ماورا...👻

پشمامم ریختت 

نه اینکه اون موجودات به کسی نزدیک میشن ارتباطی با ایمان شخص نداره ولی اینکه اون شخص بتونه اون موجودات و چیزهای دیگه را ببینه به پاک بودن بدن و ذهن و داشتن انرژی روحی کافی برای فعال شدن چشم سوم داره 

جن منو از پشتم زده بود بعد از اون تشنج کردم مریض شدم

پیش دعا نویس رفتیم دعا نویس گفت اون بچه ی جن بوده

بچه ها معمولا نمیترسن یه دلیلش اینه که تصوری از اون موجودات ندارن(یعنی کسی در موردشون چیزی بهشون نگفته و باعث ترسشون نشده چون اونا انقدرهم ترسناک نیستن و اینکه کمتر بچه ای اونا را میبینه و اگرم ببینن معمولا به بچه ای که هنوز هیچ آلودگی نداره و کاملا معصوم آسیب نمیزنن،من خودم اوایل که میدیدمشون قصد آزار و اذیت نداشتن و معمولا موجودای خوب سمتم میومدن ولی یه کم که بزرگتر شدم توی خواب و بیداری آزارم میدادن

پس خیلی با بچه ها کاری ندارن بخان اذیتشون کنن 

ی سوالی برام پیش اومده 

میگن انسان اشرف مخلوقاته از همه موجودات قدرتمند تر 

خب اینا بااین قدرتایی ک دارن از ما بهترن که 

بله چند ساله خوب شدم

منظور  یک انسان کامله که بین چند میلیارد جمعیت جهان چنین انسان هایی انگشت شمارن و منظور از اشرف مخلوقات داشتن قدرت های جادویی نیست ولی یک انسان کامل و بیدار قطعا قادر به خیلی کارهاست

ملموس تر چی دیدی ببین سایه و هاله و اینا یه جورایی خطای دیدم میشه 

یعنی هر شب به مدت چند سال خطای دید داشتم؟یعنی وقتی از جسمم خارج شدم و جسمم و وسایل اتاقو از بالا دیدم و وقتی برگشتم فضای اتاق دقیقا همین طور بود خطای دیده؟

هاله هایی که میدیدم به اندازه یه توپ فوتبال بود و به رنگ های مختلف و خیلی زنده تر و واقعی تر از این رنگ هایی که میبینیم

ارتباط میگرفتی اذیتت میکردن چی بود ماجرا

من یه شب خواب بودم نصف شب یکی انگار اومد بالا سرم تا چشمم و باز کردم بهش نگاه کردم دیدم عین سایه بود کاملا سیاه ولی شبیه ادم بود اتاقم تاریک بود ولی اون سایه خیلی تاریک تر بود می‌تونستم ببینمش بعدش دستشو دراز کرد که بازومو بگیره خیلی وحشت کردم یعنی با یه عصبانیت عجیبی میخواست دستمو بگیره که همون لحظه گفتم خدایا کمکم کن کلا غیبش زد واقعا اون لحظه برگام ریخته بود من اصلا به اینجور چیزا اعتقاد نداشتم الان هم هنوز هنگم که چی بود

من کاری باهاشون نداشتم ولی اونا بهم نزدیک میشدن و حس میکردم از انرژیم تغذیه میکنن چون بعد از اینکه میرفتن و بیدارم میشدم به قدری خسته بودم که انگار چند ساعت یه کار سخت انجام دادم الانم بعضی ها توی خواب و بیداری حضورشونو حس میکنم ولی دیگه نمیتونم ببینمشون

البته بعضی هاشون کمکم میکردن