لطفا تا اخربخونین سه ساعت تایپ کردم
اومدیم شهرستان
قبل اینکه بیایم مادرشوهرم چن بار بین حرف گفته تو اشپزی میکنی من بقیه کارا
حتی شوهرمم قبل رفتن بهم گفته
بچها اشپزی کردن ادمو نمیکشه اشکالیم نداره
ولی هرسری هم میرفتم خونه مادرشوهرم اتفاقی میوفتاد مثلا(به هیچ عنوان بدون دعوت نمیرم) یجوری اخم و تخم میکرد که قشنگ معلوم بود دوس نداره وعده یی اونجا باشم که مجبور بشه اشپزی کنه
الانم اومدیم شهرستان از وقتی اومدیم پتو متو ریخته میشوره آشپزیم سپرده به من منم تازه عروسم بخدا
سختمه بخدا ظرف غذا بپزم وگرنه خودمو شوهرم دو نفریم عادت کردم
بچها همه کار میکنما از شستن ظرف گرفته تا تمیز کاری کل خونه ولی اشپزی برام سخته بخدا
حتی دیروزم کل اشپزخونه مادرشوهرمو ریختم و شستم عین گل شد(کلی هم تشکر کردا)
ولی الان رفته بیرون داره پتو متو و موکت میشوره (اصلا هم واجب نیس)
منم گذاشته اینجا بخدا انگشتم زخمه از طرفی پر....دم شدم حالم خرابه
انقد تو خونه سپرده که باید من اشپزی کنم تا پیاز گرفتم دستم پدرشوهرم گفت
افرین تو اشپزی کن مادرشوهرمم شستنیارو بشوره
روزه بودم گفتن نگیر (منم گفتم لابد به فکرمن میگن نگیر) منم نگرفتم بعد مادرشوهرم گفت آها دوروز اومدین شهرستان اونم روزه باشین شما اشپزی کنین
منم شستنیارو بشورم
این چه مسافرتیه اخه من همه کار میکنم ولی اشپزی برام خیلی سخته منم تازه عروسم درک نداه بگه
خودم اشپزی کنم بقیه کارا از ریزو درشتو من انجام میدم
یه خواهرشوهرم دارم بخدا یه لیوانم جا به جا نمیکنه