اول بگم که شهر ما کوچیکه همه همو میشناسیم از همه چی هم خبر داریم
دوم هم که اگه نظر منفی داری و بنظرت من دروغ دارم میگم نظر نده عزیزم
خب بگم قضیه ی امروز رو
داشتم توی تاپیک خانومی حرف میزدیم که عاشق استادش بود و استادش هم میدونست ولی ردش کرده بود منم داشتم تعریف میکردم که استادم خواستگاریم کرده و دوست پسرخاله امه و اینا
مامانم و خانواده رفته بودن خونه ی مامان بزرگم (جمعه ها همیشه نهار و شام اونجاییم)
من موندم گفتم که درس بخونم بعدش خودم میام اونجا
درس خوندم حوالی ساعت 12 بود مامانم زنک زد گفت دارم سفره پهن میکنیم بیا
بعد از مامانم پسرخالم زنگ زد گفت که داری میای؟گفتم اره دارم اماده میشم
اماده شدم و رفتم بیرون از خونه (کوچه ی ما طوریه که ی کوچه ی خیلی بزرگ داره ک اخرین خونه ما هستیم)
دیدم ی ماشین دنبالمه
محل ندادم گفتم مزاحمه خودش میره ولی دور شدم ازش
دیدم داره اسممو صدا میزنه برگشتم دیدم استادمه گفت میای بشینی با هم حرف بزنیم
منم گفتم من کاری با شما ندارم که حرف بزنم و سریع بدو بدو رفتم(یادم میوفته زیر بارون چطور دویدم دلم میخواد خودمو خفه کنم)😂🤦♀️
افتاد دنبالم حرف میزد ولی من کاریش نداشتم یهو دیدم شیشه ی عقب اومد پایین...
اگه مایلید و باور میکنید ادامه اش رو بگم چون دوست ندارم اونایی که باور نمیکنن کامنت منفی بزارن