حتی عنوان تاپیک های قبل منم بخونید متوجه میشید خانواده منو همسرم همیشه خونه ما بودن و منو همسرم کلا پنج سال در نقش گارسون بودیم .
تو زندگی من و همسرم هم مثل تمام زوج های دیگه مشکلات بود قسط های مراسم هامون بود گاهی دستمون تنگ میشد گاهی قهر بودیم یهو مهمون میومد و کسی نمیفهمید ما قهریم.
کلا هیییییییییییییییییییییییییچ کس از هیچ مشکل ما خبر نداشته و نداره هیچکسسسسسسس.
بجز به مشکل که شوهرم با خانوادش به فلان مشکل خورد اونم خاله فضول و عوضی من تو عروسی من طرح دوستی با خواهر شوهرم ریخته بود و ظاهرن الان با خواهر شوهر من رفیق جینگ شدن .و خالم همه جا جار زده که شوهر من سره یه مسئله مالی با باباش سر سنگین شده.
حالا ما سره یه مهمانی خانوادگی که دوسنداریم با خانواده من بریم مامانم زنگ زد به شوهرم تا سلام کرد گفت تو با خانوادت مشکل داری بیخود کردی دختر منو پر کنی مهمونی نیاد و......
فرداش بابام زنگ زد گفت آقا مهرزاد تو با خانوادت به مشکل خوردی به ما چه که مهمونی خانوادگی ما نمیایین؟ بعدشم گفت ببین ما جلو مردم ابرو داریم عین بچه آدم میایین بعد مهمونی گورتون گم کنین قهر کنین و چند بار تکرار کرد تو با خانوادت به مشکل خوردی سر ما خالی میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟
شوهر من هیچی نگفت قطع کرد و گریه کرد منم ساکت و ترسیده فقط نگاش میکردم یهو شوهرم زنگ زد گفت پاتون خونه من یا در مغازه من بزارین یا بیایین دنبال زن و بچه من برای مهمونی اجبارشون کنین آبرو ریزی به پا میکنم تو عمرتون ندیده باشین بابامم داشت میگفت با خانوادت مشکل.....که شوهرم قطع کرد گوشی رو .
منم تا الان رو تخت بیدارم و هیچ حرفی ندارم.
فقط میدونم انقدر خانواده من بی رویه خونه ما اومدن و یخچال رو ذله آوردن که ما دو نفر آدم از دسشون یبار طلا فروختیم برنج و گوشت گذاشتیم جلوشون هیچوقت نپرسیدن به چیزی احتیاج ندارین ؟؟ ؟پنج ساله ازدواج کردم ارزو به دلم موند یه عید یه تولد یه مناسبتی خانوادم ادم حسابم کنم همیشه گارسونشون بودم موقع تفریح رفتن که یادشون به ما نبود .صدای شکستن دل شوهرم امشب شنیدم با اینکه هرکی بد از خانوادم بگه جرش میدم .ترجیح میدم مدت طولانی ای نبینمشون بلکه خدا قسمت کنه شعور پیدا کنن برای زندگی ما و اینکه کجا بریم کجا نریم تعیین تکلیف نکنن .نقطه ضعف کسی رو تو صورتش نزنن و مالک زندگی بچه هاشون نباشند..و...