یه بار تو باغ بودیم دو تایی رو ی تاپ نشسته بودیم بهم گفت دوستم داره یه چند تا حرف های قشنگ دیگه که نمیگم یاد اوری نشه برام..
منم چون دوسش داشتم ولی در عین حال هم بچه بودم قبول کردم که باهم بریم تو رابطه همه چی خوب بود زندگی من رویایی بود تا این که یکی از همون شب ها یه دختر بهم پیام داد و حقیقتی راجب خودش و عشقم بر ملا کرد که ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم ای کاش کور میشدم هیچوقت نمیخوندم
تا این که میرم کات میکنم با هزار دلیل و افسردگی بعدش هم همین شهریور ماه بود دیدمش با دختر داشتن دست تو دست راه میرفتن با این که تا شب قبل اون روزی که با دختر ببینمش هنوز بهم پیام میداد میگفت دوست دارم منم ته دلم و به همین دوسم داشتن هاش خوش میکردم اما دیگه چه فایدههه🥺