داستانی شنیدم که دوس دارم تعریفش کنم:
می گن یه روز مولا علی (ع) توی بیابونی بودن،قنبرغلامشون باچندتاشتر هم پیششون بودن
یه رهگذری که ازاونجا رد می شده،پیش حضرت میاد ومیگه یاعلی گرسنه هستم میشه اگه چیزی داری بهم بدید
علی رو به قنبر می کنه ومیگه یه نون بهش بده
قنبرمیگه یاعلی نون جلودست نیست،پیچیده شده توسفره
علی میگه عیب نداره باسفره ش یه جابهش بدش
میگه آخه آقاسفره همراه بار پیچیده شده
_پس بار روهم باسفره بهش بده
_آخه بار روی شتره بسته شده
_شتر وبار وسفره وباهم بهش بده😡
قنبرادامه نداد ودوید تا فرمان رو انجام بده
یکی ازقنبر پرسید چی شد؟
قنبرگفت من علی رو می شناسم،اگه ادامه میدادم میگفت قنبر رو هم باشتر و بار بدید بره
(یاعلی)