سلام میخام داستان عشقمو بگم شماهام دوست داشتید داستان عشق تون رو بگید..من توی خانواده ۷نفره زندگی میکردم ۴تاداداش دارم منم یدونه دختر..با یک عموم همسایه بودیم پسرش ۱۰سال ازمن بزرگتر بود اما اکثرن خونشون بودم یااون پیش داداشام بود توعالم بچگیم خیلی دوسش داشتم چون هوامو داشت رفته رفته بزرگتر شدم واین حس دوست داشتن بیشتر شد..دوم راهنمایی بودم حس کردم عاشقشم همش باخودم میگفتم اونم منو میخاد وگرنه آنقدر هوامو نداشت باز میگفتم ن منو بچه حساب میکنه ..مابزرگتر میشدیم وبین مامان باباهامون یسری حرف پیش اومد دل من میجوشید ..مامانامون باهم سنگین بودن زنعموم توی یک مراسم دختر خواهرشو ب مامانم نشون داده بود ک ببین چقدر قشنگه میخام برای مسعود بگیرمش اونموقع من ۱۵ بودم مسعود ۲۵ وااااای وقتی مامانم گفت من مردممم جون دادممم.....بقیشو پست بعد میگم پست اول سخته هدفم پربازدیدی نیست صبورباشید بنویسم