تازه با قرض و قوله یه تاکسی گرفته بودم از همین پیکانا که کل امکاناتش که تاکسیرانی بهش اختصاص داده بود متشکل بود از یه خط نارنجی که از سر تا ته ش کشیده شده بود و شیشه هایی که به نظر تاکسی دارا دستگیره هاش خیلی زیاد بود و دوتاش از بیخ و بن در می اوردن
عصری که از سرکار برگشتم سوار رخش یال نارنجی م شدم و به خودم قول دادم که فقط دربستی برم
ایستگاه تاریک شده بود ولی من هنوز مث مترسک اونجا بودم هر چیم بقیه دوستان میگقتن وحید بیا نوبتت رو برو میگفتم فقط دربست
دیگه کسی نمونده بود و من از خدای مهربون تقاضای یه دربستی توپول داشتم
به خانمم آزی جان قول دست پر داده بودم حالا خیلی ضایع بود دست از پا درازتر برمیگشتم پیشش
تو همین استغاثه ها با خداوند عزوجل بودم که دیدم یکی دست گذاشت رو شونه م
:داداش دربستی میری
برگشتم نگاش کردم قد نگو ماشالله دومتر موهای فرفری
چشمم به چنتا رد چاقو تو صورتش که افتاد چهار ستون بدنم به لرزه افتاد
نگاهم رو هیکلش لیز خورد از دو تا دکمه ی باز پیرهنش تا رسید به سگک کمربندش
یه جمجمه با دوتا استخوون مث پرچم دزدای دریای کاراییب دلم هری ریخت پایین
اینور و اونور یه نگاهی کردم که اگه از دوستان کسی نبود بگم نه من فقط خطی کار میکنم که دیدم علی اقا با شیکم گنده ش تکیه داده به ماشینش و من نگاه میکنه
سینه م دادم جلو و گفتم آره داداش چرا که نه بخوای بری روسیه م میبرمت
خندید و گفت روسیه سرده. من میرم ویره (محلی در اطراف شهریار )
یا خود خدا ویره تو روز روشن م ادم میترسید از کنارش رد شه چه برسه به این شب تاریک
از ترس یه دل پیچه ای گرفتم که نگو
خدا بگم چیکارت کنه آزی حالا نمیشد کمتر خرج کنی من بیچاره الان تو خونه نشسته بودم
هی وحید پول بده هی وحید اینو میخوام
با ترس ولرز راه افتادم یادم افتاد یه چاقوی قصابی برا باجناقم ابوالفضل خریده بودم هنوز تو ماشین بود بغل صندلی م یواش دستم بردم و چاقو رو گذاشتم کنار خودم یه نگاه م به جاده تاریک و بدون روشنایی یه نگاهم به مسافر
خدایا چقد آرزو داشتم دوس داشتم پسرم آرین به دنیا بیاد و بغلش کنم
کاش دوباره رجعت میکردم به قبل تاکسی خریدن
اشک تو چشام جمع شد نعش خودم میدیدم تو بیابونای شهریار
اخ آزی
الان چیکار میکنی داری سریال جومونگ میبینی ؟
به قول حافظ
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل. کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
با هر حرکت مسافر منم دستم میبردم سمت چاقو دماغ شو میخاروند من گارد میگرفتم دستش میبرد طرف دستگیره من خودم اماده حمله میکردم تا تکون میخورد من خودم جمع میکردم سمت در چنباری نزدیک بود خودم از ماشین پرت کنم بیرون چنباریم نزدیک بود یارو رو زخمی کنم
نگاهم به دستای مسافر م بود دستش برد سمت جیبش چاقو رو محکم تو دستم گرفتم اماده بودم برا زدن
یا میمیرم یا میکشمش
تو همین کشمکشا بودم که مسافر کیف پولش در آورد و یه دسته اسکناس کشید بیرون
با خنده گفت داداش هر چی دوس داری وردار