یک ماهه از شوهرم خواستم منو ببره جایی برا ی قرارداد چون اینجا غریبم سخته برام تنهایی رفتن؛ هی امروز فردا کرد و بهانه و بی توجهی و ... طوریکه که کلی فرصت از دست دادم و ... بعد این همه گفتن دیشب تازه میگه ب نظرم من کلا ولش کن ! میگم الان میگی بعد ی ماه میگه میخواستی خودت بری!! جالبه ی کار مشترک مشابه بود ی مقدار سودش ب خواهرش میرسید فوری همون روز تلفنی حلش کرد که من هنوز تعجم اینکه اینقد سرش شلوغه و همه چی یادش میره چطور یادش موند و اونکا و انجام داد ...بعد که خوب فک میکنم توی همه ده سال هر جا منافع خودش و خانوادش بوده همه کار کرده هر چی هم برا من خوب بوده و دغدغه من بوده اصن مهم نبوده شد شد نشدم نشد تهش میگه میخاستی خودت بری پیگیری کنی
شوهر منم همینه ،یک موردش بخاطر من اصلا نشده صبح یکبار از خوابش بزنه من با اتوبوس تو برف و بارون یا با اسنپ میرفتم ، اما برادرش یکبار بدون ماشین بود زورش اومد اسنپ بگیره ساعت ۶ صبح شوهرمو بیدار کرد که برسونه اونو
احمقم دیگه هر دفعه روشحساب میکنم همین میشه خیلی احمقم
منم تو شهر غریبم از اول ک ازدواج کردم همه جاهای شهرو یاد گرفتم خودم بیشتز کارامو انجام میدم جوری شده با شوهرم میخایم بریم یجا میگه ب نظرت از کدوم مسیر بریم😀 هر چقدر کمتر وابسته شوهرت باشی و رو پای خودت وایستی بهتره این بهت خیلی قدرت میده از همین حالا شروع کنه باشه دوستم؟؟