سلام خانوما شوهرمن خیلی اهل رفیقه شبا زودتر از ۱۱ و نیم ۱۲ نمیاد حتی اگه کار نداشته باشه و شرایط خونه اومدن داشته باشه،من خونه مادرم بودم چندوقت پیش شب ب بابام گفتم منو برگردونه خونه و شوهرمم میدونست ک من میخوام برگردم بهش گفتم ک دارم میام امشبو با دوستات نرو که مامان و بابا متوجه نشن تو دیر میای،ولی اون رفت و اهمیت نداد منم کلی جلوی بابام خجالت کشیدم دوست نداشتم اونا بدونن ،اینم بگم ک حاملم ...
اومد جلو در و کلی با در ور رفت و پرو پرو اس میداد ک باز کن و فلان کن حتی اظهار پشیمونی نمیکرد حرصم گرفته بود و مصمم میشدم ک درو باز نکنم،۲ ساعتی پشت در موند و رفت ،ساعت ۳ و نیم شب پاشدم ترسیدم کلی گریه کردم پنجره باز کردم بیرونو ببینم یهو یه دزد دیدم ک داره یه ماشینو باز میکنه دیگه ترسم بیشتر شده بود زار میزدم هلاک شدم از گریه تنها مونده بودم هرچی زنگ زدم ک بیاد گوشیش نگرفت بعدم خاموش شد
فردا ظهرش اومد خونه حموم رفت و ب خودش رسید و بعدم رفت دوباره،از اون روز حالم ازش بهم میخوره من یاد اون شب میوفتم ک زن حاملشو تنها گذاشت هرچقد من بگم ک بره ولی باید پشت در میوند ،دیگه باهم حرف نمیزنیم شبا میاد ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه حتی نیازای خونه رو بهش نمیگم ک خرید کنه واقعا نمیدونم چی میخواد بشه
حالا شما بگید من چیکار کنم؟کارم شاید اشتباه بود ولی میخواستم آدم بشه ک نشد بدترم شد،جای خوابمون هم جدا کردیم،میخوام بعد زایمان جدا بشم ازش ولی همینکه نمیدونم چی تو سرش میگذره اون میخواد چیکار کنه اذیتم میکنه