پاییز شد ، دشت خشک شده بود و ما دیگه گوسفند هارو به دشت نمی بریم برای چرا .
یک روز مریم پیامی رو به واسطه من به عمو فرستاد و برای عصر پشت باغ خان قرار گذاشت .
عصر شد ، با عمو به بهانه آوردن آب از رودخونه به سمت مسیری که با مریم وعده کرده بودنند رفتیم.
مریم از عمو خواست هر روز پشت باغ بیان تا بهش خوندن و نوشتن یاد بده تا با هم
بعد از جنگ به شهر برن تا بتونن باسواد بشن .
وعده هر روز عمو و مریم به جا بود تا اینکه یک روز پدر مریم از ملاقات دخترش با عمو مطلع شد .