من خونواده شوهرم شهر دیگه زندگی میکنن، اومدن شهر ما امروز دعوتشون کردم باغ گفتن بگو خونوادت هم بیان، اونا روهم گفتم بیان، ۳تا مرغ بزرگ گرفتیم برای جوجه با برنج و سالاد ماکارونی برای نهار، داداشم رفت کباب کنه جوجه ها رو زنداداشمم رفت کمکش همشو سر منقل خوردن که نوش جونشون باشه ولی انقدر خجالت کشیدم سفره جلو خونواده شوهرم خالی موند و شوهرم که نصف برنجش رو تقریبا خالی خورد دیگه جوجه ایی نمونده بود. همش خودم رو سرزنش میکنم که کم گرفتم ولی به خدا موقع خرید خود اقاهه گفت دوتا مرغ کافیتونه من گفتم نه سه تا بذار.
بعد مادرشوهرم و دخترخاله شوهرم رفتن تو باغ بابونه و چاقاله بادوم چیدن، مامانم به زنداداشم میگه بیا سهم خودتو بردار انگار مادرشوهرم کارگرشونه رفته برای اونا چیده، بعد اخر کار که داشتیم برمیگشتیم داداشم و زنداداشم بدو بدو سوار ماشینشون شدن رفتن بدون اینکه تعارف کنن مادرم رو برسونن به هرحال همما میزبان بودیم کلی خسته بودیم هم مهمون داشتیم همراهمون، با کلی جای تنگ مادرم رو بردم اون سر شهر رسوندم مهمونامم کشوندم اونجا با خودم دوباره برگشتیم این ور شهر خونه خودمون
بعدش رفتم حموم کلی گریه کردم از دستشون
