نه اون تایم یکی از اشناهامون خیلی برامون دعا میگرفت مام اصلا نمیدونستیم چیزی به اسم دعا وجود داره حتی دعاهایی به اسممون توی قبرستون چال میکرد
اینقد که زندگیمون بهم ریخته بود مادربزرگم بزور مادرمو برد پیش ی خانومی ک اون خانوم گفت اینقد که شما دعا دارین اگه دیرتر میومدین یکی از بچه هات فوت میکرد(البته ی تصادف وحشتناکی ام کرده بودیم)
و اینکه گفت یکی از دختر هاتم همزاد داره که من بودم
من اون تایم خیلی اذیت میشدم ولی نمیدونستم این چیه نمیدونستم چیزی به اسم همزاد وجود داره ولی هم صدا میشنیدم هم میدیدمش کلا باهاش انگار زندگی میکردم و نمیدونم چرا نمیترسیدم حتی تو خوابمم میومد یکسره
باورت نمیشه اواخر اینقد که خسته شده بودم تو خوابم گریه میکردم چون ی خواب خوشم نداشتم