرده بخدا از بس مواد گرفته میاد جلو میکشه عین خیالش نیست.اگه یلحظه نکشه چشاش کاسه خون میشه میخاد مثل گرگی منو دوتا بچه ی کوچیکمو تیکه پاره کنه دیگه به تنگ رسیدم از اینهمه خودخواهی.پول کرایه ام هم نزاشته بچهامو بردارم و فرار کنم ای خدا من چه کنم نه راهی و نه چاره ی