۱... داستان زندگی منه
اگه فکر میکنی الکیه همین الان برو ...
دروغی ندارم بخوام بگم
چون اینجا هیچکس من و نمیشناسه میگم
یکی رو دوست داشتم با جون و دل با تمام وجودم پسر خالم بود ۹ سال ازم بزرگتر اون عاقل و بالغ و خوشگل و متین
من یه دختر تپلی با مزه
هیچ وقت شبی که عشقش رو اعتراف کرد یادم نمیره خیلی دوسش داشتم وقتی فهمیدم من و دوست داره مگه خوشبخت تر از من هم پیدا میشد
من ۲۶ سالمه دوستان شوهرم ۳۵
وقتی باهم دوست شده بودیم ۱۷ سالم بود اون ۲۶ سالش بود شغل خانوادگی شون تجارت فرشه تو فامیل تک و خاص ۴ سال باهم دوست بودیم بهترین لحظات عمرم همونجا بود اما انگار خوشیامون فقط همون بود