یه پیر زن بود خیلی پیر بود فقط یه پسر داشت پسرشم میرفت سرکار من نمیشناختمش ولی یه روز که خواهرم خونه اجاره کرده بود محله خلوتی بود خواستم برم مدرسه دیدم یه پیرزن تو کوچه خورده زمین عصاش هم افتاده
منم سیزده سالم بود رفتم جلو گفت دخترم برو پسرمو صدا کن تو مغازه میمونه منم گفتم خونت کجاس نشونم داد نزدیک بود مثه پر کاه بود زیر بغلشو گرفتم و بردم خونش تو مسیر تا خونه داشت دعای خیر برام میکرد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بردم تو رخت خوابش که تو هال پهن شده بود دراز که کشید پسرش اومد داخل بچه ها تقریبا با اون سنم یه مرد میانسال برام تعظیم کرده بود انقدر ازم تشکر کرد که مامانشو اوردم داخل