اینو دیدم دلم ریش شد یاد نوزادی های دخترم افتادم با اینکه شوهرم معتاد نبود ولی با صدای گریه بچه عصبی میشد میخواست خفه اش کنه به زور نزاشتم شبایی که تا صبح بچه بغل راه میرفتم میترسیدم زمین بزارمش گریه کنه
رفلاکس داشت وقتی گریه میکرد بچه چهل روزه التماسش میکردم یواش الان بابات بیدار میشه خداروشکر اون روزها گذشت دخترم بزرگ شده حالا که این عکسو دیدم یاد اون روزها برام زنده شد 🥲🥲